صبح انديشه

مشخصات كتاب

سرشناسه : رمضاني فرخاني، حسين

عنوان و نام پديدآور : صبح انديشه/ مولف حسين رمضاني فرخاني.

مشخصات نشر : تهران : مشعر، 1384.

مشخصات ظاهري : 240 ص.

شابك : 10000 ريال:9647635745

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : رمضاني فرخاني، حسين -- خاطرات.

موضوع : حج -- خاطرات.

موضوع : حج عمره.

موضوع : عربستان سعودي -- سير و سياحت.

رده بندي كنگره : BP188/8/ر8ص 2 1384

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 84-5776

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص: 11

مقدمه ناشر

ص: 12

ص: 13

مقدمه

كتاب «صبح انديشه» دو فصل دارد.

فصل اول: اولين سفر عمره مفرده است در سال 1375 كه سخن دل است. در همان لحظه كه به انديشه رسيده؛ نوشته شده است. در سفرهاى بعدى هم هيچ گونه تغييرى در آن داده نشده تا همچنان بكر و دست نخورده بماند كه سخن دل نياز به ويرايش و تجديد نظر ندارد.

اين فصل مناسب افراد اهل حال، اهل دل، اهل شور است.

فصل دوم: سفر حج واجب در سال 1382 است و بيشتر ثبت وقايعى است كه اتفاق افتاده.

حسين رمضانى فرخانى «مؤلف»

ص: 14

ص: 15

فصل اول عمره مفرده (سال 1375)

اشاره

ص: 16

ص: 17

تلنگرى به انديشه

هنوز تعداد اندكى ستاره در آسمان ديده مى شد، داشتم مى انديشيدم كه چگونه، اين همه ستاره قبل از طلوع آفتاب، ناپديد گشته اند كه بانگى از درون گفت: چه مى گويى؟ آن ستاره ها و هزاران ميليارد ستاره ديگر هر كدام خورشيدى درخشان هستند كه بسيارى از آنان بزرگ تر و درخشان تر از خورشيد! كمى انديشيدم و بعد با حقارت و شرمسارى گفتم: اللَّهُ اكْبَر، اللَّهُ اكْبَر. شايد در همان لحظه و شايد هم چند لحظه بعد بود كه بانگى در فضاى صبحگاهى طنين افكند: اللَّه اكْبَر ...

اشْهَدُ انْ لا الهَ إِلَّا اللَّه ....

در اندك زمانى اين بانگ به ده ها بانگ تبديل شد. بانگ مؤذن از ده ها مسجد و مكان به سوى آسمان طنين افكند. در فاصله اى نه چندان دور از گلدسته هاى حرم امام هشتم هم اين بانگ هر چه رساتر دل آسمان را شكافت و به سوى عرش خدا پيش رفت.

بانگ مؤذن از اين مسجد، و آن مسجد، از اين محلّه و آن محلّه و از اين شهر و آن شهر، به سوى آسمانها رفت. و در مسير خود نيروهاى الهى

ص: 18

و مقدس را مرتعش ساخت. عجب سرودى! زيباترين و دلنوازترين سرود عالم. سرودى براى انسان ها، فرشتگان و همه ى هستى.

حال عجيبى پيدا كردم. چقدر زيباست صبح! چقدر لذت بخش است شنيدن بانگ مؤذن در سحرگاه! چقدر فرح بخش است دو ركعت نماز صبح خواندن!

راستى چرا اين همه موهبت را تا به حال نديده بودم؟ ده ها و صدها بار سحرگاه بيدار بوده ام، اين همه موهبت و عشق كجا بوده؟ چه تفاوتى با گذشته ايجاد شده؟ همه چيز همان است كه قبلًا بوده. من، صبح، بانگ مؤذن .... فقط حالا به انديشه ام تلنگرى خورده، امروز به سوى خانه ى او خواهم رفت. سرم را بين دو دستم قرار دادم و هاى هاى گريستم. بله، من امروز عازم خانه ى خدا خواهم شد. انديشه ام صبح را درك كرده، انديشه ام بانگ مؤذن را معنى كرده است.

نماز آن روز چقدر لذت بخش بود. زندگى چقدر زيبا بود، طراوت، زيبايى، عشق و ايمان فرياد مى زدند.

احساس كردم فاصله ام تا معراج چند گامى بيش نيست. گام اول را از بارگاه فرزند پيامبر، حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام و گام بعد از بارگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و گام بعد از خانه ى خدا. چنان هيجانى پيدا كردم كه از پشت بام تا اطاقم مجبور شدم نرده ها را محكم بگيرم. خودم را باخته بودم. نماز صبح را با اشك و لرز خواندم. تسبيحات حضرت زهرا عليها السلام را با تلاطم و هيجان ادا كردم.

آن روز زيارت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام با هميشه فرق داشت. وقتى زيارت تمام شد گويى ديگر نيازى به رفتن مدينه و مكه نيست. زيرا همه چيز و همه ى مشاهد مشرّفه در همانجا بود.

***

ص: 19

چند ساعت بعد در مسجدى جمع شديم تا حاج آقاى صنوبرى مدير كاروان توصيه هاى لازم را بنمايد. در گوشه اى خانمى 60- 70 ساله نشسته بود و با هر دو دست بند ساك بزرگى را گرفته بود و با دقّت افراد را زير نظر داشت. لباسش از حد معمول مندرس تر و چهره اش از فقر و رنج حكايت ها داشت. پيراهنى سفيد و بلند و بسيار كهنه و چروكيده ولى تميز به تن و يك جفت گالش به پا داشت. ساكش كاملًا نو و مرغوب بود و روى آن پارچه اى از كرباس سفيد دوخته و روى آن نوشته شده بود؛

نام: گُلوارى.

شهرت: وهابى سرچشمه.

نشانى: كلاته صالح آباد تربت جام.

تلفن مشهد ... تلفن تربت جام ... تلفن صالح آباد ... تلفن مدير كاروان ... و ... تمام پارچه پر شده بود از نشانى ها و شماره تلفن هاى ضرورى در مشهد، مدينه، مكه و ...

با خودم گفتم: اين يك همسفر ايده آل و مطلوب است. او حتماً به كمك و راهنمايى من نياز دارد و من هم به دعاى ايشان نيازمندتر. آنچه مسلّم است، حج و زيارت ايشان بيش تر از حج و زيارت من مقبول درگاه خداوند قرار مى گيرد. رنج و مشقت و تنگدستى اش و عشق و علاقه اش به زيارت به طور يقين او را مستجاب الدعوه نموده. پس بهتر است كه خودم را در پناه ايشان قرار دهم و از نيروى ايمان و عشق او مدد گيرم. لذا به اتفاق همسرم به ايشان نزديك شديم و خودمان را معرفى كرديم كه زائر همين كاروانيم و با ايشان همسفر. ابتدا در چهره اش كمى شك و ترديد مشاهده شد. او گفت كه قبلًا مشهد را نديده است.

در فرودگاه مشهد، وقتى نه نه گلوارى ديد كه در آن شلوغى و هياهو

ص: 20

يك كنارى نشسته و من بليط و گذرنامه اش را تحويلش دادم و بارش را نگه داشتيم تا او نماز بخواند و در تشريفات گمرك و كارت هواپيما و تحويل بار كمكش كرديم مطمئن شد كه دوست و همسفر خوبى نصيبش شده است؛ لذا در سالن انتظار به همسرم گفت: «خداوند چه زود حاجت بنده اش را برآورده مى كند. من ديشب بعد از نماز از خداى خودم خواستم در سفر به من كمك كند و نذرى هم كردم و خداوند هم شما زن و مرد را به من مهربان كرد. اگر شما نبوديد من سرگردان مى شدم. من نه سواد دارم و نه تا به حال مسافرتى رفته ام از صالح آباد تا اينجا هم خويشاوندان مرا آوردند وگرنه من اصلًا هيچ جا را نمى شناسم.

خداوند را شكر كردم كه هم به دل شكسته ام در حرم و هم به دل شكسته ى نه نه گُلوارى هنگام نماز پاسخ داده است. اينك او از كمك من و همسرم بهره مند مى شود و ما هم از دعا و ثواب خدمت به ايشان.

به سوى او

ساعت 5 بعد از ظهر هواپيما به پرواز درآمد. اين بار هواپيما جور ديگر پرواز كرد. بارها با هواپيما پرواز كرده بودم، هيچكدام اين چنين نبود. اين بار دلم هم پرواز كرد، جانم و قلب و روحم نيز پرواز كرد، انگار كه به معراج مى روم، انگار كه كالبدم را در فرودگاه مشهد جا گذاشتم.

سبكبال و آرام. مرتب صلوات مى فرستادم. از پنجره با فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وداع كردم و اجازه خواستم تا خدمت جدّ بزرگوارش شرفياب شوم. بانگ تكبير و دعا و راز و نياز هزاران زائرش را با گوش جان مى شنيدم. چقدر زيباست، همه چيز زيباست، آسمان زيباست، پرواز كبوتران زيباست، غروب خورشيد زيباست و از همه زيباتر حال و هواى

ص: 21

نه نه گُلوارى است كه دائم ذكر مى گويد و گهگاه اشك هايش را پاك مى كند. نمى دانم به چه فكر كنم؟ نمى دانم به چه بينديشم؟ به سختى خودم را كنترل مى كنم كه نگريم و زار نزنم تا توجه اطرافيان به من جلب نشود.

حدود 20 دقيقه بعد چراغ ها خاموش شد. فيلمى از مسجدالنبى صلى الله عليه و آله و خانه ى خدا و مناسك حج نشان دادند. موقعيت خوب و مناسبى به وجود آمد! همسرم سرش را بين دو دست گرفته بود و آرام و بى صدا مى گريست. فضا تاريك بود و بهانه هم جور، حالا اشك نريز و كى بريز! فاصله ام را با همسرم بيشتر كردم تا او متوجه گريه هايم نشود! دليلش را هم نمى دانستم كه چرا نمى خواستم همسرم متوجه گريه هايم شود! آيا اين خود يك نوع منيّت است؟ آيا اين خود يك نوع خودخواهى و تكّبر است؟ پناه مى برم به خدا از شرّ شيطان و نفس امّاره كه در عين خوارى، ذلّت، حقارت، درماندگى و بندگى هم دست بردار نيست. زار زار گريستم، حتى با صداى بلند خودم را كاملًا رها كردم و تسليم دل شدم.

حالا ديگر گريه به خاطر شوق ديدار معبود نيست بلكه به خاطر جهل و نادانى خودم و يك نوع توبه بود. خدا را شكر كردم كه متنبه شدم.

*** نزديك ساعت 7 بعد از ظهر با خودم حساب كردم كه هم اكنون بايد در حال ورود به فضاى عربستان باشيم. اطرافم را نگاه كردم. يك مهمان دار چهارشانه و سبيلو در حال رفت و آمد بود. به ايشان اشاره كردم.

به طرفم آمد. سلام كردم و بعد پرسيدم: «آقا! چه خوب بود كه وقتى هواپيما داخل فضاى عربستان مى شود؛ با بلندگو اعلام كنند.»

ايشان گفتند: «اعلام كنند كه چى؟»

ص: 22

گفتم: «خيلى ها دوست دارند بدانند كه در چه وضعيتى هستند؟ و به علاوه براى زائر خانه ى خدا خالى از لطف نيست كه بداند چه لحظه اى داخل فضاى عربستان مى شود؟» با اكراه پاسخ داد: «همه مى دانند فاصله مشهد تا جدّه سه ساعت و چهل و پنج دقيقه مى باشد و همه هم ساعت دارند، لذا خودشان مى دانند كه چه ساعتى به جدّه خواهند رسيد و نيازى به گفتن ما ندارند. و بعد به راهش ادامه داد و رفت! او رفت در حالى كه هرگز نمى توانست فكر كند كه در درونم چه مى گذرد.

در فرودگاه مشهد خواهش كرده بودم كه صندلى ام كنار پنجره باشد و روى بال هواپيما قرار نگيرد. از هفته ها قبل خودم را آماده كرده بودم تا از پنجره ى هواپيما سرزمين وحى را خوب تماشا كنم. سرزمينى كه محمد يتيم صلى الله عليه و آله، در دشت ها و صحراها، همراه دايه اش زندگى مى كرده، سرزمينى كه محمد امين صلى الله عليه و آله همراه كاروان ها، دشت ها و كوه هايش را طى كرده، سرزمينى كه محمد صلى الله عليه و آله، رسول خدا، به خاطر ترويج دين خدا و به خاطر نجات بشرّيت چه رنج ها و مشقات طاقت فرسايى كه در جاى جاى آن نكشيده! سرزمينى كه جاى پاى على عليه السلام، حسن عليه السلام، حسين عليه السلام و ساير ائمه اطهار عليهم السلام بر جاى جاى صحراها و دشت ها و كوههايش وجود دارد.

خود اين سرزمين برايم كعبه است تا چه رسد به خود كعبه! هر كوره راه، هر روستا، هر تك درخت، هر پستى، هر بلندى در اين سرزمين رازها در سينه دارد و نشانى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام! حالا اين مهمان دار چه راحت و چه با بى تفاوتى جوابم را مى دهد! كاش كه او مثل من فكر مى كرد و اى كاش من هم، نه مانند على عليه السلام و نه مانند حسين عليه السلام بلكه فقط چند دقيقه اى مانند سلمان فارسى فكر مى كردم. كاش مى توانستم فقط چند دقيقه مانند آن صحابه فكر كنم! واى كه چقدر انديشه هايمان از هم

ص: 23

دور است.

از پنجره بيرون را نگاه كردم. چراغ هاى رنگارنگ و منظم شهرى ديده مى شد. از مهمان دار ديگرى سئوال كردم كه در كجا هستيم؟ به ساعتش نگاه كرد و گفت: «روى عمان هستيم». پس ديگر چيزى نمانده كه داخل فضاى عربستان شويم؟ خودم را سرزنش مى كردم كه اى تهى دست رفته به بازار ترسم كه پُر نياورى دستار.

اى كسى كه بر مهماندار خُرده مى گيرى، خودت از قافله چقدر به دورى؟ و باز خودم را سرزنش كردم كه اى كه پنجاه رفت و در خوابى تو پنجاه سال خواب بودى حالا فقط تلنگر كوچكى به انديشه ات خورده كه آن هم به فضل و كرم فرزند پيامبر بوده و از بركت شنيدن بانگ مؤذن در آن سحرگاه. مواظب باش كه بر ديگران خرده نگيرى كه همين را هم از دست مى دهى. تازه اگر شايستگى تقرب به ديار دوست را مى داشتى كه بايد با جسم و جانت احساس مى كردى و نياز به سئوال كردن نبود.

20 دقيقه بعد؛ آه، اين ديگر عربستان است! اين همان سرزمين وحى است! آن تعداد قليل چراغ كه در آن دورها مشاهده مى شود، شايد روستايى است يكه و دست نخورده و نمونه اى از زندگى قبيله اى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد. چقدر دوست دارم كه شبى را در همان جا باشم. يقيناً يك شب زندگى در آنجا را با تمام مشقّاتش بر زندگى در لندن و پاريس ترجيح مى دهم. در اين جا انديشه ام شعاع بيشترى خواهد داشت.

دارم خجالت مى كشم! خدايا شرم مى كنم از اين كه من در فضا، راحت و در رفاه و در جايى پرواز مى كنم كه در آن پايين بهترين و برترين بندگانت پاى پياده، و با شتر و اسب، با صد زحمت و مشقّت، اين راه ها را

ص: 24

طى مى كردند! اى واى من ...!

حدود ساعت 24، اتوبوس ها از فرودگاه به سوى مدينه حركت كردند. اتوبوس ها در تاريكى رفتند و رفتند. كم كم داشتم آرام مى گرفتم.

چرتم برد، فقط افسوس مى خوردم كه چرا روز نيست تا بيابان ها، كوه ها، دشت ها، سنگ ها و كلوخ ها را ببينم. ديدن يك قطار شتر در صحراى عربستان را بر زيبايى هاى اروپا ترجيح مى دادم. اين جا همه چيز حرف مى زند. فقط بايد چشم دل باز كرد. در اين جا بايد با گوش دل به صداى سكوت گوش داد. بايد نجواى صحرا را شنيد.

نيمه خواب بودم كه آقاى حاج محمد صنوبرى مدير كاروان بلندگو را در دست گرفت و صلواتى فرستاد. همه از خواب بيدار شدند. ساعت از 3 بامداد گذشته بود. مدير كاروان گفت: «ما نزديك مدينه هستيم و از اين دو راهى به بعد غير مسلمان حق ندارد برود». حالا مرد مى خواهد كه گريه نكند! ديگر آن سعى و تلاشم براى گريستن آرام و در خفا، به هم ريخت.

عنان و اختيار خودم را از دست دادم. گريستم، با صداى بلند گريستم، زار زدم، دلى از عزا درآوردم و با تمام وجود گريستم! آخ كه چه زيبا لحظه هايى بود! خدايا! رسولا! اماما! من بدبخت را به عنوان يك مسلمان مى پذيريد و به من رواديد مى دهيد؟ فعلًا به همين راضى ام. همين قدر كه به عنوان يك مسلمان به من اجازه ورود مى دهيد، از سرم هم زياد است.

حال مرا بپذيريد تا بگويم كه با چه بار سنگينى از گناه آمده ام. مرا بپذيريد تا بگويم كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ام، مرا بپذيريد تا بگويم كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ام.

تا همين جا كه مرا به شهر رسول خدا مى پذيريد، نشانه رحمت بيكران توست.

ص: 25

سكوت، تنها راه چاره

اتوبوس در كوچه اى تنگ متوقّف شد. اعلام كردند كه دارالسمان محل اقامتمان مى باشد. مى گفتند كه 40 دقيقه به نماز صبح باقى است.

سريع بار و بنديل خودمان و نه نه گُلوارى را از اتوبوس تخليه كردم و به هتل بردم. كليد دو اتاق را كه از قبل مشخص شده بود و در كارتى كه به ما داده بودند قيد شده بود، گرفتم. ابتدا نه نه گلوارى را به اتاقش رساندم.

ساكش را تحويلش دادم و سپس خودمان.

جابه جايى در اتاق ها، وضو، غسل، تعويض لباس، چايى و چيزى خوردن حدود ده دقيقه بيش تر طول نكشيد. به اتفاق نه نه گلوارى و همسرم سريع پايين آمديم ته به حرم مشرف شويم. مدير كاروان از اين كه يك لحظه از نه نه گلوارى غفلت نمى كنم، از من تشكر كرد و گفت: «من خيلى نگران ايشان هستم.» مجدداً توصيه كرد كه بيش تر مواظب ايشان باشيم تا مشكلى پيش نيايد. سرويس هتل آماده حركت بود و 5 دقيقه بعد ... آه خداى من! واقعاً كه من در كنار مسجدالنبى هستم؟!

بايد خوددار باشم و رفتارى نكنم كه زننده باشد! وگرنه بايد از همين جا، دو زانو به طرف حرم مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله بروم. يادم آمد وقتى در شهر خودمان مشهد مى ديدم كه زائرانى قبل از داخل شدن به صحن به خاك مى افتند و مى بوسند و يا درهاى صحن را غرق بوسه مى كنند، چطور از كنارشان با بى تفاوتى مى گذشتم و يك راست تا نزديك ضريح مطهر مى رفتم و زيارتنامه اى مى خواندم و برمى گشتم! بله، حالا آن رفتار را مى توانم احساس كنم!

ولى اين جا عربستان است و زائرانى از كشورهاى مختلف دنيا با عقايد و افكار مختلف به اين جا آمده اند، پس بايد كمى بر خود مسلط

ص: 26

باشم و احساساتم را مهار كنم و مثل ديگران باشم. ديگران چه مى كنند؟

زائرانى از ممالك و نژادهاى مختلف با قد و قواره و رنگ هاى جورواجور دارند به طرف حرم مى روند. آن چند نفر زن و مرد ريزه ميزه شرقى چه سريع مى روند! آن چهار پنج نفر عرب بلند قد سياه سوخته مى دوند! آن گروه زن و مرد ايرانى هم به خاطر آن خانم مسنّى كه در بين شان هست آرام آرام مى روند. بله به هر ترتيب هست بايد خونسرديم را حفظ كنم، ولى مگر مى شود؟ نه نه گلوارى و همسرم يكى دو سئوال داشتند ولى آن چنان منقلب بودم كه مى خواستم منفجر شوم. مگر مى توانستم پاسخ آن ها را بدهم؟ يك جايى را نشانه گذاشتيم، ساعت 6 وعده اين جا، و از هم جدا شديم.

از يك ايرانى پرسيدم: «مرقد مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله كجاست؟» گفت:

«آن گنبد سبز را كه مى بينى همان جاست. در ورودى هم آن يكى است.» با سرعت خودم را رساندم. بدون اذن دخول و يا دعا از باب بقيع وارد شدم! تا خواستم اين طرف و آن طرف نگاه كنم كه مرقد يا ضريح رسول خدا صلى الله عليه و آله را ببينم، يك مأمور به جلو هُلَم داد. تا خواستم مجدداً جايى را ببينم، يك پليس با اسلحه كمرى و چشم هاى لوچ به من نهيب زد كه برو جلو! در يك لحظه متوجه شدم برخى از افرادى كه سمت چپم هستند، زيارتنامه مى خوانند، ايستادم. هاج و واج، بالا و پايين را نگاه كردم كه ضريحى شبيه ضريح امام رضا عليه السلام ببينم، ولى نديدم. كمى شك كردم، آيا اين جماعت زيارتنامه مى خوانند يا چيزى ديگر؟ به قرائت يكى شان گوش دادم. خدايا مرقد رسولت كجاست؟ يك قدم جلو رفتم. فردى مى خواند:

«السّلام عَلَيكَ يا رَسُولَ اللَّه. السَلامُ عَلَيْكَ يا نَبِيَّ اللَّه!»

ص: 27

آه! خدا جان تو را شكر. پس همين روبه رو، همين روبه رو، همين جايى كه آن چند پليس گردن كلفت و آن پليس خشن ايستاده اند و مردم را سريع دور مى كنند، رسولت خوابيده است؟ آن التهابم كه در اثر برخورد با پليس و چند لحظه سردرگمى عقب نشينى كرده بود، مجدداً زبانه كشيد! بار الها اين جا! درست همين محدوده، جاى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده! جاى نزول جبرئيل بوده! جاى على عليه السلام و زهرا عليها السلام و ... بوده!!

«السلامُ عليكَ يا رَسولَ اللَّه، السلامُ عَليكَ ...» پق، منفجر شدم. خيلى سعى كردم صدايم در نيايد. صدايم را تبديل به اشك كردم. بدنم مى لرزيد، گويى دندان هايم به هم كيپ شده بود. فشار عجيبى بر سينه ام احساس كردم. سينه بيچاره ام مى بايست اين فشار درونى را تحمل كند و صدا را در خود خفه كند كه نكند خلاف ميل مأمورين سنگدل رفتار شود! خوب ديگر، صداى الصّلوة از بلندگو اعلام شد. وقت نماز صبح است. 50 مترى اين طرف آن طرف رفتم تا جايى پيدا شد. در صف نماز ايستادم.

به به، چه باشكوه! نماز جماعت صبح، آن هم در مسجدالنبى! نماز شروع شد. در حين نماز متوجه شدم كه نبايد اين، نماز صبح باشد. بعضى ها مى خوانند بعضى ها نمى خوانند! بالاخره نماز صبح شروع شد و باز هم در حين نماز متوجه شدم كه آنان بعد از ركوع، حدود 20 ثانيه در حال قيام، مكث مى كنند. كه اين موضوع تعدادى از ايرانى ها را به اشتباه مى اندازد. و قنوت هم نمى خوانند و آقاى پيشنماز يك ولاالضالين كشيده و موزون را اداء مى كند و بقيه نمازگزاران هم يك آمين بلند و با آهنگ مى گويند! پس از سلام هم برخى ها سرِ خود را به دو طرف مى گردانند و اغلب هم بدون گرداندن سر به طرفين، بلند مى شوند و مى روند.

مدير و روحانى كاروان توصيه كرده بودند كه بعد از نماز جلوى

ص: 28

قبرستان بقيع جمع شويم تا براى صبحانه به هتل برويم. ساعت 6 به اتفاق همسرم و نه نه گُلوارى جلوى قبرستان بقيع رفتيم.

حدود 7- 8 گروه از ايرانى ها در فواصل مختلف روى زمين نشسته بودند و مشغول خواندن زيارتنامه بودند. همه ى گروه ها رو به قبله نشسته بودند. دست راستشان به طرف مسجدالنبى و دست چپشان به سمت بقيع بود. به ما گفته بودند كه با گروه باشيد. از گروه جدا نشويد. ما هم اطاعت كرديم. از بين گروه هاى ايرانى نشسته بر روى زمين، عبور كرديم تا گروه خودمان را ببينيم. خودم را به گروه خودمان رساندم، و رفتم نشستم.

ساعت 7 صبح جهت صرف صبحانه روانه هتل شديم. صبحانه خيلى سريع صرف شد. وقت را نبايد تلف كرد. مگر چند بار اين گونه فرصت ها دست مى دهد؟ پس بايد جنبيد، بايد دويد. سريع غسل كردم و وضو گرفتم، پياده و به حال دو، خودم را به بقيع رساندم. پشت ديوار و نرده ها ايستادم. چيزى بلد نبودم كه بخوانم. دست ها را به دعا برداشتم.

نمى دانستم چه بگويم؟ چه بخوانم؟ بدنم مى لرزيد! انرژى زيادى در آن تلمبار بود و راهى براى گريز مى خواست. بايد دعايى بخوانم كه ارضاء شوم ولى چيزى نمى دانم دلم مى خواهد از سينه ام بيرون بزند. طوفانى از هيجان مى خواهد منفجرم كند. خدايا چه بگويم؟ چه بخوانم؟ خدايا چه كنم؟ اشك امان نمى دهد. فرصت انديشيدن نمى دهد. سرانجام سرم را به ديوار تكيه دادم و جانانه گريستم. گريستم و گريستم، تا كمى آرامش پيدا كردم. به على عليه السلام و فرزندانش و سلمان فارسى انديشيدم. آن شب كه مخفيانه پيكر پاك و مطهر حضرت فاطمه ى زهرا عليها السلام را دفن مى كردند.

انديشيدم و هى انديشيدم. انديشه به آن لحظات، انديشه به حضرت على عليه السلام كه بايد با دست خودش و در تنهايى شب پيكر عزيزترين و

ص: 29

مهربان ترين و باوفاترين و مقدس ترين يار خود را دفن كند. به حسن عليه السلام و حسين عليه السلام و .... و هزاران فرشته اى كه اشك ريزان و بال بال زنان بر فراز آسمان مدينه و بقيع نظاره گر آنان بودند. به آن لحظه مى انديشيدم كه پيامبران خدا، جبرئيل، ملائكه آسمان- اصحاب و ياران اهل بيت و تمام قدسيان در آن مكان گرد آمده بودند. آنجا كانون انرژى هاى عالم شده بود. با اين همه خود حضرت على عليه السلام زمين را حفر مى كند و با اين همه از سلمان فارسى كمك گرفته مى شود تا در گرفتن چهار طرف تابوت، على عليه السلام، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام را يارى كند!

دوست دارم ساعت ها و هفته ها به آن لحظات بينديشم ولى انديشه هم عاجز مى ماند! همچنان دست ها به حالت دعا و رو به بقيع ايستاده ام.

مات و مبهوت و ساكت گويى منجمد شده ام. زبانم بند آمده. مرغ انديشه ام از پرواز مانده، روى ديوار بقيع نشسته و فقط نظاره گر آن لحظات است. واى كه چه لحظات دردناك، باشكوه و .... نمى دانم چه بنامم. همچنان ساكت و بى حركت ايستاده بودم. وقتى زبان قادر به بيان انديشه نباشد، وقتى مرغ انديشه توان پرواز ندارد، سكوت تنها راه چاره است. گويى روح از تنم خارج شده بود. يك جسد بودم، ايستاده و در حالت دعا، صدايى شنيدم. گفت: «التماس دعا» يك زن ايرانى زائر بود.

اين صدا مرا به خود آورد. ولى چيزى براى دعا به ذهنم نرسيد. كمى دچار خَلَجان شدم و بعد گريستم، كم كم حالم كاملًا عادى شد. حمد و سوره را خواندم و به راهم ادامه دادم.

باغ بهشت

از باب بقيع داخل مسجد شدم تا لااقل به بهانه رفتن داخل مسجد از

ص: 30

نزديك مرقد مطهر عبور كنم. موقع داخل و خارج شدن دوست داشتم رفت و آمد به كندى انجام بگيرد تا بيش تر سلام بدهم، ولى شرطه هاى خشن به سرعت افراد را دور مى كردند. فكر مى كردم وقتى تو، گُله گُله اشك از چشمانت مى ريزد؛ طرف، كمى دلش به رحم مى آيد و در راندن، خشونت به خرج نمى دهد. ولى آن ها چشم و گوششان از اين حرف ها پر است. فقط آن ها كلمه «رو. رو» يعنى برو را بلدند و لاغير.

در گوشه اى مشغول نمازهاى مستحبى و قضا شدم. يك ايرانى هم كنارم بود كه مى گفت: دفعه چهارم است كه به مكه مشرف مى شود. لذا از او پرسيدم: «چرا آن جلو، اين قدر شلوغ است و مردم اين قدر فشرده ايستاده اند؟» گفت كه آن ها نوبت گرفته اند تا دو ركعت نماز در محراب پيغمبر بخوانند.

- محراب پيغمبر؟ منظور شما را نمى فهمم.

- اون محراب را كه مى بينى، اون محراب پيغمبر است، رسول خدا صلى الله عليه و آله در همان جا نماز مى خواندند. اون محرابش است و اون هم منبرش.

گويى مرا برق گرفت؛ شوكه شدم؛ قبلًا فكرش را نكرده بودم. چقدر بيچاره ام؛ بايد قبلا فكر مى كردم كه وقتى اين جا اسمش مسجدالنبى است، خوب، هر مسجدى محراب و منبرى هم دارد. شوخى نيست. محراب و منبر خود رسول خدا صلى الله عليه و آله! اى واى بر من! طرف پرسيد: «شما تا به حال نمى دانستيد؟» چون بغض گلويم را گرفته بود و سخت ملتهب شده بودم لذا فقط با سر اشاره كردم كه نه. دوست داشتم كه طرف با من صحبت نكند و مرا به حال خودم بگذارد. فكرش را بكن، رسول خدا آن جا نماز مى خوانده و آن جا هم به منبر مى رفته. پشت سرش هم على عليه السلام، سلمان، مقداد، اباذر و اين جا كه نشسته ام بچه هاى كوچك، حسن و حسين عليهما السلام!!

ص: 31

اشكى يكريز مى ريزد و فرصت فكر كردن را هم از من گرفته! حاجى با انگشت به آرامى به زانويم زد تا متوجه او شوم.

- اين ستون ها را مى شناسى؟

- نه، مگر اين ستون ها با هم فرق دارند؟

حاجى خوشحال هم شد كه من آن ستون ها را نمى شناسم. لذا سرفه اى كرد و سينه اش را صاف نمود و گفت:

«اون ستون اوّلى از آن گوشه، به نام ستون «سرير» است. حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله به آن ستون تكيه مى كرده و به سئوالات مردم پاسخ مى داده!، آن ستون بغلى اش هم ستون «حرس» است. حضرت على عليه السلام هم به آن ستون تكيه مى داده و از رسول خدا صلى الله عليه و آله محافظت مى كرده! اون ستون ديگر ستون «وفود» است و ...» چنان حالى به من دست داده بود كه اين يكى را نفهميدم براى چه بود! فكر مى كنم، دو سه تا ستون ديگر را هم گفت. ولى چنان متلاطم شده بودم كه چيزى متوجه نشدم. فقط اون آخريش را متوجه شدم كه گفت: «ستون توبه است». كلمه توبه را كه گفت مثل اين كه با يك پتك به سرم كوفتند تا مرا از گيجى در بياورند! «بدبخت شنيدى؟ آن جا ستون توبه است!» اگر حالا توبه نكنى، پس چه وقت بايد توبه كنى؟»

حاجى گفت: «در غزوه تبوك يكى از مسلمانان به اسلام خيانت كرد و بعداً پشيمان شد. آمد خود را به اين ستون بست و گفت: «هيچ كس حق ندارد مرا باز كند. مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله». تا اين كه پس از هفت روز بيهوش شد. خداوند توبه اش را پذيرفت. رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسجد آمدند و او را از ستون باز كردند. حالا هم هر كس پشت آن ستون از گناهانش توبه كند، خداوند گناهانش را خواهد بخشيد.» كنترلم را از دست دادم و هاى هاى

ص: 32

گريه كردم! حاجى ديگر چيزى نگفت. ولى من ول كن معامله نبودم. حالا كه بند را به آب داده ام تا توانستم گريستم.

نماز شروع شد. در حين نماز، هى چشمم به منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى افتاد و هى به محراب. سعى مى كردم لااقل تا نماز تمام نشده، آن ها را فراموش كنم. نكند يك دفعه، هق هقى كنم و نمازم باطل شود. البته مى دانستم گريه به خاطر خوف از خدا نماز را باطل نمى كند.

حاجى هم ول كن معامله نبود. نماز كه تمام شد، رو به من كرد و گفت:

- مى دانى روضةالنّبى كجاست؟

- روضةالنّبى؟

- بله روضةالنّبى.

- مگر همين جا نيست كه نماز مى خوانيم؟

اسم اين مسجد، مسجدالنبى است. ولى روضةالنّبى به قسمتى از اين مسجد مى گويند. آن نوشته را مى توانى بخوانى. با زحمت خواندم نوشته بود: «بَينَ بَيْتي و مَنبَري روضَةٌ مِن رِياض الجَنّة» پرسيدم: معنى آن چيست؟ گفت: اون جا كه قبر رسول خداست، منزلش بوده، اين جا هم كه مى بينى منبرش. رسول خدا عليه السلام فرموده: «بين خانه و منبرم باغى است از باغ هاى بهشت». هر كس اين جا نماز بخواند نمازش هزار برابر حساب مى شود! اين بار دچار چنان حالتى شدم كه كنترلم را از دست دادم و هاى هاى گريستم، آنقدر گريستم كه حاجى هم گريست.

آيا خطا كردم؟

با صداى مدير كاروان مثل برق از خواب پريدم. سريع غسل كردم و وضو گرفتم و به همسرم گفتم: «من بايد امروز جاى خوب مسجد را

ص: 33

بگيرم، لذا نمى توانم منتظر شما و نه نه گلوارى باشم. خيلى جدّى و مصمم، براى تلافى روزهاى قبل، تقريباً تمام مسير هتل تا مسجد را دويدم. «اى بخشكى شانس. جاهايى را كه دوست داشتم تصرف كنم، قبلًا تصرف شده بود». خيلى با پررويى خودم را به يك مترى ستون توبه رساندم. هنوز فرصت زياد تا نماز صبح داشتم. لذا با عجله شروع كردم به نماز و دعا بعد از نماز صبح كمى به خودم فرصت دادم تا بينديشم. اولين چيزى كه به ذهنم رسيد ناخودآگاه احساس يك نوع گناه و شرمسارى كردم و آن اين بود كه فلانى آيا اين كارت امروز درست بود؟ تو امروز به خاطر اين كه زودتر به حرم پيامبر صلى الله عليه و آله برسى، مرتكب دو خطا شدى! اول اين كه اگر تو مى خواهى به ثواب زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و نماز در مسجدالنبى برسى، مگر آن دو نفر، همسرت و نه نه گلوارى نمى خواستند؟! به فرض اين كه تو مرد هستى و مى توانى در تاريكى شب به تنهايى بدوى و خودت را به مسجد برسانى، امتيازاتى به دست بياورى و مثلًا جاى پايى در بهشت به دست آورى ولى آن دو نفر نتوانند؛ چه كسى بايد در مورد اين رفتارت قضاوت كند؟ ممكن است هر كسى چيزى بگويد. ممكن است خودت هم به هزار دليل كارت را توجيه كنى ولى اين نداى درونى چيز ديگرى مى گويد.

خوب چه مى شود كرد؟ ما انسان ها جايزالخطاييم. چفيه ام را از دور گردنم باز كردم و جلوى صورتم گرفتم و بى صدا هر چه كه دلت بخواهد گريستم.

خدايا در پاى ستون توبه هستم، مرا ببخش. اصلًا بهتر است به عبادت و دعا بپردازم.

و اما، اشتباه دوم و آن اين بود كه على رغم اخلاقم، كمى خودم را به

ص: 34

پررويى زدم و با كمى فشار لابه لاى ديگران قرار گرفتم و با كمى مزاحمت براى يكى دو نفر، جايى براى خودم باز كردم. حال اگر با حجب و حياى بيشترى، در فاصله كمى دور، به نماز مى ايستادم ثوابم كمتر بود؟ اى لعنت بر اين فكر و خيال كه دست از سرم برنمى دارد! پناه بر خدا.

دريغ و صد دريغ

بعد از صبحانه، طبق روال، خودم را به محل صبح در مسجدالنبى رساندم. با يك متر فاصله در همان محل صبح قرار گرفتم. نيم ساعت اول به نماز گذشت. هر چه حساب مى كردم مى ديدم كه صرف به اين است كه فقط نماز بخوانم. مگر من كم نماز بدهكارم؟ حالا من اين فرصت طلائى را رهاكنم، چه كارى بكنم از اين بهتر؟ نماز، هم دعاست و هم جبران قسمتى از بدهكارى ها! بعد از نماز ظهر كه احساس كردم خسته شده ام. در يك فرصت طلايى پريدم و جاى خالى شده يك نفر را گرفتم، در جايى قرار گرفتم كه بازوى چپم كاملًا مماس ستون توبه قرار گرفت. حالا ديگر از اين بهتر نمى شود. جاى خوبى گيرم آمده. رفتم به عالم خودم. خدايا چطور مى شود تصور كرد كه همين جا حضرت محمد صلى الله عليه و آله با دست هاى مباركش طناب از دست هاى ابولبابه گنهكار باز كرده؟ چطور مى شود تصور كرد كه به آن ستون پيغمبر خدا و اين ستون اين طرف هم حضرت على عليه السلام تكيه داده باشند؟ خدايا آن ستون ها از چه بوده؟ آيا تنه يك درخت خرما بوده و يا با سنگ و گل ساخته بودند؟ كاش همان ستون ها مى بودند! كاش! چطورى مى شود تصورش را كرد كه پشت همان ستون سرير خانه پيغمبر بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله از خانه اش بيرون و داخل مسجدش مى شده؟

ص: 35

كاش مى دانستم اين مسير چه شكلى بوده؟ پيامبر چه لباسى به تن داشته؟ درِ اتاق خانه اش چه شكلى بوده؟ كاش مى دانستم. كاش!

كاش لااقل منبرش را نگه مى داشتند. كاش محرابش را به همان شكل نگه مى داشتند. كاش و صد كاش. آخر اين فلك زده ها چطور به اين راحتى گرانبهاترين اشياء عتيقه را از دست دادند؟!! فكر مى كنم كه حتى اگر يكى از اين اشياء مقدس مانند منبر و يا ستون سرير و يا درِ خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله به دست موزه هاى پاريس و لندن مى افتاد، با هموزنش الماس هم عوض نمى كردند.

اين ها چطور در گذشته هاى دور، اين گوهرهاى بى نظير را از دست دادند؟! در موزه هاى اروپا يك ميز و صندلى بسيار قراضه فقط به خاطر اين كه مثلًا چرچيل روى آن نشسته و فلان قرارداد را امضاء كرده، نگهدارى كرده اند! و يا پنجره چوبى اتاق پاستور را! ولى اين ها اشيايى را كه هر كدامشان هزاران بار ارزشمندتر از كليه چاه هاى نفتش مى باشند و به تاريخ صدر اسلام گره خورده است، به راحتى از بين برده اند!! اى واى! اى دريغا!

ستون عايشه

اين بار نزديك ستون عايشه نصيبم شد. يك شبانه روز نماز قضا خواندم. قرآنى برداشتم، يك سوره خواندم. بعد قرآن را بين خودم و جاى سجده گذاشتم و بلند شدم كه دو ركعت نماز بخوانم. يكدفعه دو نفر نمازگزار عرب كه سمت چپم نشسته بودند، همزمان به من نهيب زدند كه چرا قرآن را زمين گذاشته اى؟ با صداى آن ها خادمى كه دو متر آن طرف تر ايستاده بود و داشت زائرين را كنترل مى كرد، ايشان هم به من

ص: 36

نهيب زد! يك دفعه چنان جا خوردم كه دست و پايم را گم كردم. سريع خم شدم قرآن را از زمين برداشتم بوسيدم و سرجايش گذاشتم. دو نفر نمازگزار با همديگر به بحث پرداختند. متوجه شدم كه بحث راجع به من است. يكى از آن دو حرف هايى مى گفت و ديگرى قبول نمى كرد.

نمى دانستم چه مى گويند كه بين شان اختلاف نظر ايجاد شده بود. يكى كه كمى تندتر بود، براى اثبات حرفش كف دستش را گذاشت جايى كه من قرآن را زمين گذاشته بودم و با حالت تأكيد و تندى مى خواست نظرش را به طرف بقبولاند كه مثلًا ببين، اين فرد قرآن را اين جا گذاشته بود و طرف هم قبول نمى كرد. پيش خودم اين طورى تصور كردم كه اين آقاى عصبانى و تند و تيز كه مى خواهد نظرش را به آن يكى بقبولاند احتمالًا مى گويد: «اين آقا دارد به قرآن سجده مى كند و مثلًا به جاى خدا، قرآن را مى پرستد و عبادت مى كند!» و لذا دستش را گذاشت جايى كه قرآن را زمين گذاشته بودم. يعنى ببين! دقيقاً قرآن را روبه رويش قرار داده بود و داشت به قرآن سجده مى كرد و آن ديگرى هم مثلًا به ايشان مى گفت كه نه اين طور نيست. ايشان قرآن را زمين گذاشته بود تا بعد از نماز مجدداً بخواند، نه اين كه بر قرآن سجده كند. به هر حال بحث ادامه داشت كه من دو ركعت نماز را شروع كردم. بعد از نماز به حساب خودم و براى اين كه نگويند من قرآن را مى پرستم و به قرآن سجده مى كنم لذا سوره «عَمَّ» را كه به خاطر كثرت خواندن حفظ كرده بودم با صداى كمى بلند كه بشنوند، از حفظ خواندم تا مثلًا نگويند كه اين ها قرآن نمى خوانند، بلكه مثل بت مى پرستند. به نظر مى رسيد كه آن دو نفر كاملًا گوش مى دادند و به همديگر اشاره اى هم كردند. اين هم يك اتفاقى بود كه خودم هم نفهميدم چرا اينگونه شد شايد يك نوع دفاع از خود و آگاهى دادن به آن

ص: 37

دو بود! جالب است كه آدم كارى پيش خود مى كند، خودش هم فلسفه اش را نمى داند. داشتم به اين مى انديشيدم كه يكباره تلنگرى به افكارم خورد كه اى مرد! در مسجدالنّبى جا قحط بود كه اين جا بنشينى كه اين همه گرفتارى ...؟ تبمسى كردم. البته كسى نديد.

هفت ديار عشق

مدير كاروان مرتب مى گفت: يااللَّه زود باشيد، صبحانه تان را ميل كنيد و سريع به اتوبوس ها سوار شويد تا بتوانيم تمام جاهايى كه جزو برنامه مان هست، ببينيم. به اتفاق همسرم و نه نه گلوارى در صندلى رديف اول اتوبوس دو طبقه جا گرفتيم تا به راحتى همه خيابان ها و اطراف را ببينيم.

در مسير راه هر كسى به چيزى نگاه مى كرد. ولى من يكى، به نخلستان ها و باغچه ها، به ويژه باغچه هايى با ديوارهاى گلى و بسيار قديمى! چرا؟ به خاطر اين كه تصويرى از مدينه قديمى در ذهنم نقش مى بست. اتوبوس در محوطه اى نزديك به قبرستان شهداى احد كه مى گفتند هفتاد و چند نفر در آن جا دفن هستند، نگه داشت. همه كه پياده شدند، مدير كاروان با پرچمى كه در دست داشت، جلو افتاد و افراد را با خود برد روى تپه اى سنگى كه جلوى قبرستان همچنان پابرجا مانده بود. روحانى همه را دور خود جمع كرد، از همان بالاى تپه موقعيت جنگى رسول خدا با كفار قريش را توضيح داد. تپه اى را نشان داد و گفت: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فردى به نام عبداللَّه جبير را با چهل تن از تيراندازان در آنجاگماشت و تأكيد كرد و فرمود كه هرگز سنگرتان را ترك نكنيد. ولى به محض پيروز شدن لشكر اسلام همه آنها به غير از عبداللَّه و چند نفر، به خاطر جمع كردن غنايم پايين آمدند و خالدبن وليد هم، با سواره نظامش، از آن دره پايين آمد و

ص: 38

به لشكر اسلام حمله كرد و لشكر اسلام شكست خورد.

بعد به مسجد ذوقبلتين رفتيم. حالا كمى ملاحظه كارى را هم كه هميشه روش من بود، كنار گذاشته ام تا بتوانم به برنامه ها برسم. آخه چند روزى است كه تصميم گرفته ام در مسجدها و هر جاى مقدسى براى پدر مرحوم و مادر بيچاره ام هم نمازى و دعايى بخوانم، پدرى كه بيش از چهل سال است به ديار حق شتافته است و مادرى كه خيلى به زحمت مى تواند تا در حياط خانه بيايد! تا آن جا كه فرصت داشتم در پاى ستون توبه روضةالنبى براى آنان نماز خوانده ام. حالا حيف است كه در اين مساجد كوتاهى كنم. اين است كه خيلى سريع خودم را به مسجد مى رسانم. حداقل سه تا دو ركعتى تحيت مى خوانم و اگر فرصت بود همان اندازه هم براى مغفرت و آمرزش گناهان پدر، مادر و خودم.

البته خودم دوست دارم كه گوشه اى كز كنم و به فكر فرو روم، بيشتر لذت دارد.

شوخى كه نيست، در همين مسجد، در همين محراب، رسول خدا نماز مى خوانده، به به چه نمازى! و بعد وسط نماز جبرئيل شانه هاى پيغمبر را بگيرد و بچرخاند و بگويد: به فرمان خدا بقيه نمازت را به اين طرف بخوان، به طرف كعبه! همان كه در تمام دوران كودكى ات هر روز از پنجره اتاق مى ديدى و با آن انس گرفتى. آن هم چه انس گرفتنى! يك لحظه آدم فكر مى كند مثل اين كه بدنش را روى تابه گذاشته باشند، يكباره همه بدن به جوش مى آيد. چه لذتى داشت، ديدن اين صحنه! چه مى شود كرد؟

مسجد خلوت بود سرتاسر مسجد زيلوهايى به عرض يك سجاده و طول مسجد فرش شده بود. نقش روى زيلو هم شبيه سجّاده بود هر كس در داخل نقش يك سجّاده مى توانست نماز بخواند. چند تابلو هم به چند

ص: 39

زبان در مورد تعويض قبله نوشته شده بودند.

و حالا نوبت شش مسجد است در نزديك يكديگر. روحانى جلودار است و يك يك مساجد را شرح مى دهد. زائرين هر يك به طرفى رفتند، در يك لحظه متوجه شدم نه نه گُلوارى تنها مانده است. نمى داند كجا برود؟ در چهره اش اضطرابى مشاهده كردم. نه نه گلوارى به من و همسرم نزديك شد تا شايد به كمك ما، شش مسجد را زيارت كند. لذا گفتم: نه نه گلوارى براى اين كه گم نشوى همراهم بيا تا شش مسجد را با هم زيارت كنيم. كلمه شش مسجد، نه نه گلوارى را به وجد آورد.

ابتدا از پله هايى بالا رفتيم تا در مسجد «فتح» كه در دامنه كوه و بر بلندى قرار داشت، نماز بخوانيم. مجبور شدم پا به پايش بروم. هر چند با آن همه سن و سال از همسرم كه به قول خودش همسن دخترش بود، سريع تر مى رفت و بين راه هم نفسش نبريد. در مسجد دو ركعت نماز تحيت خواندم و سريع آمدم بيرون تا به همه مساجد برسيم. نه نه گلوارى و همسرم هنوز مشغول نماز بودند. خوب مسئله مسجد فتح چه بود؟ در آن پايين آقاى روحانى توضيحاتى داد، ولى چون اطرافش شلوغ بود و بلندگو هم در اختيارش نبود چيزى نفهميدم. لذا سريع رفتم از ساك همسرم كتاب «همراه با زائران خانه خدا» را در آوردم تا ببينم فلسفه نامگذارى مسجد فتح چيست؟

در كتاب نوشته بود: «چون محاصره در جنگ خندق به درازا كشيد و رسول خدا صلى الله عليه و آله ناتوانى اصحاب خويش را ديد، بر كوهى كه امروز مسجد فتح بر آن قرار دارد رفت و از خدا يارى خواست و گفت: «اى فرياد رس اندوهگينان! و اى پاسخ گوينده بيچارگان! اى زداينده اندوه هاى بزرگ، تو مولاى من، ولىّ من، ولىّ پدران گذشته من هستى، غم و اندوه و غصّه

ص: 40

ما را بزداى و به توان و نيرو و قوت خود، اندوه اينان را بر طرف ساز.»

جبرئيل فرود آمد و گفت: «اى محمد صلى الله عليه و آله! خدا گفته تو را شنيد و دعاى تو را پذيرفت و باد دَبوُر (1) 1 را با فرشتگان مأمور ساخت تا قريش را پراكنده سازند!»

اين بود آن چه كه در كتاب نوشته اند و خواندن آن هم كمتر از يك دقيقه وقت گرفت. بله، رسول خدا دعا كرد و دعايش مستجاب شد، در اين چند سطر رازى بسيار عظيم مى بينم. فعلًا بايد از پله ها پايين بروم و مواظب همسر و نه نه گلوارى باشم كه از پله ها سُر نخورند. فكر كردن درباره اين راز بزرگ را به وقت ديگر موكول كنم.

به اتفاق همسرم و نه نه گلوارى به مسجد حضرت على عليه السلام، مسجد سلمان و مسجد حضرت زهرا عليها السلام رفتيم و من در هر كدام دو ركعت نماز تحيّت خواندم. البته يك دو ركعتى هم براى پدر و مادرم. در مسجد حضرت زهرا عليها السلام گريستم. اصلًا نمى توانم بگويم چرا؟ آهنگ و لحن و شكل گريه ام مثل اين كه با روزهاى ديگر فرق داشت. اگر به من نخندند و خُرده نگيرند بايد بگويم گريه هم شكل هاى مختلف دارد. اگر متخصص گريه شناس هم وجود داشته باشد مى تواند از شكل گريه احساس فرد را درك كند.

حالا دوست داشتم نيم ساعتى تنها باشم، كمى بينديشم، به اطراف نگاه كنم. به 1400 سال قبل برگردم. واى كه در روزهاى جنگ خندق در اين منطقه چه محشرى بوده! خوشا به حال اين كوه! اين سنگ ها! اين ريگ ها! اين فضا! اين جا جنگ خندق بوده! رسول خدا صلى الله عليه و آله! على عليه السلام! واى بر من! واى بر اين قلم دستم كه چه بى احساس و راحت نام آنان را مى نويسم! واى بر انديشه ام كه چه تصورات كودكانه اى از آنان دارد! مگر


1- بادى كه از جانب مغرب و قبله به طرف مشرق بوزد.

ص: 41

انديشه ام ياراى به تصوير كشيدن آن لحظات را دارد؟ آن لحظات!! لحظه اى كه على عليه السلام پا به جلو مى گذارد و با نهايت ادب و خضوع از مولاى خود اجازه مى خواهد تا به نبرد مخوف ترين و جنگ آورترين مرد عرب برود.

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام نگاه مى كند! آه از آن نگاه! آه از آن لحظه! على مؤدب و متواضع در مقابلش ايستاده! پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه نمى دهد! دشمن نعره مى كشد و رجز مى خواند. سپاه كفر هلهله مى كند. ترس و هراس بر سپاه اسلام چيره شده، فقط على عليه السلام است كه دوباره و شايد سه باره قدم جلو مى گذارد و اجازه نبرد مى خواهد. سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه مى دهد! چه كسى مى تواند حالت آن دو را مجسم كند؟! چه كسى مى تواند عظمت عشق، ايمان و فداكارى را تصور كند؟! از ذهنم خطور مى كند كه شايد كسانى باشند كه بتوانند درباره شجاعت على عليه السلام قلم فرسايى بكنند، ولى در مورد محمد صلى الله عليه و آله چه؟! على عليه السلام فقط جانش را در طبق اخلاص گذاشت و تقديم مولايش كرد. ولى محمد صلى الله عليه و آله على را در طبق اخلاص گذاشت و تقديم ايمان و اسلام كرد. چه كسى و با چه زبانى مى تواند ميزان علاقه محمد صلى الله عليه و آله به على عليه السلام را بيان كند؟ محمد صلى الله عليه و آله آن روز، براى اسلام، حتى على اش را هم به قربانگاه فرستاد! همان كسى را كه درجه علاقه و عشقش به او صد بار بيش تر از علاقه و عشق ابراهيم به اسماعيل و يعقوب به يوسف بود. همان كسى كه پيامبر اسلام فرموده: ذكر نامش عبادت است، نگاه به چهره اش عبادت است و به يادش بودن هم عبادت!.

*** حالا اين همان على است كه قدم جلو مى گذارد و رسول خدا صلى الله عليه و آله به

ص: 42

خاطر اسلام او را به قربانگاه مى فرستد.

آيا اين پيروزى على عليه السلام بر عمربن عبدود به خاطر رشادت و چالاكى على عليه السلام بود؟ اگر اين مى بود كه تصور نمى كنم جبرئيل مى گفت: «ضربت على عليه السلام در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است.»

به نظر مى آيد كه فقط عشق و ايمان و عبوديت خاص على عليه السلام سبب اين پيروزى شد، عشق و ايمانى كه برتر از عبادت جن و انس بود. عشق و ايمانى كه خارج از شعاع انديشه ماست. عشق و ايمانى كه نيروى على عليه السلام را به منبع لايزال پيوند مى دهد. كاش مى توانستم درك كنم. هر چند بسيار اندك.

دوست دارم بروم آن بالاى كوه، نزديك مسجد فتح، كنار ديوار مسجد فتح و به دنياى تصورات ناقص و كودكانه ام پناه ببرم، به محمد صلى الله عليه و آله، به على عليه السلام به زهرا عليها السلام بينديشم. به آن لحظه، به آن لحظه اى فكر مى كنم كه محمد صلى الله عليه و آله اجازه داد تا على عليه السلام به قربانگاه برود. ولى خوب مى دانم كه اگر تا قيامت هم بينديشم، نمى توانم قطره اى از آن اقيانوس عشق و ايمان را مجسم كنم.

باخت جبران ناپذير

آن روز بعد از ظهر حسب توصيه همسرم و انتظار نه نه گلوارى به خريد اختصاص داديم. خيلى دَوَندگى كرديم. يكى دو ساعت در بازارهاى اطراف حرم پرسه زديم. دو خانم از گروه هاى ديگر كه مرد همراهشان نبود به گروه ما اضافه شدند و تشويق مان كردند كه به بازار بلال حبشى كه چنين است و چنان و جنس هم ارزان است، برويم تا اين كه ما را به هوس انداختند كه به آن بازار هم برويم.

ص: 43

از ساعت 4 بعد از ظهر ده ها مغازه را زيرورو كرديم. بعضى از مغازه ها را هم بدون اين كه خودمان بفهميم چند بار مى رفتيم و خانم ها چيزى را كه 20 دقيقه قبل ورانداز كرده و نپسنديده بودند، بار دوم يا سوم به گمان اين كه مغازه ديگرى است، آن كالا را مى پسنديدند و خيلى هم راضى كه آن قدر جستجو كرده اند كه كالاى مرغوب و ارزان خريده اند.

البته مغازه دارها هم اين را مى دانستند، زيرا وقتى مجدداً داخل مغازه اى شديم و خانمى پس از ده دقيقه چانه زدن پيراهنى را خريد كرد كه 20 دقيقه قبل نخريده بود. مغازه دار نگاهى به من كرد ولبخندى زد و من هم لبخندى زدم يعنى كه منظورت را فهميدم.

كل خريد همسرم در آن روز سه جفت جوراب و چهار زير پيراهنى و يك حلقه فيلم بود. بدجورى حالم گرفته شد. 5 ساعت وقت، براى چه؟! بعد از عمرى و با چه آرزوهايى بيايى مدينه آن وقت بروى و اين طورى وقت تلف كنى! اين يعنى: حماقت، خسارت و باخت جبران ناپذير.

بايد دويد

بايد بعد از ظهر ديروز را هم تلافى كنم. بايد بدوم. ساعت 5/ 3 صبح، غسل كردم و وضو گرفتم. با حالت دو به شبستان مسجدالنبى صلى الله عليه و آله رسيدم، حدود 70 تا 80 نفر، در صد مترى باب جبرئيل، سرپا ايستاده بودند.

يك شرطه گردن كلفت با ابروهاى سياه و پر پشت و چشم تابدار، در حالى كه يك بارانى به تن داشت و يك اسلحه به كمر آويخته بود، جلوى افراد را سدّ كرده بود و نمى گذاشت افراد قدم از قدم بردارند. به آن ها ملحق شدم و خيلى مؤدب و منظم در صف ايستادم. بعضى ها هم

ص: 44

نشسته بودند. افراد نشسته ايرانى و عرب بودند با كمى سن بالا ولى آن ها كه سرپا ايستاده بودند، اغلب اهل شرق دور بودند. مانند تايلند، مالزى، اندونزى و آن طرف ها. در صف اول پيرمردى سفيدرو، قدبلند با موهايى مثل برف سفيد كه عبايى بر تن داشت، نشسته بود و مشغول دعا و ذكر بود. از شكل و شمايلش حدس زدم كه ايرانى و اهل شمال ايران باشد.

كنارش نشستم و زير زيركى كتابى كه در دست داشت نگاه كردم. ديدم بالاى صفحه نوشته شده «سيد رشتى». به پيرمرد سلام كردم و اجازه خواستم كتاب ديگرش را كه روى زمين بود بردارم و بخوانم. بالهجه شيرين رشتى گفت: «اين به درد شما نمى خورد!» سكوت كردم و چيزى نگفتم. ده دقيقه بعد گويى مرد مى خواست جواب سكوت معنى دارم را هم بدهد، لذا دعا خواندنش را متوقف كرد و آن كتاب را از روى زمين برداشت ولاى آن را باز كرد و گفت: «آخه ببين، پسر جان، كتابى كه مى خواهى اين نيست.» او درست مى گفت، ولى از كجا مى دانست؟

نمى دانم.

ساعت نزديك 4 صبح است. اغلب افراد كفش و دمپايى خود را توى پلاستيك و زير بغل گذاشته اند و آماده شده اند. من چرا اين كار را نكنم؟

كفش هايم را در دست گرفتم. آماده ى آماده. چند مأمور صد متر آن طرف تر به طرف در مسجد رفتند. مردم در اين جا به جنب و جوش بيشترى افتادند.

به محض اين كه آن ها شروع به باز كردن در كردند، مردم چنان هجومى بردند كه كم بود حتى شرطه به زمين بخورد. كفش ها در دست، و پا برهنه، به سرعت حركت كردم. وقتى به كفش كنى رسيدم. ديگر فرصت براى گذاشتن كفش نبود. لذا آن ها را رها كردم. هر چه باداباد! در يك

ص: 45

لحظه يك خدمه با چفيه قرمز و عباى خرمالويى درست با من چهره به چهره شد كه در جا ميخكوب شدم و با گفتن: عفواً به راهم ادامه دادم.

ولى از بقيه عقب ماندم. وقتى به جلوى محراب نبى صلى الله عليه و آله رسيدم، در چهار پنج مترى آن جا گرفتم. حدود 10- 12 نفر جلوتر از من نشسته بودند و كيپ به كيپ، مخصوصاً كه همه شان ريزه ميزه بودند و جاى كمترى مى گرفتند.

لذا مسيرم را كج كردم كه خودم را به ستون توبه برسانم تا به آن جا رسيدم، آن جا هم پر شد. ناچار، به توقف در بين ستون توبه و ستون عايشه رضايت دادم. قسمت همين است ديگر چه بايد كرد؟

تفاوت در حركات

و اما تفاوت ها، تفاوت هايى در رفتار و كردار و حركات زائرين مى ديدم از جمله:

اغلب زائرين غير ايرانى موقع نماز جوراب به پا ندارند. ولى ايرانى ها برعكس اغلب شان جوراب دارند.

- در بين ايرانى ها كسى را نديدم كه پاهايش كپره بسته و سياه و كثيف باشد. ولى واى از بوى بد! در اين چند روز چند نفر پايشان بدجورى بو مى داد و من واقعاً خجالت مى كشيدم.

- برخى موقع نماز دست هاى شان را روى ناف مى گذاشتند.

- برخى موقع نماز دست هاى شان را روى سينه مى گذاشتند.

- برخى موقع نماز با هر دست ساعد دست ديگر را مى گرفتند.

- برخى موقع نماز سوره ى حمد را نمى خواندند و فقط كارشان ركوع، سجود و آمين گفتن موقع ولَا الضّالّين بود.

- برخى موقع خم و راست شدن جملاتى مانند استَغفِرُاللَّه و يا

ص: 46

بِحولِ اللَّه مى گفتند و برخى نه.

- برخى موقع ركوع ذكر سَمِع اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَه را خيلى طول مى دادند كه شيعه ها را به اشتباه مى انداختند.

- برخى علاوه بر حمد و سوره يك سوره ديگر را هم به سرعت مى خواندند.

- برخى موقع تمام شدن نماز كوچك ترين اشاره اى به طرفين نمى كردند.

- برخى موقع تمام شدن نماز به طرفين و به بالا نگاه مى كردند.

- برخى ها علاوه بر حركت سر، جملاتى هم مى گفتند: مانند «السَلامُ عَلَيكم ايُّهاالمُسلِمون و رَحمَة اللَّه و بَركاتُةُ» و برخى ديگر چيزى نمى گفتند.

- برخى ها با افراد پهلو دست خود، دست مى دادند و جملاتى هم مى گفتند و برخى ديگر فقط دست مى دادند.

- برخى موقع دست دادن علاوه بر گفتن جمله اى، تعظيم هم مى كردند و سر تكان مى دادند.

- برخى موقع نشستن، پشت يك پا را روى زمين و پشت پاى ديگر را روى كف آن يكى پا مى گذاشتند و نشيمن گاه را بين پاشنه دوپا قرار مى دادند.

- برخى پشت يك پا را بر زمين و نشيمن گاه را روى كف آن پا و قسمت داخلى ساق پاى ديگر روى زمين مى گذاشتند.

- برخى نشيمن گاه را روى زمين مى گذاشتند. و هر دو پاى ديگر را از پهلو روى زمين مى گذاشتند.

- برخى از برادران آمين گو با دست هاى باز نماز مى خواندند.

ص: 47

پنجاه سال اشتباه

روحانى كاروان هر روز به زائرين توصيه مى كرد كه اشكالات قرائت نمازشان را برطرف كنند. ليستى از اسامى افراد تهيه كرده بود تا كليه افراد به ايشان مراجعه كنند و حمد و سوره و ساير اجزاء نماز را بخوانند تا اگر اشتباه تلفظ مى كنند، آقاى روحانى آن را اصلاح كند. در ضمن به افراد امتياز هم مى دهد. «خيلى خوب، خوب، كمى خوب و ...» و مى گفت هر كس هم نتواند قرائت نمازش را صحيح انجام دهد، هر چه تا به حال نماز خوانده همه اش باطل است.

دنبال كمى فرصت بودم تا تنها خدمت روحانى كاروان بروم، قرائتم را بخوانم. چون مطمئن بودم كه سرتاپاى قرائتم اشتباه است و حاج آقا ده ها عيب از من مى گيرد، لذا مى خواستم تنها باشم. البته چاره اى هم نبود و اشكال و ايراد ايشان هم از نظرم چاره ساز نبود.

اطمينان دارم كه هر كار هم بكنيم، تلفظ ما مثل عرب ها نمى شود فقط رحمت خداست كه به دادمان خواهد رسيد وگرنه كارمان زار است.

آن روز در يك فرصت كه حاج آقا را تنها گير آوردم و كسى هم نبود، نزدش رفتم. سريعاً حمد و سوره ام را خواندم، خيلى سعى كردم از عرب هم عرب تر بخوانم بعد از اتمام، حاج آقا گفت:

- نسبتاً خوب است.

- حاج آقا اشكالم چه بود؟

- ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينْ كمى اشتباه بود.

- چه اشتباهى؟ درستش چيست؟

- بايد مشدّد گفته شود اىّ ... ياك حاج آقا هم مشدد گفت و هم كشيده.

ص: 48

- خوب ايراد ديگر چه بود؟

- «ص» صراط الذين را هم خوب ادا نكردى. بايد بگويى صِراطَ الّذين.

- حاج آقا، من هم كه همين طور گفتم.

- نه شما گفتيد صُراطَ الذين!

خوب تكليفم روشن شد.

سريع از حاج آقا خداحافظى كردم و به اتاقم رفتم. پيش خودم گفتم هر چند مى دانم قرائتم اصلًا با عرب ها مطابقت ندارد، حالا كه ايشان لطف كرده اند فقط كلمات «ايّاكَ» و «صِراط» را ايراد گرفته اند، من هم خودم را به همين دلخوش مى كنم. به اميد رحمت الهى.

تازه به اين فرض هم كه باشد، من 50 سال است كه نماز مى خوانم.

ماشين حساب جيبى ام را در آوردم و حساب كردم:

500/ 182/ 2* 5* 365* 50 سال. لابد حدود 7500 بار هم نمازهاى آيات، عيد فطر، عيد قربان و غيره. پس من حدود يك صد و نود هزار بار آن كلمات را اشتباه خوانده ام.

البته در يك كلام من 50 سال نماز اشتباه خوانده ام. ولى خودم را به كوچه على چپ زدم و فقط «ايّاكَ» و «صِراطَ» را حساب كردم!

بله با اين نيت و با اين دلخوشى خودم را به مسجدالنبى صلى الله عليه و آله رساندم.

تمام فاصله ها را دويدم، شايد همين هم كمكى به قبول توبه ام كند! آخر خود خدا هم دنبال بهانه است كه بنده اش را ببخشد. من نمى دانم اين حرف را به چه دليل و چه جرأت مى گويم.

از هتل به طرف مسجد دويدم، سريع هم دويدم تا عرق بريزم و نفس نفس بزنم. مستقيماً به طرف ستون توبه رفتم. كمى بى ملاحظه و بى محابا

ص: 49

پيش رفتم، مثل اكثر مردم. روزهاى قبل مراعات مى كردم. خيلى با ادب و آرام راه مى رفتم ولى امروز را «نه». نزديك ستون توبه جايى برايم پيدا شد. واقعاً حيرت انگيز بود. مگر مى شد با اين راحتى آن هم در چنين جايى، جايى پيدا كرد؟! حالا كه پيدا شده خدا را شكر. به اندازه عظمتش شكر، به اندازه شايستگى اش شكر. يادم رفت كه بگويم يك تسبيح را هم با خودم آورده بودم تا حساب كتاب را داشته باشم. دو بار تسبيح صدتائى را گرداندم و هر دفعه كه يك دانه تسبيح مى گردانم يك بار و با تشديد مى گفتم إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ كم كم متوجه شدم كه عجب دعايى هم نصيب من شده؟! «خدايا فقط تو را مى پرستم و از تو يارى مى جويم.» از اين بهتر نمى شود. هم دعا و هم يادگيرى و تمرين.

حالا كه در روضةالنبى صلى الله عليه و آله آن هم بين ستون توبه و سرير كه طبق احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله هر ركعت نماز با هزار ركعت و طبق گفته يكى از وعاظ هر ركعت معادل ده هزار ركعت ارزش دارد. به هر ترتيب با خواندن دويست بار آيه و 20 دو ركعتى نماز سروته قضيه را به هم آوردم. ولى خوب! هر چه خواستم خودم را به تجاهل بزنم و با 20 دو ركعتى تلافى دويست هزار دو ركعتى و يا با دويست بار آيه را خواندن تلافى دويست هزار اشتباه خواندن را بنمايم، ته قلبم گواهى مى داد اين طور نيست. اين يك به هزار و يك به ده هزارها به دردت نمى خورد. فقط يك راه دارى، فقط رحمت خدا و جبران اشتباهات گذشته! يك باره چنان منفجر شدم و هاق و هوقى راه انداختم كه از اطرافيان خجالت كشيدم. اين گريه، گريه شرمندگى بود كه خدايا! تو چقدر رحمانى؟! خدايا تو دلت بيشتر از خود بندگانت به آن ها مى سوزد. خدايا تو فرصت هايى به دست بندگانت

ص: 50

مى دهى تا آن ها استغفار نمايند و چه زود آن ها را مى بخشى. خدايا رحمت تو حدّ و مرزى ندارد. رحمت تو به اندازه عظمت تو است. اى رحمان، اى رحيم.

سلام بر رسول خدا (ص)

سلام بر رسول خدا صلى الله عليه و آله

تصميم گرفتم در صف اول نماز جماعت بايستم! صف اول خارج از روضةالنبى صلى الله عليه و آله است، در واقع 5- 6 متر جلوتر از محراب و منبر و خانه پيامبر صلى الله عليه و آله. چه مى شود كرد! مى خواهم در صف اول باشم. تا ضمناً امام جماعت را هم ببينم، چه صدايى دارد! چه قرائتى دارد! صدها نفر فقط از راه فروش نوار نمازش نان مى خورند. مى گويند: دومين قارى قرآن در جهان هم هست. بله. طبق معمول، 4 صبح سريعاً غسل، وضو، يااللَّه؛ بدو به طرف مسجد. در بين راه فكر كردم كه چطور مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله را در اين چند روز نتوانستم حسابى زيارت كنم! اصلًا ضريحى در كار نيست تا بفهمم كه آن زيرش آرامگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله است! يك چهار ديوارى بلند مشبك و زرق و برق دار هست. ولى نمى دانستم آيا داخل اين چهار ديوارى ضريح ديگرى هست يا نه؟! آخه اين سنگدل ها كه نمى گذاشتند حتى نگاهى به داخل چهار ديوارى بكنم. آخرين شانسى كه داشتى اين بود كه از باب بقيع وارد شوى و از كنار بارگاه، بگذرى و از فاصله 2- 3 مترى و خيلى خيلى كه شانس بياورى از فاصله يك مترى ديوار مشبك بارگاه. اگر هم اشك بريزى و التماس كنى كه اجازه ات دهند يك لحظه از پنجره نگاهى به داخل كنى، ابداً نمى گذارند. ولى به هر حال رفت و آمد اجبارى هنگام دخول و خروج موقعيت خوبى است كه لااقل آدم مى تواند از نزديك مضجع بگذرد و مطمئن است كه فاصله اش با پيكر

ص: 51

پاك و مطهر مقدس ترين فرد عالم به حداقل ممكن مى رسد. حالا برنامه امروزم يكى اين است كه در صف اول قرار بگيرم و دومى اين است كه بيشتر از هر روز زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله را بخوانم. لذا از باب بقيع داخل شدم و ضمن راه رفتن به داخل مسجد زيارتنامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى خواندم. از بس كه شلوغ است بايد شش دانگ حواس هم جمع باشد.

بايد هم راه پيدا كرد و هم مواظب شرطه ها بود كه با قساوت هر چه تمام تر افراد را هل مى دهند تا حركت كنند و نايستند. لذا بهتر ديدم كه كتاب را در جيبم بگذارم و به همين يك جمله اكتفا كنم: «السلامُ عليكَ يا رسولَ اللَّه».

بله به جاى خواندن تمام زيارتنامه كه گاهى هم براى خواندنش، تپق مى زنم، همين يك جمله را مى خوانم. مى خوانم و از خواندنش هم هرگز سير نمى شوم. السلامُ عليكَ يا رسولَ اللَّه. از در مسجد تا جايى كه ديوار مرقد مطهر تمام مى شود، همراه با جمعيت در هم فشرده رفتم و ده ها بار جمله را تكرار كردم. راضى نشدم. دو قدم عقب رفتم و مجدداً برگشتم.

ابتداى در ورودى و مجدداً همراه با جمعيت به طرف داخل مسجد رفتم و هى آن جمله را خواندم و با چفيه دور گردنم هم آن قدر گونه هايم را پاك كردم كه گونه هايم سوزش برداشت. مگر مى شود در 3- 4 مترى پيغمبر خدا بود و به اين راحتى گذشت و اشك نريخت؟ نمى دانم سومين يا چهارمين بارم بود كه يكى از خدمه متوجه شد. يك لحظه به من نهيبى زد و چيزهايى گفت كه نفهميدم. من اشك مى ريختم و او هارت و پورت مى كرد. حدس زدم كه مى گويد: «چرا هى مى آيى و مى روى؟ اين دفعه آخرت باشد.» احتمالًا او هم متوجه اين كار من شده بود، ولى چون به آن اعتقاد نداشت لذا سرم داد و بيداد كرد.

بد نشد. 4 بار اگر رفت و آمد كرده باشم و هر بار هم صد بار بر

ص: 52

رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام داده باشم و او هم به بزرگوارى خودش پاسخ كه هيچى، فقط يك لحظه هم نگاهش به من دوخته شده باشد، از سرم هم زياد است. مگر من كى ام كه پيش از اين از رسول خدا صلى الله عليه و آله انتظار داشته باشم؟

نزديكى هاى نماز رفتم در صف اول. هر كار كردم جايم ندادند. با پررويى هر چه تمام تر در صف دوم قرار گرفتم. حالا فقط نشسته ام و تسبيحات حضرت زهرا را مى خوانم و چشمم هم به محراب است تا اين امام جماعت را ببينم.

بالاخره درى از روبه رو باز شد. دو شرطه همراه مردى درشت هيكل آمدند. مردى با لب و لوچه كلفت، صورت پر گوشت و چشم هاى نسبتاً درشت و ريش پر پشت و سياه، چفيه قرمز و عبايى خرمايى! چون دوست پادشاه عربستان است، لذا به اين سمت گمارده شده است و در محراب پيغمبر صلى الله عليه و آله بلكه در محرابى بزرگ تر نماز مى خواند!

من كه در اين گونه افكار و خيالات بودم، يادم رفت وقتى كه پيشنماز عبارت «وَاعْتَدِلوا» را گفت، زود عقب جلو بروم و نوك انگشتان پايم را با اطرافيان در خط مستقيم قرار دهم. لذا سمت راستى با پايش به قوزك پايم زد تا به خود آمدم. نفر سمت چپ هم بيكار نايستاد به پهلويم زد. يعنى بجنب و ... فهميدم كه اين افراد صف هاى اول و دوم نماز جماعت مسجدالنبى صلى الله عليه و آله حتماً آدم هاى خيلى متعصّب و مقرّراتى هستند.

كاش تكه سنگى بودم

بعد از دعا و زيارت در بقيع به اتفاق يك زائر روحانى به نام حاج آقاى صنايعى به طرف كوه احد راه افتاديم.

ص: 53

لازم نبود از كسى آدرس كوه را بگيريم. زيرا از همان جا هم ارتفاع كوه ديده مى شد. يكى دو تا، بلوار و خيابان را طى كرديم. به كناره هاى شهر رسيديم. بعد به بيراهه زديم تا زودتر برسيم. زمين هاى نزديك احد تا كيلومترها در دست جاده سازى و كندوكاو بود. جاده قديم را كنده بودند و دو طرف آن را به صورت اتوبان در مى آوردند. بيچاره زمين ها! مزارع و نخلستان ها را چنان زير و رو كرده بودند كه انگار نه انگار، روزگارى نخلستان هاى سرسبزى بوده اند! چه كسى مى داند؟ شايد همين زمينى كه چند تل اسفالت كنده شده و 10- 15 تل نخاله هاى ساختمان و آشغال رويش ريخته اند و توى آن گودالى هم لاشه سگى مرده وجود دارد، همان نخلستانى باشد كه مالكش حتى نمى گذاشت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و يارانش از داخل آن بگذرند و خود را به اردوگاه جنگ برسانند! بله، شنيده ايم و خوانده ايم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خيلى سريع با لشكريانش از دامنه كوه احد خود را به اردوگاه رساندند و مالك نخلستانى مانع عبور رسول خدا صلى الله عليه و آله از باغش شد!! واقعاً عجب دنيايى. چه عبرت انگيز است.

ولى كاش كه ما بتوانيم كمى دورتر را ببينيم.

از ميان خاك و خل ها و تل هاى آشغال و نخاله گذشتيم تا به نخلستان هاى دامن كوه رسيديم. احساس گنگى داشتم. مايل بودم فرصت مى داشتم تا به انديشه هايم پناه ببرم و تصويرى خيالى از رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه شمشير حمايل كرده و نيزه اى در دست و كمانى به شانه و پيشاپيش لشكر اندكش از همين محدوده حركت مى كرده در ذهن مجسم كنم.

به تپه جلوى قبرستان شهداى احد رسيديم. جايى كه دو روز قبل به اتفاق كاروان آن جا نشستيم و به سخنان روحانى گوش داديم. دوباره در همان جا حاج آقا خواندن زيارتنامه را شروع كرد.

ص: 54

پس از پايان زيارتنامه گفتم حاج آقا مى دانى براى چه به اينجا آمده ام؟ اين جا آمده ام تا سر در بياورم كه خالدبن وليد از كدام دره به لشكر اسلام حمله كرد و به علاوه آيا سواره بود يا پياده؟

- مگر دو روز قبل حاج آقاى روحانى كاروان نگفت كه خالدبن وليد با سواره نظامش لشكر اسلام را غافلگير كرد؟

- البته هم ايشان گفت و هم در اين كتاب «همراه با زائران خانه خدا» نوشته اند. ولى تا من نروم بالاى كوه، نبينم، قبول نمى كنم.

- مگر لشكر كفار هنوز آن جايند كه بروى ببينى سواره نظام بوده يا پياده نظام؟

- حاج آقا، لشكر كفار نيست ولى كوه كه هست.

- لابد مى خواهى از كوه بپرسى؟

حاج آقا چند لحظه اى زيارت نامه را بست و خنديد.

- حاج آقا حالا مى بينى كه از كوه مى پرسم. كوه اشتباه نمى كند. ولى انسان ها اشتباه مى كنند. همين جا كه نشسته ايم صداى كوه را مى شنوم كه مى گويد: «سواره نظام نمى تواند از آن شكاف كوه به تاخت بر لشكر اسلام يورش آورد.» هر آدم عاقلى با ديدن شيب آن شكاف مى تواند بفهمد كه آن جا، جاى اسب تاختن نيست. مگر اين كه دره يا شكاف ديگرى در كار باشد و حالا هم قصد دارم بروم آن بالا و از آن جا تا يكى دو كيلومتر آن طرف تر كه دره ديگرى است و دارند آن جا را خاك بردارى مى كنند. بالاخره تا امروز سر در نياورم ول كن معامله نيستم.

- من هم با تو مى آيم.

- بيا به شرط اين كه نه تو مزاحمم بشى و نه من مزاحمت بشم.

قبرستان را دور زديم. خيلى راحت و بى خيال. عين ديگران انگار نه

ص: 55

انگار كه هر قدم كه مى گذارم جاى پاى رسول خدا صلى الله عليه و آله است. جاى پاى على عليه السلام است. جاى پاى حمزه سيدالشهداء است. جاى ريزش عرق على عليه السلام است! دارم منقلب مى شوم. ولى خودم را كنترل مى كنم. از ميان جمعيت مى گذريم. چندين گروه، از نژادهاى مختلف، كُپه كُپه ايستاده اند و به حرف هاى سرپرست گروه گوش مى دهند. برخى از سرپرستان و يا راهنماها پارچه اى به چوبى بسته بودند و داشتند قبرستان را دور مى زدند.

افراد گروه هم دنبالشان، گروه هاى خارجى اكثراً با هم و به دنبال راهنما بودند. ولى ايرانى ها بيشتر به صورت گروه هاى خانوادگى 5 تا 10 نفره بودند كه عده اى پاى ديوار نماز مى خواندند. در قسمت ديگرى عده اى دست ها را به ديوار گذاشته بودند و مشغول راز و نياز و دعا بودند. در دو سه جايى هم مدّاحان واقعاً غوغا به پا كرده بودند. آن چه در سينه داشتند رو مى كردند و افراد را مى گرياندند. با نهايت سنگدلى از كنار اين همه شور و هيجان گذشتيم. هر چند كه احساس كردم نيروى پنهانى گاهى از درون تكانم مى دهد، ولى زود سركوبش مى كردم، فعلًا بالاى كوه رفتن و تجسس را بيشتر طالب بودم. از ميان دكه هاى اطراف ميدان عبور كرديم و بعد يكى دو تا كوچه خالى. كف كوچه آبرفت و شن و قلوه سنگ و در شيشه و قوطى نوشابه درهم كوبيده شده بود و به صورت جاده شوسه، و دو طرف كوچه خانه هايى با يك يا دو پله.

در يك خانه، نيمه باز بود، نگاهى كردم، خانه پاگرد و جاى كفش كنى نداشت. اتاق مسكونى فقط با يك در آهنى از كوچه جدا بود. داخل خانه يك مرد عرب با پيراهنى سفيد و بلند و موهاى ژوليده در حالى كه به يك پشتى تكيه داده بود، قليان مى كشيد. اگر مهمان آن مرد بودم نمى دانستم كه كفش هايم را روى پله داخل خيابان بگذارم و يا داخل اتاقش! در ايران در

ص: 56

زمان طاغوت فقط در حلبى آبادها ديده بودم كه كلبه اى درش به خيابان باز شود. كوچه ها تمام شد. حالا ابتداى شكاف كوه! هنوز نمى دانم اين همان شكافى است كه مسير تاريخ را عوض كرد؟ از پايين به بالا نگاه مى كنم. فاصله نبايد بيش تر از 100 تا 150 متر باشد.

ولى كاملًا معلوم است كه اسب نمى تواند اين سراشيبى را به تاخت بيايد. مخصوصاً اين كه به خاطر تخته سنگ هاى وسط شكاف كوه، در يكى دو جا در شيب يكنواخت بريدگى هايى به ارتفاع يك تا دو متر ايجاد شده بود و به علاوه تكه سنگ هاى نسبتاً درشت ته دره مانع جِدّى براى تاخت اسب بود. اگر هم اسب ها آرام آرام مى آمدند كه گروه تيراندازان به فرماندهى عبداللَّه جبير پدرشان را در مى آوردند. پس بايد چيز ديگرى باشد. چنان به تلاطم آمده ام كه نمى توانم خودم را كنترل كنم و آرام همراه حاج آقاى صنايعى راه بروم. و بعلاوه، فشار گريه دارد داغونم مى كند، اين حاج آقا حالت عادى دارد. ولى من دچار چنان طوفانى در درونم شده ام كه مهارش محال است. لذا يادم نيست به چه بهانه اى از ايشان جدا شدم. او آن طرف راست به طرف ارتفاع رفت و من از طرف چپ. به محض جدا شدن، از جاهايى كه نسبتاً سخت بود رفتم. به ارتفاع رسيدم 20 دقيقه نوك ارتفاع كوه را دور زدم. از نوك ارتفاع مى شد كاملًا موقعيت كوه و چهار طرف آن ارتفاع را ديد. چند لحظه سكوت و تفكر و بعد ... و بعد چنان فغان و ناله بلند! كسى كه نيست ناراحت شود و يا تعجب كند. اگر حالا نگريم چه وقت بگريم؟ بله، اين شكاف صددرصد همان شكافى است كه لشكر دشمن از آن جا سپاه اسلام را غافلگير كرد! غير از اين راهى نيست. آن چند دره آن طرف تر كه گمان مى كردم ممكن است محل يورش دشمن باشد، به ارتفاعات ختم

ص: 57

مى شود. فقط اين يك شكاف است كه آن طرف هم شكافى مشابه دارد و آن پايين مى تواند محل تجمع و حركت دشمن باشد. 20 دقيقه يا بيشتر فرياد زدم! ناله كردم! سرم را كمى خم كردم تا اشك ها به زمين بريزد و چفيه ام بيش تر از اين خيس نشود. نمى دانم چه فايده دارد اين همه آه و ناله در آن ارتفاع! دنبال دليل و فلسفه اش نبودم. گريه است كه مى آيد و جلودارش هم نيستم. حاج آقا آن طرف شكاف در پناه تخته سنگى نشسته بود. داشت زيارتنامه و دعا مى خواند. فاصله دور بود. صداى همديگر را نمى شنيديم. ولى نمى دانم چه دعا يا زيارتنامه اى مى خواند كه حدود يك ساعت آرام و بى حركت نشسته بود. و اين برايم فرصتى بود تا پس از آرامش و تخليه هيجانات و فشار درونى حالا در پناه سنگى بنشينم تا هم باد اذيتم نكند و هم فكر كنم كه خوب، اگر قبول كنم كه محل حمله دشمن همين جا بوده كه صددرصد همين جا بوده، چون غير از اين راه، راه ديگرى نيست. پس بايد فهميد چگونه حمله كرده؟ پلاستيكى كه دستم بود باز كردم. كتاب را درآوردم يك مشت آجيلى هم كه ته پلاستيك، براى صبحانه ام بود، پرت كردم دور. آخه خيلى سنگ دلى و بى احساسى مى خواهد كه آدم در اين نقطه، بى خيال آجيل بخورد. كتاب را باز كردم تا ببينم در مورد كوه احد چه گفته شده است. نوشته شده بود: «با نخستين حمله مسلمانان سپاه مكه عقب نشست و سربازان اسلام به گردآورى غنيمت پرداختند. گروه تيراندازان هم براى آن كه از كسب غنيمت عقب نمانند، موضع خود را رها كردند. هر چند كه عبداللَّه كوشيد مانع آنان شود، نپذيرفتند. همين كه آنان مدخل درّه را رها كردند، سواره نظام دشمن به سركردگى خالدبن وليد ناگهان بر سپاه اسلام حمله برد.»

عجب! اين كتاب كه توسط حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و

ص: 58

زيارت نوشته شده عقيده دارد كه سواره نظام دشمن از اين دره حمله كرده! ولى به نظر مى رسد كه بايد كوه را دور زده باشند. و از اين دره نمى توانستند بيايند.

شيب اين تنگه كه به آن تنگه عينين مى گويند از دو طرف تقريباً يكى است و تنگه از دو طرف به دشتى كه داراى كمى پست و بلندى است، ختم مى شود و احتمالًا در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله دو طرف تنگه هم باغ و نخلستان بوده و ابتدا لشكر ابوسفيان آن طرف تنگه اردو زده و خود را آماده حمله به مدينه كرده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله هم مصلحت را در اين ديده كه سريعاً و تقريباً در خفا خود را به اين طرف تنگه برساند و در جائى، نقطه قرينه آن ها، اردو بزند كه حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميان باغ يك منافق و ممانعت آن نابكار مى تواند، دليلى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سريعاً و از بيراهه خود را به اين منطقه رسانده. حالا هر دو سپاه پشت به كوه احد اردو زده اند. فاصله اين دو لشكر يك دماغه كوه است كه حدود 200 مترى، به جلو و به طرف غرب پيشروى دارد. محل اتصال اين پيشروى هم همان تنگه است كه از دو طرف تقريباً هم اندازه و داراى شيب مساوى است.

مى گويند كه ارتش ابوسفيان حدود سه الى چهار هزار نفر با صدها شتر و اسب بوده و ده ها زن طبل زن، شعر خوان، آتش افروز و باز هم شايد صدها زن و دختر ارتشيان ابوسفيان.

پشت سر اردوى اين لشكر عظيم كوه احد و دست چپش تنگه عينين قرار داشته. اين طرف هم لشكر اسلام با 700 نفر كه پشت سرش كوه احد و دست راستش همان تنگه. مى توان حدس زد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله صلاح نمى دانسته كه در جبهه اى وسيع با لشكر كفر روبه رو شود. در نهايت آن حضرت نيروهاى اندك خود را داخل همين تنگه به شكلى متمركز كرده

ص: 59

كه پشت سرش تنگه و دو طرف راست و چپ كوه و از قسمت جلو در خط جبهه اى به طول 200- 300 متر آماده روبه رو شدن با دشمن.

پيامبر صلى الله عليه و آله اگر صف مقدم را وسيع انتخاب مى كرد 700 نفر نمى توانستند در مقابل چهار هزار نفر ارتش كاملًا مسلح و با تجهيزات كامل مقاومت كنند. وانگهى ارتش اسلام دفاع مى كرد و ارتش دشمن هجوم، بنابراين خط مقدم دفاع بايد هر چه كمتر باشد تا دشمن نتواند با امكانات خود يورش آورد. رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش بينى كرده كه اگر طول خط اول كم باشد ارتش دشمن مجبور است تعداد محدودى از سران خود را براى جنگ جلو بفرستد و آن ها هم به دست حضرت على عليه السلام و حضرت حمزه و ساير دلاوران اسلام از پاى در مى آيند و تزلزل در سپاه دشمن به وجود مى آيد و آن هايى هم كه در پشت خط هستند، بدون اين كه جنگى كرده باشند، متزلزل مى شوند و فرار مى كنند.

اين ها فقط حدس و گمان است. ولى به حقيقت نزديك و همين طور هم شده است. بعد از اين كه ارتش مدافع اسلام اولين هجوم سپاه كفر را در هم شكست، تزلزل در ارتش ابوسفيان ايجاد شد و آن ها پا به فرار گذاشتند.

در اين جا دو احتمال به نظر مى رسد اول اين كه گروه خالد پياده از دره بالا آمده باشند و از پشت حمله كرده باشند و يا اين كه پس از فرار دشمن و تعقيب آنان نيروى سواره خالد دماغه كوه را دور زده باشد و به سپاه اسلام كه همچنان در تعقيب دشمن و در حال جمع آورى غنائم بودند حمله كرده باشد.

حدود 25 دقيقه است كه عميقاً در فكر فرو رفته ام و صحنه جنگ 1400 سال قبل را در نظرم ترسيم مى كنم. عجب دنيايى است. چه زود

ص: 60

فراموش مى شود بعضى چيزها، حتى وقايع مهم! حتى بهترين و عظيم ترين واقعه عالم! دست چپم نگاه مى كنم. آن طرف تنگه عينين كه جاى اردوى ابوسفيان بوده و حالا هفتاد هشتاد خانه ويلايى و سفيد مربوط به خانواده هاى نسبتاً مرفه ساخته شده است. چندين اتومبيل لوكس هم در خانه ها و توى كوچه هايش ديده مى شود و مسيرى هم كه سپاه ابوسفيان ابتدا به لشكر اسلام هجوم آوره يك اتوبان وسيع تازه ساز است كه ماشين هاى لوكس به فاصله 100 تا 150 متر به سرعت در حركتند و اما اين طرف يعنى دست راستم و به طرف مدينه خانه هايى فقيرنشين و 6- 7 وانت بار و سوارى كرايه اى و امثال آن و ده دوازده كودك كه در يكى از كوچه ها فوتبال بازى مى كنند و به ناگاه بين شان مشاجره اى رخ مى دهد و زود هم صلح مى كنند و به بازى ادامه مى دهند. انگار نه انگار كه واقعه اى عجيب و عجيب تر از قربانى اسماعيل به دست ابراهيم در همين مكان اتفاق افتاده!!! اگر در منا قرار بود كه يك قربانى انجام گيرد كه به فرمان خدا انجام نشد، اين جا كه ده ها و شايد هم صدها اسماعيل در اين قربانگاه قربانى شدند.

در اين جا خود ابراهيم هم و ... يك باره منفجر شدم. چنان نعره زدم و فرياد كشيدم كه تصور كردم كودكان فوتبال باز در 300- 400 متر آن طرف تر شنيديد. ولى باد در جهت ديگرى بود و صدايم را به ارتفاعات كوه برد. از يك جهت راضى بودم كه مانعى براى گريه ام نيست. جاى فغان و فرياد همين جا است. آن قدر فرياد و ناله كردم كه تصور كردم، دارم ذوب مى شوم. شوخى كه نيست. در كنار يكى از بزرگ ترين قربانگاههاى مذهبى عالم نشسته و مى بينم كه چه سوت و كور است. قربانگاه منى و قربانگاه كربلا چه غوغايى است. ولى اين قربانگاه چه مظلوم! چه كسى

ص: 61

مى تواند خوب در نظرش مجسم كند كه در اين جا چه گذشته؟ فخر و سرور عالميان! على عليه السلام! ... نمى دانم چه بگويم؟! كدام زبان قادر به شرح ماجراست؟! كدام مدّاح؟! كدام واعظ؟! كدام نوحه خوان مى تواند يك از هزار را بيان كند؟!

باز گريه و گريه و گريه ... كاش مى توانستم واقعاً ذوب شوم و در زمين فرو روم. كاش كه يك تكه سنگ مى شدم و در همين حاشيه قربانگاه ميليون ها سال مى ماندم. اى تكه سنگ ها! اى تخته سنگ ها! خوش به حالتان! هر چند شما ناظر دردناك ترين واقعه تاريخ بوده ايد. ولى از كنار شما رسول خدا صلى الله عليه و آله گذشته، عرق مباركش بر روى شما ريخته و حتى و حتى خون مباركش ... مگرعلى عليه السلام هشتادضربه شمشيرنخورد؟ آه! ... چه عشقى؟! چه ايمانى؟! چه كسى مى تواند تصور كند، حتى حالت على عليه السلام را؟! عشق و ايمان او به رسول خدا صلى الله عليه و آله! به فردى كه صدها بار بيش تر از جان خودش و فرزندش او را دوست داشت. قابل مقايسه به ايمان و اعتقاد ديگران نيست. پس على عليه السلام اگر شهيد نشد و زنده ماند تنها به خاطر شجاعتش نبود.

اگر به جاى 80 ضربه 800 ضربه هم مى خورد، اگر قطعه قطعه هم مى شد، باز پاره ها و تكه هاى تنش، سلول هايش و روحش از مراد و مقصودش دفاع مى كرد! شرمم مى آيد از اين كه در اين باره مى انديشم. آخر اين شعور ناچيزم كجا مى تواند اين اسرار، رازها و رمزها و يا به زبان ديگر حالت هاى عشق و ايمان را درك كند؟! بهتر است به جاى اين گونه فكرها، فعلًا گريه كنم. چون غير از اين كارى از من ساخته نيست. حتى فكر كردن.

فقط گريه و گريه ...! سنگ ها و بوته ها هم گريه مى كنند! باد هم گريه مى كند! مدينه هم گريه مى كند! آسمان هم گريه مى كند! و من هم گريه مى كنم! و صدايم آرام و انرژى ام تخليه شده است. حالا بدون صدا فقط

ص: 62

اشك مى ريزم. گُله گُله اشك مى آيد. ولى صدا تمام شده است. باد نسبتاً.

سردى مى وزد، كمى سرم را به چپ مى چرخانم. حاج آقا در پناه تخته سنگ هنوز دارد دعا و زيارت مى خواند. 20 متر جلوتر و به طرف ته تنگه پناهگاهى است كه يك نفر راحت مى تواند در آن جاى گيرد.

يك لحظه فكر كردم كه حتماً جاى خود عبداللَّه جبير است. خواستم آن جا بروم تا باد اذيتم نكند. ولى فكر كردم هنوز اشك ريختن به پايان نرسيده فقط صدا قطع شده است و سى چهل متر آن طرف تر، درختچه اى است به ارتفاع حدود يك متر و تعدادى ساقه، يك عدد چغوك (1) 2 از اين شاخه به آن شاخه مى پريد. خوش به حالت اى درختچه! به طور حتم در آن روز هم بوده اى. ولى آن روز مثل حالا گنجشكى از اين شاخه به آن شاخه نمى پريده! ... و هق هق گريه.

سنگ سبزم

جايى كه نشسته بودم، يك متر آن طرف تر قطعه سنگى بود به اندازه يك سيب و سه گوش مثل هرم، سبز كم رنگ با دانه هاى خرمايى. خم شدم و برداشتم. سنگ خوبى بود. گفتم برش دارم و يادگارى ببرم تا هر وقت نگاهش كردم اين خاطرات تجديد شود. كمى با سنگ ور رفتم. ولى انگار سنگ مربوط به اين محل نبود. اين سنگ هرمى گوشه هايش فرسايش داشت، و كمى مدوّر شده بود، مانند يك قلوه سنگ. با تمام سنگ هاى اطراف كه نوك تيز بودند، فرق داشت. كاملًا معلوم است كه اين سنگ تكه اى از سنگ هاى اطراف نيست. بلكه سنگى است كه


1- . گنجشك

ص: 63

هزاران سال در مسير رودخانه و يا ساحل دريايى بوده، در اثر غلتيدن ساييده شده و به اين شكل در آمده. پس به طور يقين اين سنگ را از آن پايين ها به اين جا آورده اند. داشتم فكر مى كردم. اصلًا يادم رفته بود كه كجايم. خودم را فراموش كرده بودم. يك دفعه نمى دانم چه شد! بدون اين كه فكر و انديشه اى كرده باشم، مثل كسى كه ناگهان احساس كند در كف دستش مار يا عقربى زهرآگين قرار دارد، يكباره با وحشت و لرز سنگ را پرت كردم. اگر اشتباه نكنم اول ترسيدم و سنگ را پرت كردم.

بعد فهميدم كه چرا پرت كردم. بله اين سنگ احتمالًا همان سنگى بوده كه در روز فاجعه احد يكى از كفار پرت كرد كه به دندان مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله خورد و يك دندانش را شكست. گريه شروع شد. گريه اى دردناك و عميق كه گويى از مغز استخوان تراوش مى كند.

سنگ كه بر اثر برخورد با يك تخته سنگ به طرفم برگشته بود در دو سه مترى من قرار داشت، همچنان در ديد چشم، لحظاتى گذشت نگاهى به سنگ كردم. اى دل غافل چرا بايد اين چنين قضاوت كنم؟ اگر اين سنگ زبان داشت به من چه مى گفت؟ بلند شدم، سنگ را برداشتم.

سرجايم نشستم. سنگ را با دستم تميز كردم، با نگاهم از او معذرت خواهى كردم. ولى سخت دلم مى خواست بشناسمش از كجا آمده؟ روز واقعه كجا بوده؟ چند بار پاى رسول خدا صلى الله عليه و آله، على عليه السلام حمزه سيدالشهداء و ساير ياران پيامبر به او خورده؟ آه ...! كاش زبان تو را، اى سنگ صبور مى فهميدم! هزاران راز در دلت نهفته است كه هيچكدامشان را نمى دانم.

ولى كاش لااقل كمى از آن مى دانستم. صد سال پيش، هزار و چهارصد سال پيش كجا بودى و چه ديدى؟ آه ...! بگو چه شنيدى؟ شيهه اسبان را، نعره مردان را، تكبير على عليه السلام را! تكبير على عليه السلام را كه دل كوه را به لرزه

ص: 64

مى انداخت، عرش خدا را به تلاطم وا مى داشت و فرشتگان و كرّوبيان را به هيجان! اى سنگ صبور! چگونه تكبير على عليه السلام را شنيدى و ذوب نشدى؟ اى كوهستان! اى دره ها! اى صخره ها! اى قلوه سنگ ها! شما چطور؟ چه صبرى شما داريد؟ ولى از صبر شما بالاتر صبر خود رسول خداست. واى كه از صبر رسول خدا! كدام عقل مى تواند عظمتش را درك كند؟ غير از خودش و على عليه السلام هيچ كس.

كسى كه به اراده خداوند، بر كائنات تسلط داشت، حالا بايد اين همه مصيبت را تحمل كند؟! اى سنگ صبور، بگو از صبر رسول خدا! از آه و فغان زنان مدينه! از تألمات روحى حضرت زهرا عليها السلام! آن گاه كه پياده از مدينه تا اين مكان مى آمد! اى سنگ صبور از گذشته هاى دور بگو از ده هزار، صد هزار و يك ميليون و صد ميليون و ... بگو! تو خيلى چيزها ديده اى! طوفان نوح را، همين جا كه نشسته ام آثار ساحل دريا را در سينه همين كوه مى بينم. بيست مترى پايين تر ساحل دريا بوده. بگو چه طور يكباره آب درياها خشك شد! بگو از آن واقعه ها، صدايى مى شنوم! ناخودآگاه از جا پريدم. حاج آقا بود! بنده خدا هر چه منتظرم مانده بود، نرفتم. حالا خودش دارد با زحمت نزد من مى آيد.

مكان رازها

بايد زود خودمان را به مسجدالنبى صلى الله عليه و آله برسانيم، براى نماز ظهر. از دور مناره هاى مسجد را نشان گذاشتيم و از راه بيراهه و سريع به طرف حرم راه افتاديم. در بين راه از حاج آقا پرسيدم:

- چند سال است كه تلاش مى كنى مرا از كوه رفتن روز جمعه منصرف كنى؟ ولى ديدى كه منصرف نشدم كه هيچى، بالاخره شما را هم

ص: 65

به كوه آوردم، آن هم كوه احد.

- اين كوه احد است و انسان ياد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى افتد. كوه هاى مشهد چه؟

- آن كوه ها هم انسان را به ياد خدا مى اندازد. قبول است كه جاى عبادت مسجد است ولى كوه را هم دست كم نگير در كوه رازهايى هست كه ما توان دركش را نداريم. ولى پيامبران به اين راز پى برده اند. بى دليل نيست كه پيغمبر ما قبل از بعثت مدّت ها به كوه مى رفت و راز و نياز مى كرد و يا حضرت موسى عليه السلام كه هر وقت مشكلى برايش پيش مى آمد، به كوه طور پناه مى برد.

- شايد از آن جهت كوه را انتخاب مى كنند كه جاى خلوتى است.

- تنها مسئله خلوتى نيست. بايد اسرار ديگرى در كوه باشد.

حاج آقا نگاهى به ساعتش كرد و پرسيد:

- فكر مى كنى به نماز ظهر مى رسيم؟

- اگر تندتر برويم و هيچ توقفى نداشته باشيم، مى رسيم.

- نگران من نباش به هر سرعت كه بروى، من هم مى آيم.

چند دقيقه بدون صحبت راه رفتيم. فرصتى بود تا مجدداً افكارم مورد هجوم قرار گيرد. هجوم داستان ها و وقايع دردناك. هر كدام كربلايى ديگر! مگر نه اين است كه پنج شش نفر از ائمه اطهار عليهم السلام در همين مدينه به دنيا آمده اند و در همين مدينه هم به شهادت رسيده اند و يا تا سال هاى آخر زندگى شان در همين مدينه بوده اند، مانند امام مجتبى عليه السلام، امام حسين سيدالشهداء عليه السلام، امام زين العابدين عليه السلام، امام صادق عليه السلام و حتى امام رضا عليه السلام ولى نعمت ما در مشهد، و به طور يقين اين بزرگواران در طول زندگيشان بارها و بارها به همين كوه احد آمده اند تا هم فاتحه اى براى عموى بزرگ

ص: 66

و بزرگوارشان حضرت حمزه بخوانند و هم خاطره جانكاه و دردناك فاجعه احد و رنج و مشقت و ايثار پدر و جد بزرگوارشان را تازه كنند. پس هر جا كه قدم مى گذارم، بدون شك بارها و بارها آن بزرگواران قدم گذاشته اند!!

رو كردم به حاج آقا گفتم:

حاج آقا! مايليد ...

بغض چنان گلويم را فشار داد كه نتوانستم بقيه را بگويم، كمى صبر كردم، بغضم را فرو دادم، نفس عميقى كشيدم. حاج آقا متوجه حالم شده بود و منتظر كه چه مى خواهم بگويم؟

دوباره گفتم: حاج آقا مايليد روضه بقيع و يا شهداى احد را بخوانى؟! هنوز كلمه آخر را تمام نكرده بودم كه بغضم تركيد و هاى هاى گريستم، حاج آقا هم گريست. خوب كه دلم خالى شد. آن چه در ذهنم مى گذشت، براى حاج آقا گفتم. اين بار حاج آقا هم از ته دل گريست و هر دو با هم گريستيم.

باغ ها و زمين هاى پر از چاله و چوله و جاده در دست ساخت را پشت سر گذاشتيم و داخل شهر شديم. مغازه هاى پر از كالاهاى آمريكايى، اروپايى و ژاپنى، هتل هاى بسيار شيكى ساخته شده با مصالح ايتاليايى و آمريكايى، يك دنيا رفاه و نعمت، در جايى كه روزگارى مالامال بود از عشق و ايمان و رياضت و معنويت. كوه احد پشت سر و در پشت ساختمان هاى بلند و مرتفع، داشت از نظر ناپديد مى شد، فقط چند نقطه مرتفع كوه هنوز برايمان دست تكان مى داد و خداحافظى مى كرد. چه قدر برايم مشكل بود كه بپذيرم، دارم آخرين نگاه ها را به كوه مى اندازم و شايد ديگر حتى تا آخر عمرم اين كوه را نبينم! تصورش خيلى مشكل بود.

ص: 67

دست كردم به جيبم، سنگ هرمى سبز گونه را در آوردم، نگاهش كردم.

دوست داشتم ببوسم. اگر مى بوسيدم شايد هم گناه داشت و شايد هم نداشت، نمى دانم. فعلًا به سنگ علاقه پيدا كرده ام، بايد آن را نگه دارم، به ايران ببرم، به خانه ام و در طاقچه بگذارم تا هر وقت دلم هواى احد را كرد، به آن نگاه كنم و او برايم بگويد: از احد، از آن واقعه گم شده در تاريخ، از آن واقعه اى كه فقط قطره اى از دريايش در اذهان و كتاب ها به جا مانده است.

سكوى ياران

يك هفته در مدينه منوّره هستم. هنوز از فيوضات سكوى اصحاب صفّه بهره مند نشده ام. قبلًا درباره اين سكو شنيده ام كه «عده اى از ياران و سربازان پيامبر و همچنين تعدادى از مهاجرينى كه همراه پيامبر از مكه آمده بودند چون جا و مسكن نداشتند، شب و روزشان را در گوشه اى از مسجد پيغمبر مى گذراندند و مخارج آنان توسط رسول خدا تأمين مى شد كه از جمله اين افراد اباذر غفارى يار باوفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بود».

حالا نوبت آن است كه لااقل نيم ساعتى در جايى بنشينم كه روزگارى اباذر غفارى و ساير ياران پاكباخته و فداكار رسول خدا صلى الله عليه و آله روزگار مى گذراندند. به همسرم گفتم: به اتفاق نه نه گلوارى به حرم بروند و من هم زودتر و تنها، راه افتادم و مستقيماً به سكوى اصحاب صفّه رفتم. برعكس آن روز عصر شلوغ تر از روزهاى ديگر بود. شايد هم به خاطر عصر جمعه كه در اين باره چيزى نمى دانستم كه چرا عصر جمعه سكوى صفه بايد اين همه شلوغ باشد؟

ص: 68

نماز مغرب را سعى كردم تا جايى در روضةالنبى صلى الله عليه و آله پيدا كنم. هر چند من شخصاً چنين اخلاقى ندارم كه كسى را هُل بدهم و خودم را جابه جا كنم و جاى كسى را بگيرم، ولى به اين دليل كه آخرين نماز مغرب و عشاء است كه در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله خواهم بود، خودم را قانع كردم كه از لابه لاى افراد بروم و در روضةالنبى صلى الله عليه و آله جايى براى نماز مغرب پيدا كنم.

از همان شگردى استفاده كردم كه ياد گرفته بودم. يعنى درست در همان وقتى كه خادم ديكتاتور، افراد را جابه جا مى كرد خودم را به او رساندم و نگاهى كردم و سلامى، يكدفعه او از بازويم گرفت و در كنار يك جوان خوش تيپ و خوش لباس ايرانى جايم داد.

نماز شروع شد. صف خيلى فشرده بود، به طورى كه ركوع و سجود به سختى انجام مى گرفت. فاصله صف ها هم حدود 45 تا 50 سانت بود كه اين فاصله براى سجده واقعاً كم بود.

نفر بغل دستى ام كه جوان 30 ساله و شيك و با صورت تراشيده بود، يك تكه كاغذ سيگار را به جاى مهر گذاشته بودند. به ايشان سلام كردم و گفتم: مراجع ما دستور داده اند كه در اين گونه مواقع از مهر و يا كاغذ استفاده نكنيم و مثل ساير برادران اهل تسنن رفتار كنيم. طرف شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «آن ها براى خودشان ...!!» بعد حرفش را قطع كرد و گفت: «آن ها بگويند، ما هم فكر داريم، جاى سجده بايد پاك باشد».

گفتم: «به طور يقين اين فرش ها پاك است». گفت: «از كجا معلوم كه پاك است». گفتم: «ما كه با چشم خودمان چيزى نديده ايم، بعلاوه اين جا مسجدالنبى صلى الله عليه و آله است. غير مسلمان هم به اين جا راه ندارد». گفت: «نه بابا، اين حرف ها چيه. آدم بايد مطمئن باشد». كتاب مناسك حج حضرت

ص: 69

امام خمينى رحمهم الله را به ايشان نشان دادم. گفتم: «برادر ببين، حضرت امام خمينى رحمهم الله سفارش فرموده كه اين كار را نكنيم». در اين موقع يك نفر ايرانى از رديف جلو كه صداى ما را مى شنيد، برگشت صفحه اى از كتابى كه دستش بود نشان داد و گفت: «مگر فقط حضرت امام خمينى رحمهم الله از اين كار منع كرده اند؟ بفرماييد، اين كتاب را ببينيد، 5 نفر از علماى ديگر هم توصيه كرده اند كه از مهر و كاغذ و سنگ استفاده نكنيم».

طرف كه دوست نداشت كوتاه بيايد گفت: «بعضى توى جيبشان مهر مى گذارند! خودم ديدم كه يكى داشت از مهر استفاده مى كرد! حالا او يواشكى استفاده مى كند و ما آشكارا».

در همين موقع يكى از خدمه آمد و با ناراحتى، تمام تكه كاغذها را از روى زمين برداشت و در حالى كه قيافه اش را در هم كشيده بود و زير لب چيزى مى گفت. كاغذها را در دستش مچاله كرد و آن را برد تا در سطل آشغال بيندازد.

گفتم: «بفرماييد، نگاه كن. اين خادم چقدر ناراحت است!»

گفت: «ناراحت باشد. اگر آن ها شعورشان نمى كشد به ما چه!»

زائر ايرانى ديگرى به من اشاره كرد كه بحث را متوقف كنم.

سلام بر صبرش

ديشب بعد از شام خوابيدم تا بتوانم آخرين روز مدينه را به تمامى برنامه هايم برسم. آن روز بعد از نماز صبح جلوى بقيع آمدم و به گروه ملحق شدم. روحانى گروه داشت راجع به رنجها و مصيبت هاى حضرت زهرا عليها السلام صحبت مى كرد. دوبار حسابى فغان مان درآمد. يكى وقتى بود كه براى وداع با پيغمبر رو به مرقد مطهرش ايستاديم و روحانى هم بغض

ص: 70

گلويش را گرفته بود. ما منتظر كه او زيارتنامه وداع با پيغمبر خدا را بخواند.

همه منتظر و بغض در گلو فشرده، آماده شنيدن بودند كه روحانى خواند «السَلامُ عَلَيْكَ يا رسوُلَ اللَّه». و هاى هاى گريه ... السَّلام عَليْكَ ايُها البشيرُ النَذير، و باز هم گريه و گريه ...» دوّم، وقتى كه همه، رو به خراسان ايستاديم و روحانى گفت: يا على بن موسى الرضا! ما امروز مدينه را ترك مى كنيم و هفته ديگر در مشهد به پابوس تو مى آييم. اگر از ما بپرسيد كه در مدينه آيا به زيارت جدّه ام زهرا رفتيد يا نه، چه بگوييم؟ با اين جمله فغان همه را در آورد و تا دقايقى همه ناله مى كردند و زائرين خارجى هم با تعجب نگاه مى كردند كه چه شده؟ بعد دسته جمعى به بقيع رفتيم، خانم ها بيرون ماندند. مردها با روحانى داخل بقيع شدند. گروهى از زائرين توجه مرا به خود جلب كرد. گروهى كه از ته دل مى گريستند، بدون اين كه آه و ناله كنند. صداى روضه خوان هم نمى آمد. از گروه خودم جدا شدم و داخل آن گروه شدم. روضه خوان آن ها را هم پيدا كردم. كه خود مى گريست. چند لحظه ايستادم، تا گريه ها فروكش كرد. روضه خوان كه يك روحانى ميانسال و اهل مشهد بود، با حرف هاى حساب شده اش جگر همه را سوراخ سوراخ مى كرد. او فقط يك كلمه مى گفت. بعد خودش و همه، دقايقى مى گريستند. گوش دادم او مى گفت:

«اى على عليه السلام ...!، اى على عليه السلام! سلام بر صبرت! و فغان و گريه گروه ...! اى حسن عليه السلام! سلام، سلام بر مظلوميت تو! و شدّت گريه ...! اى فاطمه عليها السلام! اى زهراى اطهر عليها السلام! سلام بر گونه سيلى خورده ات ...! واى كه چه شد!! گروه كه تا آن وقت يكنواخت و نسبتاً ملايم مى گريست يك باره منفجر شد. چنان گريه اى راه انداختند كه تمام زائرين ايرانى و خارجى متوقف شدند و شديداً تحت تأثير گروه قرار گرفتند.

ص: 71

مأواى پاكان

گروه برنامه اش تمام شد. گروه خودمان 50 متر آن طرف تر داشتند به سخنان روحانى گوش مى دادند. به گوشه اى رفتم و نشستم. گروه ما داشتند بر مى گشتند. ولى من سرم را پايين انداختم تا گروه متوجه من نشوند و مرا به حال خود بگذارند. يك ربعى ساكت و آرام فقط نظاره گر ده ها گروه از ايرانى ها و تعدادى خارجى بودم و شرطه هايى كه بى خيال و بى احساس به مردم امر و نهى مى كردند و از نزديك شدن آنان به قبرها جلوگيرى مى كردند.

خدايا! آيا اين شرطه ها كار درستى مى كنند؟ فكر كردم و باز فكر كردم. حالا مثل اين كه سيل جمعيت را نمى بينم و هياهو و داد و فغان را نمى شنوم. فقط زمزمه دلم را مى شنوم كه سئوال مى كند، ولى پاسخگويى نيست. اشك ها آرام آرام جارى شد. فقط اشك، نه فرياد، نه گريه، اشك ها گويى بروى گونه هايم شيارى ايجاد كرده بود كه از آن شيار مى رفت تا انتها و بعد زمين مى چكيد و در خاك بقيع فرو مى رفت. اين بهترين كارم بود. كارى بهتر از اين از دستم نمى آمد. خاك عالم بر سرم، اگر فكر كنم كه آن ها مرده اند و من بر سر تربت آنان آمده ام. اگر آن ها را نمى بينم، اين چشم دلم كور است وگرنه اين بقيع باغى است از بهشت كه منزل و مأواى ائمه اطهار و خاندان نبى اكرم است. اين جا ... نمى دانم چه بگويم. زبانم قاصر است. واى بر من! واى بر من! كه چگونه سرم را پايين انداخته ام و داخل حريم اين بزرگان شده ام! فرشتگان و ملائكه هنگام دخول حتماً اجازه مى گيرند. چه كسى به من اجازه داد كه به اين مكان مقدس بيايم؟! چه كسى به من حق داد كه قدم به خانه خاندان نبوت بگذارم؟!

ص: 72

من مى بايست پشت همان ميله ها مى ايستادم و فرياد مى زدم:

السَّلامُ عَلَيكُمْ ائِمَّةَ الهُدى، السَّلامُ عَلَيكُمْ اهلَ التَّقْوى السَلامُ عَلَيكُمْ ايُّها الحُجَجُ عَلى اهلِ الدُّنيا. السَّلامُ عَلَيكُمْ ايُّهَا الْقُوَّامُ فِى الْبَرِيَّةِ بِالقِسط ...

من بيچاره چه تصور مى كنم؟ اين جا كجا است؟ فقط قبرستان ائمه؟! واى بر من كه اين طور نيست. امام حسن مجتبى عليه السلام، امامى كه به اتفاق برادر بزرگوارش حسين عليه السلام كه هزار جانم فدايش باد، در آن هنگام كه دو روزه بودم به روستايمان آمدند، بر سر گهواره ام، آن بيمارى مادرزادى ام را معالجه كردند و بعد ...! آه! كه اين حرف را تا به حال به كسى نگفته بودم.

فقط مادرم، پدرم، قابله و روحانى ده مى دانستند.

حالا چگونه مى توانم تصور كنم كه اين بزرگواران مثل ما افراد عادى مرده باشند! و من بخواهم بر سر قبرشان بيايم، شق و رق بايستم و دعايى بخوانم و اشكى بريزم؟! من رو سياه مى بايست در همان پشت ميله ها بايستم و با كمال شرمندگى و خجلت اذن دخول بخواهم و تازه اگر اين قدر از خود راضى بودم كه تصور مى كردم به من اجازه دخول داده شده؛ با وضو و با زانوهايم پيش بيايم آن هم تا حدى، عقل من كه قد نمى دهد.

حرف هايى كه مى زنم فقط در حد شعور من است، تا همين حد مى دانم كه چهار امام بزرگوار در همان جا هستند، بصير و بينا. نه تنها من و زائرين را مى بينند، بلكه بر عالم نظاره مى كنند، در محفل شان، مادر بزرگوارشان، جد بزرگوارشان، فرشته ها، ملائكه همه هستند، بر پيدا و نهان دو عالم تا آن جا كه خداوند اجازه داده، نظارت دارند. يا امام حسن! يا امام حسين! من همان روسياهى هستم كه شفايم داديد كه شايد به خاطر اشك و آه پدر يا مادرم. غير از اين كه با خجلت و شرمسارى در بارگاه تان اشك

ص: 73

ندامت بريزم، از دست من عاصى چه بر مى آيد؟ فقط اميد به گذشت و بخشش دارم، يا فرزندان رسول خدا!!

به ساعتم نگاه كردم هنوز سه ساعت وقت دارم. چند لحظه انديشيدم كه در اين سه ساعت كه لحظات طلائى زندگيم مى باشد چه كار كنم؟

لحظات چنان سريع مى گذشت كه حوصله ى فكر كردن را از من گرفته بود. سرانجام تصميم گرفتم به پاى ستون توبه بروم و آنقدر استغفار كنم تا پذيرفته شود. به همين نيّت راه افتادم. در طول راه انديشيدم كه اولًا رسيدن به پاى ستون توبه به علت ازدحام شايد مقدور نباشد و در ثانى چگونه از پذيرفته شدن استغفارم باخبر شوم؟ چه كسى مى آيد طنابم را از ستون توبه باز كند. لحظه اى ايستادم. خدايا چه كنم؟ عقربه هاى ساعت با بى رحمى در حركتند و دارند فرصت را از من مى گيرند. درمانده و گريان كه چشمم به يك رديف ستون افتاد كه بر هر يك نام يكى از ائمه اطهار نوشته شده بود. پاى يكى كه كاملًا خلوت بود نشستم، زار و زبون. اشك هم به من رحم نمى كند، به من فرصت فكر كردن نمى دهد، دارد كلافه ام مى كند.

تمام شدنى هم نيست. دستهايم را به سوى آسمان بلند كردم. اى توبه پذير و باز هم هاى هاى گريه و گريه. با آن كه گريه اساس استغفار است ولى اصلًا دوست نداشتم. من از او دست برداشته بودم او ول كنم نبود. خيلى بخودم فشار آوردم تا رفتار غيرعادى از من سر نزند، سرم را به ستون نكوبم و داد و فريادى راه نيندازم. با التماس و حقارت تمام رو به آسمان كردم و گفتم خدايا! بايد مرا ببخشى و جورى نشانم بده كه مرا بخشيده اى و به نيت اين توقع يك شبانه روز نماز خواندم و در دلم گفتم خدايا! نشان اين كه مرا بخشيده باشى اين است كه از اين يك شبانه روز نمازم يك ركعتش را صحيح بجا بياوردم. لااقل آن طور كه دركم اجازه مى دهد نه

ص: 74

آن طور كه سالكان انجام مى دهند. درست است كه رحمت خدا بى نهايت است ولى هر كسى هم حق دارد تا حدى توقع كند كه شايستگى آن را دارد.

من اگر توقع داشته باشم كه حتى يك لحظه در نماز، مانند حضرت على عليه السلام در نماز باشم اين مشابه آن است كه از خدا بخواهم به من قدرت زور بازو دهد تا سلسله جبال البرز را از جا بكنم. به هرحال يك شبانه روز نماز تمام شد كوچكترين تغيير حالتى در خودم نديدم. راحت و آرام به ستون تكيه دادم و ذكر يا «وهاب» را هزار بار تكرار كردم، چيزى دريافت نكردم. چند لحظه صبر و بعد چند صلوات فرستادم و تسبيح را در دست گرفتم و شروع كردم به ذكر «ياواحِدُ» چشم هايم بسته بود و ساعت را هم نگاه نمى كردم. پناه بر خدا، هر چه باداباد. يا واحدُ، ياواحدُ، ياواحدُ گفتم و گفتم و نمى دانم چقدر گفتم كه در يك لحظه شبح خودم را ديدم كه به ستون تكيه داده و دارد ذكر مى گويد. شبح مثل سايه اى چند بعدى بود.

خودم مثل نفر دومى، داشتم به شبح خودم نگاه مى كردم كه با چشمان بسته دارد ذكر مى خواند. خيلى دقّت كردم، ضمن ادامه ى ذكر با نيروى فكر از دعاهاى ساير زائران مسجدالنبى صلى الله عليه و آله هم كمك گرفتم و مانند بوته ى پيچكى كه از تنه ى درختان بالا مى رود، ذكر خودم را به ذكر و دعاى زائران متصل كردم تا شايد در لابلاى دعا و نيايش آنان، دعاى من هم در دفتر حق ثبت شود و خواسته ام مورد اجابت قرار بگيرد. نمى دانم چند لحظه يا چند دقيقه گذشت كه شبح خودم را همچنان در حال ذكر ديدم منتها در يك صحراى تاريك! شبح كمى تاريك، اطرافش هم به فاصله 10 تا 20 متر كمى تاريك و از آن به بعد بسيار تاريك بود.

يكدفعه يك نقطه ى نورانى بالاى سر شبح در فاصله اى 10- 15 مترى

ص: 75

ديدم. نقطه نورانى كم كم از دو طرف گسترش يافت و يك نيم هلالى نورانى مانند قوس و قزح اطراف شبح ايجاد شد. نيم هلالى نورانى به طرف شبح پيشروى كرد. گاهى فضاى نيمه تاريك محاصره شده در نيم هلالى نورانى، آن روشنايى را پس مى زد و ضخامت نيم هلالى نورانى كم مى شد و گاهى نيم هلال در تاريكى پيشروى مى كرد. لحظاتى محو تماشاى نبرد بين تاريكى و روشنايى بودم. اگر روشنايى تمام تاريكى را از بين مى برد، اطراف شبح به فاصله 10- 15 متر روشنايى مى بود، هر چند كه پس از آن باز تاريكى مطلق بود. نمى دانم كه چه شد كه يكدفعه ديدم به همسرم مى گويم: «مابقى 200 دلار را نگهداريم در مكه خريد كنيم كالاهاى صوتى در آنجا ارزان تر است» اين را كه گفتم؛ كفر گفتم! واقعاً هم كفر گفتم (1) 3. اى خاك سياه بر سرم. اى روسياه با دست خالى به جنگ شيطان مى روى. نتيجه ى جنگ معلوم است. بله، شيطان در لحظه ى حساس به دامم انداخت. با دست خالى و بدون تمرين و تزكيه و زحمت به جنگ نابكار ماهرى رفتن نتيجه اش اين مى شود كه شد! چه شد؟

تاريكى محاط و محاصره شده در هلال روشنايى جان گرفت.

روشنايى را پس زد و پس زد و گويى تاريكى محيط هلال هم به كمك تاريكى محاصره شده شتافت و فشار تاريكى از دو طرف روشنايى را از بين برد!

حال از كه بنالم؟ من كه هنوز در اسارت و در بند شيطان نفسم مى باشم! خدايا از اين كه پررويى كردم مرا ببخشيد. خدايا مرا ببخش كه اگر بگويم آتش دوزخت هم رحمت است. چه آن آتش مگر ما را صيقل


1- . منظور گفته ناپسند و نابجاست.

ص: 76

دهد. و شايستگى ورود به درگاه تو را به ما بدهد.

از جايم بلند شدم تا به هتل برگردم. شقيقه هايم بشدت درد مى كرد، دهانم و چشمانم خشك شده بود. يك شكست خورده ى مقصر بودم!

در راه خانه ى خدا

ناهار ظهر كمى زودتر صرف شد تا بار و بنديل ها را ببنديم و راهى مكه مكرّمه شويم. روحانى به همه اعلام كرد كه پس از ناهار در سالن اجتماعات هتل جمع شوند تا آخرين توضيحات را راجع به مناسك حج بدهد و از افرادى هم كه تا آن وقت پرسش نكرده، پرسش نمايد. من قبلًا يك بار قرائت نماز را در حضور روحانى به عمل آورده بودم. كه آيه:

إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ را به من ايراد گرفته بود و همان طورى كه توضيح دادم پاى ستون توبه رفتم و براى اين كه هم ياد بگيرم و هم تلافى گذشته ها را كرده باشم، 200 بار اين آيه را خواندم. حالا مانده بود كه امتحان شفاهى مناسك حج را بدهم. لذا سريع خلاصه مناسك حج را خواندم. چون از سئوال و جواب ترس داشتم، لذا پيشدستى كردم و خيلى خلاصه اجزاء «عمره مفرده» و واجبات و شرايط هر يك از آن را براى حاج آقا گفتم و آن چه مى دانستم برايش گفتم و به او فرصت ندادم كه از من سئوال كند! ببين كه آدميزاد بدبخت حتى در راه خانه خدا هم دست از كلك بر نمى دارد! و بالاخره هم امتياز «نسبتاً خوب» را از حاج آقاى روحانى گرفتم. از ايشان جدا شدم. در حالى كه با خودم مى گفتم:

«بدبخت اين جا زرنگى كردى و امتياز نسبتاً خوب گرفتى! سر پل صراط چه مى كنى؟!»

ساعت حدود 5/ 2 تا 3 بعد از ظهر وسايل را بستيم تا تحويل ماشين

ص: 77

بدهيم. فقط لباس احرام و كتاب مناسك حج، ساعت، عينك و يك چفيه را همراه برداشتيم. در اتاق نه نه گلوارى را زدم. باروبنديلش را به طبقه هم كف بردم. بعد به دو نفر از جمله خود روحانى سر زدم. و اثاثيه شان را به طبقه هم كف بردم. احساس كردم كه ناخودآگاه دچار اضطراب شده ام.

ترسى موهوم به من دست داده بود. دل شوره و دلهره داشتم. اثاثيه را تحويل اتوبوس ها داديم و رأس ساعت 5 بعد از ظهر حركت كرديم. وداع با مدينه برايم دردناك بود. آخ كه چه طور نتوانستم شبى را در نخلستان هاى كنار شهر صبح كنم! آخ كه چه طور نتوانستم كوچه و پس كوچه ها و محله هاى قديمى و محله شيعه نشين مدينه را طى كنم! تا بوى امامان را احساس كنم. و از همه بدتر مدينه را ترك مى كنم، در حالى كه آرزوى ديدن ابيار على عليه السلام (چاه هايى كه حضرت على عليه السلام با دست خودش در حوالى مسجد شجره كنده) توى دلم ماند. بدنم داغ شده بود و نمى دانم از تلاش براى جابه جا كردن اثاثيه ى خودم و چند نفر از زائرين بوده، يا از دوش گرفتن، و يا ترس و دلهره، به هر صورت در تب و تاب بودم و علتش را هم نمى دانستم و شايد هم مى دانستم، اگر خودم را فريب ندهم و به جهالت نزنم.

ترسم از همين كتابى است كه در دست دارم، «كتاب مناسك حج» تا به حال آن را سرسرى گرفته ام، ولى حالا كه وقت عمل رسيده، مى بينم كه چه اشتباه كرده ام كه آن را با دقّت نخوانده ام و به خاطر نسپرده ام. اين كتاب 300 صفحه اى كه همه اش راجع به مناسك حج و آن چه بايد از اين به بعد انجام دهيم، نوشته! همه اش راجع به مكه مكرّمه است، نه مدينه منوّره. پس اصل آن جاست. حالا دارم جايى مى روم كه چيزى هم از آن نمى دانم. اول قصدم اين بود كه طبق عادت وقتى سوار اتوبوس مى شوم، با

ص: 78

دقّت خيابان ها، كوچه ها و باغ ها را نگاه كنم و با آن ها وداع كنم. ولى يكباره به فكرم رسيد كه بايد كتاب را بخوانم و اولين كارى هم كه بايد انجام دهيم؛ احرام است.

از فردى كه در صندلى جلو نشسته بود. پرسيدم تا جايى كه بايد احرام ببنديم، چه مدت راه است؟ گفت: 10 دقيقه. كتاب را ورق زدم ببينم در اين فاصله و توى اتوبوس آيا مى توانم يك دور بخوانم؟ ديدم حدود 70 صفحه راجع به واجبات و مستحبات و محرّمات احرام نوشته! يكدفعه دچار تشويش شدم. چه غفلتى كرده ام! خدايا كمكم كن! به هر حال كتاب را باز كردم و نگاهى به قسمت واجبات احرام كردم. مسئله 5 نوشته بود:

«اگر بعضى از اركان عمره يا حج را به نيت خالص نياورد و به ريا و غير آن باطل كند و نتواند آن را جبران كند پس در عمره حكم بطلان عمره را دارد و در حج حكم بطلان حج را، ...»

مسئله را يكى دو بار خواندم. سرم گيج رفت. چشم هايم مثل اين كه خطوط را نمى ديد. خدايا كمكم كن! از اين پل صراط چگونه بگذرم؟! كتاب را بستم چشم هايم را بستم و ده بار به آرامى گفتم: «خدايا كمكم كن!».

اتوبوس ها در محلى متوقف شدند، مسجدى بود. يك طرفش هم مغازه هاى زيادى كه كلمه «ميقات» بر سر در اكثر مغازه ها به چشم مى خورد. از بلندگو وقتى اعلام شد كه اين جا مسجد شجره و محل محرم شدن است. پاك خودم را باختم. سعى كردم مثل يك بچه حرف شنو، دقيق به حرف هاى روحانى كاروان گوش كنم و موبه مو اعمالش را رعايت كنم. انديشه و فكرم را هم حبس كردم و نگذاشتم جولان بدهد. آن را در قفس كردم تا پرواز نكند. گه گاه در يك لحظه فكرم به گذشته ها مى رفت،

ص: 79

به رسول خدا صلى الله عليه و آله. به على عليه السلام و امامان معصوم عليهم السلام كه در همين جا محرم شده بودند. يك شوك به من دست مى داد. ولى سريع اسب سركش فكر را مهار مى كردم.

موقع پياده شدن از اتوبوس، همسرم به دو رديف صندلى عقب تر رفت و به خانمى گفت: «چون بعد از احرام زن و شوهر نمى توانند با يكديگر تماس داشته باشند، پس با اجازه شما من ساكم را روى همين صندلى مى گذارم تا پس از احرام اين جا بيايم.» خانم هم گفت: «اشكال ندارد.»

از همسرم خداحافظى كردم وقرار گذاشتيم بعداز محرم شدن وتلبيه ديگر در كنار هم نباشيم تا زمانى كه از احرام خارج شويم، يعنى 8 جزء عمره مفرده را كه عبارتند از 1- نيت 2- احرام 3- طواف 4- نماز طواف 5- سعى 6- تقصير 7- طواف نساء 8- نماز طواف نساء بادقت و صحيح انجام دهيم كه اگر حتى در يك مورد هم اشتباه شود فرد در احرام باقى مى ماند. توكل به خدا كردم و مانند كودكى كه روز اول به دبستان مى رود، آرام و سر به زير دنبال روحانى را گرفتم تا او هر كار كرد، من هم همان كار را بكنم.

حالا كه با داشتن كتاب مناسك حج و همراهى روحانى كاروان در انجام يك جزء از اعمال عمره مفرده اين قدر درمانده و ذليل شده ام واى بر آن روزم كه بايد تك و تنها و با نامه اعمال از پل صراط بگذرم!! اى رحم كننده ترين رحم كنندگان و اى فريادرس! اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ.

خدايا! بفرمانم

زياد از اعمال مسجد شجره يادم نيست. زيرا دلهره و ترس تمركز

ص: 80

حواسم را به هم زده بود و به علاوه قلم و كاغذ هم همراه نداشتم كه لحظات را بنويسم. فقط يادم هست كه با دقّت حرف هاى روحانى را گوش مى دادم.

روحانى ريزه كارى هاى احرام و لبيك گفتن را براى ما، براى چندمين بار گفت و بعد هر كدام مان به يك دوش حمّام رفتيم تا غسل كنيم و براى محرم شدن آماده شويم. يادم افتاد كه در كتابى كه با خودم به سفر آورده بودم نوشته بود: «حضرت امام صادق عليه السلام موقع لبيك گفتن رنگش دگرگون مى شد و مى لرزيد و مى فرمود: «مى ترسم وقتى كه لبيك مى گويم خداوند بفرمايد: «لا لَبَيكْ».

عجب هنگامه اى است! عجب لحظه عظيم و خطيرى است! عجب جايى است! عجب جمله اى است! جمله اى كه به محض گفتن آن، انقلابى در فضا، در كائنات، در فرد، در طبيعت، ايجاد مى شود! تا جمله را نگفتى، انگار كسى به تو كارى ندارد، ولى به محض اين كه گفتى، واى كه چه مى شود؟

بايد بقيه را كاملًا صحيح انجام دهى، هر اشتباه موجب فعل حرام و يا كفاره مى شود.

- همسرت نمى تواند با تو تماس داشته باشد تا بقيه اعمال را صحيح انجام دهى!

- رابطه ات با طبيعت جور ديگرى مى شود و تو ديگر حق ندارى پشه اى بيازارى و برگى از درخت بكنى!

- بدون چون و چرا مجبور به انجام دستورالعمل جديد مى شوى! عجب جمله اى! عجب جايى! عجب رمزى! عجب رازى!

همان طور كه به طرف دوش حمام مى رفتم، در يك لحظه به ذهنم

ص: 81

خطور كرد كه كلمه لبيك كه به ظاهر يعنى «آرى»، در واقع پاسخ به يك ندادهنده است.

يعنى مثلًا خداوند بنده را به خانه خود دعوت كرده و حالا من بايد بگويم آرى خدايا! آرى. اى كسى كه شريكى ندارى، آرى!

بى اختيار فريادى كشيدم! نمى دانم چرا! بدنم كاملًا مى لرزيد.

خوشبختانه داخل دوش حمام شده بودم و كسى مرا نمى ديد.

صداى شرشر دوش ها و صداى لبيك گفتن كاروانى ديگر، سبب شد كه كسى فريادم را نشنيد. همچنان كه دوش مى گرفتم، خواستم جمله را تكرار كنم تا ياد بگيرم. ديدم به محض اين كه مى خواهم بگويم لبيك؛ انفجارى درونى همراه با گريه در من ايجاد مى شود و جمله را نمى توانم تا آخر به خوبى بيان كنم! چند بار لَ- لَ گفتم! ولى هنوز حتى كلمه لبيك را نگفته، منفجر مى شوم! نمى دانم چه كنم؟ خدايا كمكم كن!

عجب اين گريه هم وقت گير آورده! دوش گرفتن را كمى طول دادم تا بيشتر بگريم و دلم را خالى كنم، كه بتوانم جمله را ادا كنم. در زير دوش و همراه گريه 10- 15 بارى جمله را ناقص گفتم، تا بالاخره يكى دو بار را توانستم تا آخر بخوانم.

دوش گرفتم و لباس احرام را پوشيدم، نزد روحانى برگشتم، 20 تا 25 نفر مرد آماده بودند. روحانى همه را نزد خود فرا خواند تا صدايش را بشنوند، بعد دوبار نيت را با صداى بلند گفت. همه ما هم كلمه به كلمه حرف هاى او را تكرار كرديم. جمله اى كه روحانى گفت دقيقاً به خاطرم نيست، ولى به گمانم اين جمله بود: «خدايا! در اين مكان مقدس مُحْرِم مى شوم براى عمره مفرده ... قربتاً الى اللَّه»

بعد روحانى گفت: حالا من لبَّيك را مى گويم و شما تكرار كنيد.»

ص: 82

داشتم مى تركيدم! اين گريه واقعاً بيچاره ام كرده! مانع كارم مى شود. به خودم نهيب مى زنم! حواسم را متوجه چيزهاى ديگر مى كنم تا لااقل جمله را يك بار به خوبى همراه آقاى روحانى ادا كنم. بالاخره به هر جان كندنى بود به دنبال آقاى روحانى، داخل مسجد گفتم: «لبَّيك، اللّهم لبَّيك، لبَّيك لا شريكَ لَكَ لبَّيك ...» آه! خدا را شكر كه گريه لااقل يك لحظه امانم داد و به تو لبيك گفتم. خدايا! به فرمانم! به فرمانم. بارالها به فرمانم! شريكى براى تو نيست، به فرمانم كه حمد و نعمت براى توست و پادشاهى مخصوص توست، شريكى برايت نيست به فرمانم ...!

از نماز مغرب و عشاء چيزى خاطرم نيست. اگر اشتباه نكنم جايى از مسجد رفتم كه پرده كشيده بودند. خانم ها آن طرف و آقايان اين طرف.

نماز جماعت به جا آورديم. ولى اين را خوب به خاطر دارم كه وقتى از مسجد بيرون رفتيم و داخل صحن حياط شديم، حالت غير قابل وصفى داشتم. صحن مسجد مملو از درخت با برگ هاى تازه و سبز! من حالا حق ندارم به اين پشه ها، به آن پروانه ها، چپ نگاه كنم! حالا ديگر حق ندارم به همسرم با شهوت نگاه كنم و تماس بگيرم! ... مانند فردى كه روى طناب راه مى رود، ششدانگ حواسم را جمع كردم كه خيلى خيلى مواظب اعمال و رفتار و گفتارم باشم، و هر كارى كه مى خواهم انجام دهم، محرّمات را به ياد بياورم. اگر اجازه انجام دادنش را دارم، انجام دهم. آه خداى من! اگر اتوبوس نبود و ما ناچاراً با اين وضع مجبور مى شديم تا خانه خدا پياده و يا با اسب و شتر برويم، و چهار صد و اندى كيلومتر راه را حداقل در 25 تا 30 روز طى مى كرديم، چه مى شد؟! واى كه حج يعنى آن. جداً عجب رياضتى! عجب تمرينى! 25 تا 30 روز در بيابان ها همراه با كاروان و همراه همسرت راه بروى و خطا نكنى! اللَّه اكبر!

ص: 83

اژدها نمرده است

آرام آرام، با لباس احرام مسجد را ترك كردم. كيسه اى پلاستيكى در دست دارم كه لباس هايم را در آن ريخته ام. ترسم كمى فروكش كرده است. به اتوبوس رسيدم. دقيق شماره و علائم آن را نگاه كردم تا اشتباه سوار نشوم. با هيچ كس حرف نزدم. به جايى هم نگاه نكردم. «آرام برو، آرام بيا كه گربه شاخت نزند». در همان صندلى ام قرار گرفتم. جاى همسرم خالى ماند تا كسى ديگر بنشيند. حالا ديگر تا اعمال به نحو صحيح انجام نشود؛ همسرم دركنارم نخواهد بود.

سرم را پايين انداختم. مرتب لبَّيك را تكرار مى كردم. به هيچ طرف نگاه نمى كردم تا نكند خداى ناكرده اشتباهى رخ دهد. پنج شش دقيقه بعد فردى در كنارم نشست. بدون اين كه نگاهش كنم، متوجه شدم كه فردى تنومند و نسبتاً مسن است. زيرا وقتى نشست صندلى فرو رفت و فشار تنش را هم در بازوهايم احساس كردم. صداى نفس نفس زدنش را هم كاملًا مى شنيدم.

يك ربع بعد كه ماشين آماده حركت بود، صداى همسرم را از يكى دو رديف پشت سر شنيدم كه گفت:

- خانم، من ساكم را اين جا گذاشتم كه بيايم پهلوى شما بنشينم. ساكم را چه كار كرديد؟

- نمى دانم. اين خانم دوست من آمد اين جا نشست، شما برويد صندلى ديگر!

- پس ساكم كجا است؟

- ساك شما را صندلى عقب تر گذاشتم.

- آن جا هم كه پر است و ساكم نيست؟

ص: 84

- من چه مى دانم؟ من كه مسئول ساك شما نيستم!

- اى بابا، من ساكم را اين جا گذاشتم، اگر دوست نداشتى مى خواستى همان وقت بگويى، حالا ساكم را كجا انداخته اى؟

- از خانم پشت سر بپرس.

- خانم شما ساكم را نديدى؟

- يك ساك اين جا بود انداختمش آن طرف تر!

- كدام طرف انداختى؟

- چه مى دانم. آن پشت انداختم!

- اى بابا! چه معنى دارد، اين كارها؟ ساكم را روى آن صندلى امانت گذاشتم. آيا اين كار درست است؟

خانمى از صندلى عقب گفت: «خانم شما مُحْرِم شده ايد» ساكت باشيد.

همسرم گفت: «پس تكليف ساكم چه مى شود»؟

خانم ديگرى گفت: «من ديدم يك ساك اين وسط افتاده بود. فكر مى كنم آن پايين پله زير در است!

من كه كاملًا به اين حرف ها گوش مى دادم، احساس كردم حالم جور ديگرى شد. فشارى بر اعصابم احساس كردم. فشارى از جانب نفْس امّاره يا شيطان و يا ... نمى دانم چه بگويم؟ به هر حال در يك لحظه وضعم عوض شد. نگران كيف همسرم، پول، ساعت، عينك و ساير محتويات آن شدم. آه كه چه زود تغيير حالت دادم! من چرا تغيير حالت دادم؟ آن خانم چرا ساك همسرم را به كنارى پرت كرد و دوستش را در كنارش نشاند؟! اى داد و بيداد! چه زود شيطان برمى گردد! حالا مايلم كه برگردم و با آن خانم جرّ و بحث كنم كه بابا، مگر تو محرم نشدى؟! مگر تو قبول

ص: 85

نكردى كه همسرم بعد از محرم شدن بيايد نزد تو بنشيند؟ اين كار زشت را چرا انجام دادى؟ ولى به خودم نهيب زدم و ميل شيطانى درونم را سركوب كردم. رو برنگرداندم و چيزى نگفتم. ولى شيطان در وجودم ماند و وسوسه ام كرد. نفْس امّاره و نفس لوّامه انگار از نظر نيرو و نفوذ بر انسان برابرند و شايد هم نفْس امّاره قوى تر و نافذتر!

از شعر مولانا يادم آمد كه گفته است:

نفست اژدرهاست، اوكى مرده است؟از غم بى آلتى افسرده است

گر بيابد آلت فرعون اوكه به امر او رفت همى آب جو

آن گه او بنياد فرعونى كندراه صد موسى و صد هارون زند

اژدهاى درون ما كه با يكى دو هفته سفر زيارتى آن هم با اين همه امكانات رفاهى نمى ميرد. فقط كمى در قالب خود فرو رفته است و با اندك تلنگرى سر برمى دارد. براى اين كه اژدها بميرد، رنج و رياضت زياد و زمانى نسبتاً بيش تر لازم است. اگر بنده و يا آن خانم كه در لباس احرام ساك امانتى زائرى را به گوشه اى پرت مى كند، به جاى اين كه فقط چهار ساعت مسافرت مان از مشهد به جدّه طول بكشد، شش ماه تا يك سال طول مى كشيد و ما در راه با سختى ها و مرارت هاى زياد دچار مى شديم، سرما، گرما، گرسنگى، تشنگى، تنهايى، تاريكى و صدها مشكل ديگر را لمس مى كرديم، شايد كه اژدهاى درون ما مى مرد. و آن وقت من به راحتى براى اثاثيه ام، دچار ناراحتى نمى شدم و آن خانم هم، به همين راحتى و سادگى تحت تأثير اژدهاى درون خود قرار نمى گرفت.

اتوبوس كم كم از محدوده شهر و باغ ها خارج شد و در اتوبانى خلوت و تاريك به سوى خانه خدا پيش مى تاخت. ديگر صداى همسرم

ص: 86

را نمى شنيدم. گمان كردم كه ساكش را يافته است وگرنه او نمى توانست آرام و خونسرد بماند، در حالى كه تمام اشياء مهم دو نفرمان از دست رفته باشد. اژدهاى درون كم كم آرام گرفت. شايد 20 دقيقه در حالت برزخ بودم تا مجدداً به حال اوليه ام برگشتم.

فرشته ها بال بال مى زدند

اتوبوس در اتوبانى صاف و هموار با سرعت پيش مى رفت. كمى دورتر از اتوبان، صحرا بود و صحرا! صحرا بود و شب! شب بود و هزاران راز! شب بود و هزاران رمز! سكوت فرياد مى كرد! سكوت هزاران راز و رمز را معنا مى كرد! هزاران فرشته بر فراز كوره راه ها، بال بال مى زدند! راه هايى كه روزگارى گرامى ترين ميهمانان خدا، بنده هاى واقعى خدا، محمد صلى الله عليه و آله، على عليه السلام، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام و ... شجره پاك نبوت عاشقانه به سوى معبود خويش مى شتافتند و لبَّيك شان واقعاً كه لبَّيك بود. بوى عطر آن ها هنوز در اين راه ها به مشام فرشتگان مى رسد و آن ها را سرمست مى كند. اى واى، و صد واى كه نه من چيزى درك مى كنم و گمان هم نمى كنم كه آنان كه با من همسفرند چيزى بيش تر از من درك كنند. كاش كه لااقل كمى درك مى كردم و مى فهميدم كه محمد صلى الله عليه و آله، على عليه السلام و ساير ائمه اطهار عليهم السلام كه از اين راه ها سوار بر شتر و يا پاى پياده با كمترين آذوقه با تحمل سختى ها و مرارت ها چند هفته از اين مسيرها به سوى معبود مى رفتند، چه فكر مى كردند؟ در انديشه هاى شان چه مى گذشت؟ به چه مى انديشيدند؟ آن هم در لباس احرام. فكر مى كنم سكوت كنم و نادانى ام را نهان بدارم، سنگين ترم. درك اندكى از اين بحر عرفان و تر كردن سر انگشتى از اين اقيانوس بيكران، لازمه اش رعايت موارد زير است:

ص: 87

اگر در ابتداى سفر تمام مقدمات آن را صحيح به جا مى آوردم.

اگر در شروع سفر تمام علايق و دلبستگى ها را كنار مى گذاشتم.

اگر مسافرت شش ماه و يا بيش تر طول مى كشيد.

اگر در طول مسافرت شب هاى زيادى بيدار خوابى مى كشيدم.

اگر شب هاى زيادى همسفر ماه و ستارگان مى شدم.

اگر از كنار گورستان هاى زيادى عبور مى كردم و درباره آن تفكر مى كردم.

اگر قلاع، دژها و كاخ هاى متروك را مى ديدم و درباره اش تعمّق مى كردم.

اگر حداقل شش ماه رنج و رياضت و گرسنگى را لمس مى كردم.

اگر با لباس احرام و پس از لبيك گفتن يك ماه طى طريق مى كردم.

اگر يك ماه، تمام محرمات را دقيقاً اجرا مى كردم.

آن وقت احتمال داشت كه چيزى هر چند بسيار اندك بفهمم.

آن وقت به خاطر گم شدن ساك مان فوراً دچار تشويش و اضطراب نمى شدم و آن خانم ها هم اگر چنين «اگرهايى» داشتند، احتمالًا ساك مان را به گوشه اى پرت نمى كردند.

درب خانه باز بود

تابلوها و علائم نشان مى داد كه حدود نيمى از راه مدينه به مكه را طى كرده ايم، شايد هم زائرين همراه، و شايد همه زائرين گذشته، شايد هم تمام زائرين آينده، در چنين موقعى لحظه شمارى مى كنند كه چشمشان به خانه ى خدا روشن شود. ولى نمى دانم چرا من بيچاره، به چيزى ديگر مى انديشيدم. به اين مى انديشيدم كه آيا راست به خانه ى خدا رفتن

ص: 88

خودسرى و جسارت نيست؟

و آيا من صلاحيت اين تشرف را دارم؟

و آيا كنترل كننده اى نيست كه بپرسد: تو برون خانه چه كردى كه درون خانه آيى؟

و آيا دست غيبى نمى آيد تا بر سينه نامحرمانى كه به تماشاگه راز مى آيند، بزند؟

ولى ظاهراً كه چنين نيست. درب خانه ى خدا به روى همه باز است! او همه را ندا داده است. كاش ما را ببرند به عرفات، در يك دشت وسيع به حال خودمان بگذارند و فرصت بدهند تا فكر كنيم. به آغاز و پايان، به راز خلقت، به خدا، بينديشيم، بينديشيم و هى بينديشيم.

ولى من بدبخت كه فعلًا چنين فرصتى نخواهم داشت. آن وقت بود كه ناگهان و بى اختيار، هاى هاى گريستم، اطرافيان برگشتند نگاهم كردند! نمى دانم چرا؟! مگر نمى بايست گريه كنم؟

اتوبوس ها در جلوى رستورانى توقف كردند. فكر مى كنم ساعت حدود 8 شب بود. اعلام كردند كه براى صرف شام پياده شويم. اصلًا دوست نداشتم. نمى دانم خودم را گول مى زدم يا واقعاً دوست نداشتم.

ظاهراً توقف در صحرا، تاريكى، و ساعت ها در سكوت غرق شدن را بيشتر طالب بودم. به هر حال پياده شدم. از دور همسرم را ديدم كه ساكش در دستش بود. پس او ساكش را پيدا كرده بود. يك بسته غذا در ظرف يكبار مصرف و يك ليوان چاى تحويل گرفتم، و به گوشه اى رفتم و مشغول غذا خوردن شدم. عدس پلو بود، غذاى گرم و نرم و چاى داغ! ...

خدايا! بار الها! غذاى حضرت ختمى مرتبت، غذاى خاندان نبوت و ائمه اطهار چه بوده است؟ آن هم وقتى كه لااقل دو هفته، شب و روز اين

ص: 89

دشت ها و صحراها را با رنج و مشقت طى مى كردند؟ ما چه حجى داريم و آن ها چه حجى داشتند؟! غذايم را كه فقط دو سه قاشق را خورده بودم، برداشتم و پنج شش ميز آن طرف تر نزد روحانى كاروان رفتم، در كنارش نشستم و پرسيدم «حاج آقا فكر مى كردم در مسجد شجره كه احرام بستيم مى بايست با وضو و غسل بمانيم تا اعمال تمام شود.» خنديد و گفت: «نه بابا، مگر اين ملت مى توانند خودشان را نگه دارند.» گفتم: حاج آقا راستش من از ترس فقط سه چهار قاشق خوردم، ظهر هم تازه نصف غذايم را خوردم، نوشابه هم اصلًا امروز نخوردم، حاج آقا خنديد و گفت: «خدا خيرت بدهد كه اين چيزها را رعايت مى كنى».

پرسيدم: «حاج آقا، اگر بين راه به دليلى وضو باطل شد چه؟ گفت:

اصلًا اشكال ندارد، ما يك سره كه به طواف خانه خدا نمى رويم. ابتدا مى رويم هتل و در آن جا شما مى توانيد، طهارت بگيريد، غسل كنيد وضو بگيريد. جرأت پيدا كردم و چند قاشق ديگر هم از عدس پلو خوردم. بقيه را با همان ظرف يكبار مصرف در يك پلاستيك پيچيدم و در سطل زباله كه آن را با پلاستيك سياهى پوشانده بودند، انداختم. از دور نگاهى به همسرم انداختم كه همراه چند خانم ديگر داشت چايى مى گرفت.

مايل بودم، بروم كنارش و چاى را با هم بخوريم. ولى گفتم: اى دل غافل، تنها باشم مثل اين كه بهتر است، از محرّمات ترسيدم. بلندگو اعلام كرد كاروان 19315 سوار شوند، راه افتاديم. حالا منزلگاه بعدى خانه ى خدا! به زبان، آسان مى آيد، ولى در انديشه نمى گنجد، شعور قد نمى دهد.

نه از آسمان نزديكش چيزى درك مى كنم و نه تسبيح ستاره ها و صداى بال ملائك را مى شنوم! و نه تكبير محمد صلى الله عليه و آله را! على عليه السلام را. فقط يك چيز و آن هم بسيار اندك درك مى كردم و آن حقارتم بود! ريگ هاى بيابان،

ص: 90

خار و خس صحرا، سكوت شب، عشق و ايمان، همه و همه، حقارت را فرياد مى زدند! فكر كردم كه كاش چنين بود. اگر چنين بود، باز به خودم اميدوار مى شدم. شايد سايه اى هستم در بيكران نور، كه در اين صورت نيستم، باز هم فكر مى كنم كه اشتباه مى كنم و غلّو.

اتوبوس با سرعتى حدود 100 تا 110 جلو مى رفت و فرصت فكر كردن را كم مى كرد. نمى دانستم اگر يك ساعت ديگر به خانه خدا برسم چه بگويم و چه كار كنم؟ فقط يك نقطه روشنى را در قلبم احساس كردم، به آن نقطه رو كرده و خودم را به آن دلخوش كردم. كه اى بى خبر بدبخت! مگر نه اين است كه از خدا هستى و به سوى او برمى گردى! مگر نه اين است كه يك مولكول آب هستى، شناور در اقيانوس! و مگر نه اين است كه رحمت خدا به اندازه خود خدا وسيع است! اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، لبَّيك، اللّهم لبَّيك، لبَّيك لا شريكَ لَكَ لبَّيك.

خم شدم و از كيسه اى كه همراهم بود، چفيه را در آوردم. با دو دست صورتم را پوشاندم و آن قدر گريستم كه از گريه خالى شدم. حالا وقت گريه كردن نيست. وقت لبَّيك گفتن است، صحرا را ببين! محشر را ببين! ماه و ستاره ها را ببين كه همه لبَّيك مى گويند! تو هم فقط لبَّيك بگو.

لبَّيك گفتم و هى لبَّيك گفتم. خودم در زبانم خلاصه شدم، احساس مى كردم كه اصلًا وزن ندارم و جسم نيستم، فقط يك زبان بودم كه لبيك مى گفت.

چه قدر لذّت بخش بود! چه قدر زيبا بود! چه قدر سعادتمند شده ام كه تكبيرم را همراه با تكبير همه ذرات مى كنم! خوشحالم كه خدا به من اجازه داده است كه لَبّيك بگويم. در فضايى كه پر از لَبَّيك است. لبَّيك ابراهيم، لبَّيك هاجر، لبَّيك محمد صلى الله عليه و آله، لبيك آسمان ها، لبيك ستارگان، لبيك

ص: 91

منظومه ها، لبيك كهكشان ها، لبيك زمين، لبيك كوه ها، و لبيك عرشيان و فرشيان.

يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ

تابلوى كنار جاده نشان مى داد كه حداكثر نيم ساعت بيشتر به خانه ى خدا باقى نمانده است، قلبم ديوانه شده، سكوت صحرا فرياد قدسيان است. سكوت نيست، فرياد تسبيح، گوش افلاكيان را كر كرده كه من نمى شنوم! تاريكى نيست كه همه اش فرشته بود با بال هاى سياه! خودم را باخته ام! خدايا تو واقعاً مرا پذيرفته اى؟ چه قدر بايد شرمنده باشم؟ من كه واقعاً صلاحيت آن را ندارم. وارفته و گيج و منگ! چيزى هم نمى دانم بگويم! به خانه ى خدا داريم نزديك تر مى شويم. براى اين كه زبان بند نيايد بايد دعائى را بخوانم. ولى نمى دانم چه بخوانم! مى گويم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 2 بار، 10 بار، 20 بار، خودم را واقعاً باخته ام.

خدايا كمكم كن! چند لحظه چشمانم را بستم. گويى اكسيژن كافى به قلبم نمى رسد! به نفس نفس افتاده ام! خدايا تو اجازه ديدن خانه ات را به من مى دهى؟ و يا جناب عزرائيل را تا چند لحظه ديگر به سراغم مى فرستى؟ هر دو هم نهايت سعادتمندى است. چشم باز كردم، چراغ هاى شهر ديده مى شود، باز هم بسم اللَّه. از پيچ و خم كوهستانى شهر گذشتيم، تونل، چراغ، تابلو و ... صداى بلندگو و صلوات زائرين پشت سر هم! خانه ى خدا نزديك است! در كجاست؟ در پايين ترين نقطه يك درّه! و حتماً روزگارى فقيرنشين ترين محله شهر هم بوده! هيجان اضطراب! ترس و خوشحالى! همه با هم به مهمانى من، و اين من به مهمانى خدا! كاش مى توانستم در ابتداى اين شهر و يا در لحظه ديدن بيت اللَّه، قلبم را از

ص: 92

سينه بيرون بياورم و هديه كنم. هديه كنم به فرشتگان نگهبان حرم. كه قلب ناچيزتر آن است كه به خدا هديه شود. ولى من حق ندارم چنين كارى بكنم. من حتى حق ندارم ناخنم را بگيرم و تار مويى از سرم بكنم! اللَّه اكبر! اللَّه اكبر!

تكبير زائرين قطع نمى شود. سرعت اتوبوس كاهش يافته است.

سرانجام در كوچه اى سراشيب و باريك اتوبوس ها توقف كردند. از پنجره تابلويى را خواندم نوشته بود: «قصرالأمراء»

در مركز عشق و عالم

ساعت 11 شب است. باروبنديلم را از اتوبوس تحويل گرفتم و به سالن هتل بردم. بعد از حدود 4 ساعت با همسرم روبه رو شدم، با هم صحبت كرديم. خيلى مواظب بودم كه امر و نهى نكنم. وقتى مدير كاروان كليد اتاقى را به من داد خواهش كردم كه اتاق مجاورم را هم به نه نه گلوارى بدهد تا در خانه ى خدا همسايه هم باشيم. اثاثيه خودم و نه نه گلوارى را سريع از پله ها بالا بردم و در اتاق ها گذاشتم. سعى كردم سريع كار كنم و حتى الامكان با كسى حرف نزنم. كارگر هتل درب اتاق را براى مان باز كرد و كليد را تحويل مان داد.

سريع غسل كردم و بعد هم وضو. عجب حالى داشتم و حالا ديگر مثل يك ساعت قبل نيست. كاملًا هوشيار و قبراق هستم. از هتل بيرون آمديم. گروه دو دسته شد. خانم ها به سرپرستى مدير كاروان و آقايان به سرپرستى روحانى كاروان. از هتل تا حرم كه حدود يك كيلومتر و يا كمتر بود، مدير كاروان چند بار افراد را متوقف كرد. نشانى هتل و مسير و اسم خيابان و نام بيمارستانى كه در آن خيابان بود، به افراد تذكر داد تا اگر فردى

ص: 93

گم شد، بتواند راهش را پيدا كند و به هتل برگردد. در فاصله هتل تا بيت اللَّه الحرام بيشتر از اين كه دچار هيجان و التهاب شوم، مواظب اعمال و رفتارم بودم. ترس و اضطراب بر هيجان و احساسات پيشى گرفته بود. قدم به قدم پشت سر روحانى بودم تا او چه مى كند و چه مى گويد، مثل يك بچه مكتبى، از در ملك عبدالعزيز داخل مسجدالحرام شديم. چشمم به خانه خدا افتاد!

خدايا كمكم كن! چرا اين قدر ماتم برده؟! شايد ترس از امتحان باشد، آخر من بايد اعمال را دقيق و صحيح انجام دهم، كوچك ترين اشتباهم مصيبت به بار خواهد آورد. و همين ترس از امتحان سبب شد بر احساساتم مسلط شوم و شايد هم چيزى ديگر كه من نمى دانم وگرنه عقلم تا اين جا مى رسيد كه آنچه اينك روبه رو است، مركز عالم است! مركز عشق و ايمان است! همان است كه وقتى به طرف او مى ايستيم قلب مان بهتر مى زند. همان است كه از چهار گوشه عالم هر روز به طرفش مى ايستند و صاحبش را مى ستايند و سجده مى كنند! همان است كه حتى بعد از مرگ هم بايد رو به او خوابيد! اين همان است كه حتى پيامبران هم بر آستانه اش پيشانى بندگى بر خاك نهاده اند! بايد سكوت كنم و فقط گوش بدهم و اعمال را صحيح انجام دهم. من توان و قدرت درك آن را ندارم. فعلًا اعمالم را انجام دهم. و بيشتر از اين ظرفيت ندارم.

روحانى كاروان هر چه گفت، با دقّت انجام دادم. هنگامى كه آخرين پله مسجد را به پايان رسانديم و قدم در صحن خانه خدا گذاشتيم كه جا داشت همان جا، جان بسيار ناقابلم را تسليم جان آفرين كنم ولى به خودم نهيب زدم كه مواظب باش اشتباه نكنى! در ابتداى ورود، روحانى كاروان، ما را برگرد خود جمع كرد و رو به خانه ى خدا ايستاديم، دست ها را مقابل

ص: 94

صورت آورديم، او اين زيارت را خواند و ما هم تكرار كرديم.

السَّلامُ عَلَيكَ ايُّها النَّبيُّ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُةْ- بِسْمِ اللَّه وَباللَّه وَمِنَ اللَّهِ وَما شاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلى رَسولِ اللَّه وآله- السَّلامُ عَلى ابراهيم خَليلِ اللَّه السَلامُ عَلى انبياءِ اللَّه و رُسُله. به فكرم رسيد كه آيا خود رسول خدا در چنين لحظه اى چه دعا مى خوانده؟! به هر حال من در حدى نيستم كه در اين گونه مسائل اظهار نظر كنم. تكليفم فقط اين است كه هر چه روحانى گفت، بگويم، نه كمتر، نه بيشتر.

وقتى چند قدم داخل صحن شديم، روحانى دستور داد كه به سجده برويم، سجده كردم! چه سجده اى! مرغ سر كنده اى بودم، حالى پيدا كرده بودم كه كم مانده بود قالب تهى كنم و كاش كه مى كردم. ولى دوست نداشتم دگرگون شوم و يا خودم را ببازم، زيرا فرصت براى شنيدن فرياد احساسات و يا انديشيدن مناسب نبود. فقط و فقط بايد طبق گفته هاى روحانى عمل مى كردم. بعد از سجده، روحانى گفت: حالا از خداوند حاجت بخواهيد. اولين حاجتم طلب عفو و بخشش پروردگار بود كه اى غفّار! اى رحمان! اى رحيم! مرا ببخش و بيامرز. حاجت دوم زيارت مجدد خانه خودت، خدايا لااقل يك بار ديگر مرا به خانه ات بپذير و حاجت سوم را بعداً فراموش كردم كه چه بود؟

حالا آماده شديم براى دومين جزء مناسك حج و شايد شاخص ترين آن، طواف. طواف به دور خانه ى خدا! آن چيزى كه عمرى، آرزوى آن لحظه را مى كردم. به شدت شور و التهاب را سركوب كردم و ششدانگ حواس را متوجه روحانى كاروان نمودم، نيت احرام را دوبار خواند، هر بار با كمى تفاوت و ما تكرار كرديم. اينك نيت طواف را هم دوبار خواند. با كمى تفاوت و ما با صداى بلند تكرار كرديم، در حالى

ص: 95

كه بعداً كه به كتاب مراجعه كردم لزومى نداشته كه ما نيت را كلمه به كلمه و با صداى بلند مثلًا بگوييم: «خدايا! طواف مى كنم براى عمره مفرده قربتاً الى اللَّه»

باشكوه ترين و لذت بخش ترين حركت آغاز شد. همه در خط ركن اسود ايستاديم. دست ها را به علامت بيعت با خداوند دراز كرديم! اللَّه اكبر! من بيعت كردم! او بيعت كرد! همه بيعت كردند! همه بيعت كرده بودند! همه در بيعت اويند! از روز اول، از آغاز، از ازل، تا ابد، من، او، همه، همه چيز، در بيعت اويند و اين يك تكرار در تكرار است.

طواف شروع شد. با سركوب كليه احساسات و عيناً مانند كسى كه قرار است از روى طناب عبور كند، حواسم را جمع كردم. درست پشت سر روحانى مواظب بودم خطا نكنم. مو به مو حركات و حرف هاى روحانى را تكرار مى كردم. گاهى در اثر تنه خوردن ديگران يكى دو متر بين من و روحانى فاصله مى افتاد كه سخت نگران مى شدم و به هر شكل باز خودم را به روحانى مى رساندم. اصولًا تنه زدن و خود را جلو انداختن و پيشى گرفتن جزء اخلاقم نيست. در اين گونه موارد هميشه نفر آخرم، ولى اين جا مسئله فرق مى كرد. شايد ديگران بلد بودند و ترسى نداشتند. ولى من خيلى نگران بودم كه در انجام مناسك اشتباهى رخ ندهد. عيناً مثل يك فرد ناشى كه چند نفر را به دوش گرفته باشد و بخواهد از روى طنابى عبور كند و بايد دقيقاً گوش به دستور مربى بدهد كه اگر حتى يك لحظه غفلت كند خود و ديگران را نابود مى كند.

بالاخره 7 دور طواف، نماز طواف، سعى، تقصير، طواف نساء و نماز طواف نساء، در ساعت 5/ 1 صبح تمام شد. در حالى كه ترس از اشتباه تمام احساساتم را كشته بود و در تمام مدت انجام مناسك عمره مفرده فقط به

ص: 96

اين مى انديشيدم كه يك خطا يعنى محرم باقى ماندن!! يعنى حرام شدن 24 چيز بر انسان.

ساعت 2 صبح، مدير كاروان، اطلاع داد كه چون خانم ها خيلى خسته هستند آن ها را به هتل مى برد تا نماز صبح را در هتل بخوانند و بعد بخوابند. تا نماز صبح حدود دو ساعت وقت داشتم حالا ترسى هم نداشتم. مى توانستم با خيال راحت طواف كنم.

يا حَىّ يا قيّوم

از يك طرف احساس سرافرازى و رضايت مى كردم كه به شكرانه خدا واجبات مناسك عمره مفرده تمام شد و حال از احرام بيرون آمده ام و از طرفى هم غمى و دردى موهوم در وجودم سنگينى مى كرد كه اى بدبخت، بيچاره! 8 جزء عمره مفرده را طوطى وار به جا آوردى، چه فهميدى؟ راستى هم اين درد را با كه گويم؟ چه كسى بهتر از خدا به درد دلم گوش مى دهد؟ او كه خانه اش در چند قدمى است، او كه مرا پذيرفته است! پشت مقام ابراهيم بودم. كمى خودم را جابه جا كردم تا در خانه ى خدا را بهتر ببينم. دست به سوى آسمان بلند كردم. خون بدنم به جوش آمد. نه حرفى بلدم و نه مى توانم حرف بزنم به فكرم فشار آوردم تا جمله اى پيدا كنم كه در مقابل خدا بگويم. بدجورى مى جوشيدم. چند لحظه، دست ها مقابل و رو به در خانه ى خدا ايستادم و بغضم را فرو خوردم تا بتوانم كلمه اى بگويم.

چه كلامى بهتر از خود قرآن. لذا گفتم: اللَّه لا الهَ (انفجار درون و هاى هاى گريه ...) الّا هُوَ ... (هاى هاى گريه،) ... الحَّى القَيُّومْ ... (باز هم گريه و گريه) لاتأخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فىِ ... الْارْضِ هر كار

ص: 97

كه كردم آخرين كلمه را بگويم، مگر شد؟! واى كه چه گريستم. حداقل يك ربع گريستم. بعد كمى آرام شدم.

آيه را تكرار كردم، چند ركعت نماز تحيت خواندم، دوبار هم طواف كردم، يكى به نيت پدر و يكى به نيت مادر. حالا كه طواف برايم بسيار آسان شده بود، از اين كه شك كنم، ترسى ندارم. اصلًا شك هم نمى كنم.

فرمولى براى خودم درست كرده ام، از تسبيحات حضرت زهرا عليها السلام، كمك مى گيرم. در شوط اوّل اللَّه اكبر را مى خوانم در شوط دوم الحمد للَّه را و در شوط سوّم سبحان اللَّه در شوط چهارم كه شوط وسط است هر جمله كه به ذهنم رسيد و مناسب ديدم مثل «لا اله الا اللَّه» و يا «يا رحمن و يا رحيم» و «يا حى و يا قيوّم» در سه شوط باقيمانده، مجدداً تسبيحات حضرت زهرا عليها السلام را به ترتيب تكرار مى كنم. و بدين ترتيب ترس از شك طواف كاملًا برطرف مى شود.

احساس كردم دارم تلو تلو مى خورم، خيلى خسته بودم. بى خوابى، گريه زياد، شور و التهاب چنان خسته ام كرده بود كه در حين طواف احساس مى كردم كه مى خواهم زمين بيفتم. حالا ديگر روحانى و مدير كاروان را ول كرده ام، از پل صراط گذاشته ام، حالا ديگر بايد خودم تصميم بگيرم كه چه بكنم؟ از يك نفر پرسيدم «اين دور و برها كجا مى شود وضو گرفت؟» گفت: 10- 20 قدم پشت سرت آب زمزم است.

مى توانى آن جا وضو بگيرى! اصلًا فكرش را نمى كردم. سريع 10- 15 مترى به عقب رفتم. عجب جايى! و آب زمزم! آب افسانه اى! آب مقدس! مقدس ترين آب جهان! چه راحت در اختيار و چه فراوان مى شود آب خورد! وضو گرفت! دست و رو صفا داد! رفتم كه تجديد وضو كنم، شك كردم كه با داشتن وضو آيا مى توانم وضو بگيرم يا نه؟ آيا ممكن

ص: 98

است اشكال داشته باشد؟ خودم را قانع كردم كه انشاءاللَّه اشكالى ندارد.

وضو گرفتم بعد پاهايم را هم شستم، كمى آجير شدم، از يك نفر پرسيدم «تا نماز صبح چه قدر وقت داريم» گفت: «كمتر از يك ساعت» رفتم روى پله اطراف شبستان نشستم تا دقايقى را هم در تفكر و انديشه به سر برم.

كعبه هم طواف مى كرد

عجب هنگامه اى است اين طواف. بر روى پله چهارم يا پنجم پشت به ستونى نشسته ام و نگاه مى كنم. فقط نگاه مى كنم ولى تا كجا مى بينم؟

فقط به اندازه شعاع كوتاه ذهن و انديشه ام.

هزاران انسان سفيد پوش، برگرد اتاقى مى چرخند و مى چرخند! از كى؟ از ديشب تا به حال؟ از پارسال تا به حال؟ از صد سال پيش تا به حال؟

از هزار سال پيش تا به حال؟ و ... تا به حال همچنان مى چرخند. مثل يك خراس! مثل سنگ آسياب بر گرد يك نقطه! بدون توقف! مگر وقت نماز! اللَّه اكبر! گويى كه افراد نمى چرخند كه زمين مى چرخد! اين يك گردباد است كه نقطه اى ثابت ندارد. بلكه همه مى چرخند و اصلًا سكون و سكوت معنى ندارد. همه كس و همه چيز بايد بچرخند! هفت شوط؟

هفتاد شوط؟ هفت هزار شوط؟ هفت بى نهايت شوط؟ و يا بى نهايت 7 شوط اكبر؟!

شوط اول: آن مرد عصايى، آن زن سوار بر چهار چرخ، آن آفريقايى، آن آسيايى كه همه مى چرخند و طواف مى كنند. هر يك از آن ها با عصايشان، با چهار چرخشان، با رنگ سياه و سفيدشان، خود مجموعه اى هستند، از انواع اتم ها و از هر نوع، ميلياردها ميليارد، كه هر اتم، كعبه اى دارد «هسته». طواف كننده اى دارد، «الكترون» و مطافى،

ص: 99

«مدار و لايه حركت». هر هسته، كعبه اى است نماينده خدا، تا عاشقان، دست بيعت به او بدهند و سرگردان نشوند و راه گم نكنند. و برگردش، و بر مدارى مشخص، طواف كنند. به نيابت خداى سبحان! چقدر شگفت انگيز است؟! چقدر تكان دهنده است؟! فراتر از عقل و انديشه.

مطاف الكترون ها يك مسير نيست كه چند مسير است! مسيرهاى دايره اى و متحدالمركز، نه دقيقاً در يك خط كه در يك لايه. دقيقاً مانند مطاف خانه خدا! كه زائر در عين اين كه مكلف به چرخش در مسيرى مشخص است، ولى در يك مدار نيست كه در يك لايه است. و اين انعطافى است براى سهولت طواف. مجموعه اين انسان ها بر گرد محورى به نام كعبه كه آن نيز نماينده خداست در طوافند. اين انسان ها و خود كعبه هم كه بر سطح اين كره خاكى قرار دارند، هر شبانه روز در مسير دايره اى مى چرخند.

اين كره خاكى، و آن كرات ديگر منظومه شمسى هم برگرد خورشيد طواف مى كنند! خورشيد و خانواده اش، و سى هزار منظومه ديگر، در مطافى ديگر، كعبه اى ديگر را طواف مى كنند!!

اين كهكشان كه زمين ما در آن قرار دارد با هزاران كهكشان ديگر در مطافى ديگر، كعبه اى ديگر را طواف مى كنند! اين ابر كهكشان كه زمين خاكى ما هم در يك كهكشانش قرار دارد خود با هزاران ابر كهكشان ديگر كعبه اى ديگر را طواف مى كنند.

پس آن پيرمرد عصا به دست، ذرّات وجودش در مطافى كه اگر چند ميليارد بار بزرگ تر كنيم باز هم شايد به چشم ديده نشود، طواف مى كنند و تسبيح مى كنند. پروردگار را، آن هم با چه سرعتى؟ با سرعت نور! اللَّه اكبر! و همزمان خود پيرمرد در مطافى حدود صدمتر، خانه خدا را طواف مى كند! و تسبيح مى كند پروردگار عالم را!

ص: 100

و در مطافى ديگر همراه اين كره خاكى سالى يك بار برگرد خورشيد مى چرخد و همراه با منظومه شمسى هر سيصد ميليون سال در كهكشان و همراه با كهكشان در ابر كهكشان مى چرخد! در مطافى كه خارج از فهم و درك ماست. مطاف هم ثابت نيست. راكد و بى حركت نيست. او خود، بزرگ تر مى شود. مطاف هم طائف مى شود. كعبه هم طواف مى كند! طواف در طواف! چرخش در چرخش! عشق در عشق! كعبه طائف مى شود و طائف كعبه! اللَّه اكبر! سبحان اللَّه! تازه اين شروع كار است. يك ابر كهكشان در يك طواف چند ميليارد كيلومتر را طى كند و در چه زمانى؟ عقل فرياد حقارت مى زند! و اعداد فرياد عجز و تسليم! اللَّه اكبر! سبحان اللَّه!

تازه يك ابر كهكشان چند دور؟ چند صد دور؟ و چند صد ميليون دور بايد بزند، تا طواف كامل انجام داده باشد؟! تا ارضاء شود؟! تا تسبيح خداوند را كامل انجام داده باشد؟! تا به خدا ملحق شود؟! اللَّه اكبر! اللَّه اكبر! مغزم دارد جوش مى آورد! نمى دانم چه كار كنم! فرياد بكشم؟! هوار بكشم! كاش كه خود قربانى كردن مجاز بود و من با قطع شاهرگم خودم را قربانى مى كردم و اين سئوال ها اين قدر رنجم نمى داد.

آن چه كه به ذهنم مى رسد قطره اى از اقيانوس است. اقيانوس چه قدر است؟! تازه همه اين ها يك شوط است، يك شوط اكبر و آنگاه كه طواف كامل شد و خداوند به لبيك كائنات پاسخ گفت؛ آن واقعه روى مى دهد، آن واقعه اى كه در وقوعش شك و ترديد نيست. آن روز كه ستاره ها محو مى شوند و آسمان شكافته مى گردد، اللَّه اكبر! اللَّه اكبر! آن روز كه پايان جهان نيست. بلكه پايان يك شوط است! وقتى كه همه چيز در خداوند فنا شد، وقتى كه همه چيز او شد، تازه اين پايان يك شوط است، پايان يك

ص: 101

مرحله است، پايان يك دوره است.

شوط دوم آغاز خواهد شد. چه كسى مى داند كه چگونه آغاز مى شود وقتى كه هيچ چيز غير از خدا نيست، خداوند اراده مى كند، مى گويد بشو و مى شود! انفجار عظيمى روى مى دهد! هفت آسمان و هفت زمين در شش روز كه هر روزش حداقل يك ميليارد سال! تا اين كه ميلياردها خورشيد و ماه در مدار حساب شده خود قرار گيرند و نظم وتر از بلند آسمان ها برقرار شود! تازه آن روز كه اين نظم برقرار شود، صبح پيدايش است! آغاز يك شوط ديگر از بى نهايت شوط است. مجدداً روز از نو، روزى از نو! اللَّه اكبر! پروردگارا كمكم كن تا جمله اى در شأن تو بگويم! و يا حنجره اى به من بده كه كهكشان ها از آن عبور كنند و با آن حنجره بگويم: «اللَّه اكبر!» تا صدايم، فريادم، تكبيرم، آسمان ها را بشكافد! اللَّه اكبر! و استغفراللَّه! دارم هذيان مى گويم!

بيايم سر مطلب، آن وقت كه شوط دوم، به فرمان و اراده اش شروع شد، مجدداً اتمى، مولكولى، و سرانجام، موجود زنده، كعبه و ... در نظمى حساب شده چرخش و چرخش، طواف و طواف، تسبيح و تسبيح! تا كى؟! در كدام مسير؟! اللَّه اكبر!! به سوى كدام هدف؟! به كدام جهت و غايت؟! اى محرك همه حركت ها! فقط خودت مى دانى، خودت گفته اى كه هدفى جداى از ذات نامحدود خويش ندارى، خودت مى دانى! خودت گفته اى كه نظام جهان را بازيچه و بى هدف نيافريده اى! خودت گفته اى كه آسمان و زمين و آن چه در آن هست بيهوده نيافريده اى! اين منم كه نمى دانم و هيچكس هم نمى داند. در ستايشت مى گويم: «اللَّه اكبر!» ولى «اكبر،! چقدر اكبر؟!» مگر عقل بيچاره ام چقدر درك مى كند؟! ولى خودت از من، از آن پيرمرد عصايى، از آن سياه و آن سفيد بپذير، اى

ص: 102

پذيرنده! اى قانع!

تو كجايى تا شوم من چاكرت چارقت دوزم زنم شانه سرت

دستكت بوسم بمالم پايكت وقت خواب آيد بروبم جايكت (1) 4

اى چشم هاى گريان! اگر تا قيامت هم اشك بريزيد، كم است. گوش كنيد، اى همه ها! صداى تسبيح مى آيد! از حلقوم كهكشان ها از حلقوم زمين و ماه! از حلقوم آن مرد! آن اسب! آن جيرجيرك! آن درخت! هر فريادى و هر حركتى يك تسبيح است و عرش پر از تسبيح است. اللَّه اكبر! اللَّه اكبر! ... اشهد ان لا اله الا اللَّه! ...

اين ديگر صداى مؤذن بود كه از مناره ها و گلدسته هاى مسجدالحرام به گوش مى رسيد. نماز صبح شده بود. جنب و جوشى در جمعيت ايجاد شد، خود را جابه جا كردند. از جايم بلند شدم. به زحمت توانستم راست شوم، حدود يك ساعت بود كه بر روى پله ها بدون حركت نشسته بودم، بدنم گرفته بود، خودم را به صف نماز رساندم، درست رو به روى در خانه ى خدا، آن خداى آن چنانى، در خانه اى اين چنينى! در سمت راستم بنده اى از شرق آسيا و در سمت چپم بنده اى احتمالًا از آفريقا به رديف ايستاديم و پايمان را در مدار تنظيم كرديم و نماز صبح آغاز شد. اولين نماز واجب آن هم به فاصله 15- 20 مترى در خانه ى خدا! آه كه چه كيفى داشت! خدا را شكر.

نماز تمام شد، بسيار خسته بودم 50 مترى به عقب برگشتم، از پله ها بالا رفتم و در جاى خلوت و مسقف به ستونى تكيه دادم و محو تماشاى


1- مثنوى

ص: 103

طواف كنندگان شدم، مات و مبهوت و گيج و خسته فقط نگاه مى كردم.

تنها چيزى كه در ذهنم خطور مى كرد اين بود كه آيا تمام اين طواف كنندگان بخشيده مى شوند و يا بخشيده شدن مستلزم رياضت، عبادت، استغاثه و برنامه هاى خاصى است كه كار بندگان خاصى است.

15- 20 دقيقه اى گذشت كه ناگاه خودم را در كنار رودخانه اى يافتم كه تعدادى قايق به يك سو در حركت بودند. سرنشينان در حالى كه تشنه بودند واعطشا پارو مى زدند ولى در فاصله اى از رودخانه افرادى بر روى زمين خشك و شنزار نشسته بودند و از چشمه هاى كوچكى كه در كنارشان بود آب مى نوشيدند و سيراب مى شدند، وقتى بخودم آمدم نمى دانستم كه اين خيالها با آنچه در درونم مى گذشت ارتباطى داشت يا نه؟

بايد رنج كشيد

بعد از نماز صبح خودم را به هتل درجه 3 به نام قصرالامراء رساندم.

لباس احرام را در آوردم. واقعاً كه لباس احرام بر تن داشتن كار مشكلى است. هنوز نيم ساعتى به شروع صبحانه باقى مانده بود، ديدم طاقت نيم ساعت بيدار خوابى را ندارم، يك عدد پرتقال خوردم و خوابيدم. ساعت 10 همسرم مرا بيدار كرد. به اتفاق به حرم رفتيم. حالا ديگر مى توانستيم دست همديگر را بگيريم و با خيال راحت طواف كنيم. يك طواف كامل به نيت اين كه خداوند يك بار ديگر زيارت خانه اش را نصيب كند، انجام داديم. طواف دوم را براى پدر و طواف سوم را براى مادر. منظور از طواف يعنى 7 شوط وگرنه طبق آن چه روحانى ها گفته اند يك دور به نيت پدر و يك دور به نيت مادر معنى ندارد و بايد طواف 7 دور باشد.

ص: 104

نزديكى هاى ظهر يك دفعه با نه نه گلوارى روبه رو شديم. با آن كه فقط از ساعت 11 شب گذشته همديگر را نديده بوديم، بنده خدا چنان از ديدن ما اظهار خوشحالى و شعف كرد كه اطرافيان متعجب شدند. 20 دقيقه اى به نماز ظهر مانده بود. روى پله هاى مسجد مشرف به شبستان نشستيم تا هم خستگى بگيريم و هم با هم گپى بزنيم. نه نه گلوارى چهار روز بود كه روزه مى گرفت، سه روز در مدينه، امروز هم در مكه. پرسيدم:

«نه نه گلوارى آخه روزه گرفتن كه صحيح نيست.» پاسخ داد: «نه نه جان، من يك پيرزال بدبخت هستم، نذر كرده ام كه اگر به زيارت خانه ى خدا آمدم، روزه بگيرم. من خداى خودم را مى شناسم، او به خاطر روزه گرفتن عذابم نمى كند، اما به خاطر كمتر عبادت كردن عذابم مى كند. من پيرزال بى كس دوست دارم روزه بگيرم، چرا اين قدر مرا منع مى كنند، آدم بايد به زحمت بيفتد تا خدا از او راضى شود، من بايد خيلى زار خدا را بكشم.»

گاهى به ذهن خطور مى كند كه خوب شد كه آدم و هوا حبوط كردند، كه اين هم مشيت الهى بود، تا او توبه كند و رنج ببيند تا به كمال برسد. او و فرزندانش بايد با عمل و كردار و عباداتشان صعود و تعالى يابند، انسان بايد رنج بكشد تا به دست آورد، اگر ارزان به دست آورد ارزان هم از دست مى دهد همانطور كه جد بزرگوارمان از دست داد. هدايت و ضلالت، تاريكى و روشنايى، هبوط و تعالى، خير و شر، هميشه هست و اين انسان است كه بايد با تلاش و هوشيارى انتخاب كند.

راز بزرگ

بر بلندى صفا جاى راحتى لم دادم با چفيه سر و صورتم را خشك كردم. نگاهى به روندگان و آيندگان انداختم. عيناً يك نقاله كه مى رود و (1) 5


1- حسين رمضانى فرخانى، صبح انديشه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 105

برمى گردد. و يا آب دو رودخانه كه يكى از اين كوه مى جوشد و مى خروشد و به آن طرف سرازير مى شود و آن يكى از آن كوه به اين طرف. شعورم قد نمى دهد، كاش مى دانستم كه:

- فلسفه اين عمل چيست؟

- از چه زمانى آغاز شده؟ از هزار و چهارصد سال پيش و يا پيش تر؟

- هاجر كدام سو و به كدام مقصد مى رفته؟

آن جا كه هروله مى كنند؛ آيا همان جايى است كه هاجر مى دويده؟

اين يكى بايد اين طورى باشد. آخر آن زن تنها كه بچه اش را در آن پايين درّه در پناه يك سنگ گذاشته و دنبال آب مى رفته، حتماً وقتى به ته درّه مى رسيده كه نسبتاً هموار بوده مى دويده، مى دويده تا زودتر به آب برسد.

كاش مى دانستم، لااقل كمى، كاش لااقل مى توانستم جورى براى خودم فلسفه اى ببافم. كاش كلمه اى، جمله اى، حرفى براى گفتن مى داشتم. كاش مى دانستم چقدر از مرحله پرتم تا به نادانى خود اشك بريزم و خودم را راحت كنم. مثل يك مجسمه بر روى اين سنگ نشسته ام و مى بينم كه رودخانه مى رود و مى آيد! اين تسمه نقاله مى رود و مى آيد آيا اين همه به خاطر رنج هاجر است؟

اين هاجر ديگر كيست؟! كنيزى احتمالًا مصرى، به يك حساب فقيرترين، بى كس ترين، درمانده ترين، غريب ترين زن! كه گدايان سرمحله و كوچه شهر ما، در مقابل او شاهزاده هستند. گدايان ما لااقل نان و آبى كه دارند، سرپناهى كه دارند، اگر بچه شيرخوار داشته باشند، كه حتماً حمايتى، كمكى، سرپناهى، پيدا مى كنند ولى هاجر، در دره اى مخوف و هولناك، در گرماى وحشتناك، تنها، فقط با يك كودك شيرخوار به كجا مى رفته؟ واللَّه عليمٌ و بصير!

ص: 106

حالا آن هاجر به كجا كه نرسيده! در مقامى است كه حتى محمد صلى الله عليه و آله، على عليه السلام، حسن عليه السلام، حسين عليه السلام، زهرا عليها السلام بر گرد خانه اش طواف مى كنند!!

ياللّعجب! نه يك بار، نه دوبار كه ده ها بار! سلاطين، پادشاهان، ملوك و ملكه ها و حتى ملائكه، بر گرد خانه اش طواف مى كنند! نه يك بار، نه دوبار، كه هزاران بار! هزاران سال! تا ابد!

عجب رازى در اين كار نهفته است! رازى بزرگ به اندازه؟ ...

مى خواهم بگويم به اندازه راز آفرينش ولى مى ترسم اشتباه گفته باشم! مى خواهم بگويم: اين راز به اندازه رحمت خدا است! اگر مى خواهى حدود رحمت خدا را درك كنى به اين راز بينديش. باز هم مى ترسم! ولى به خودم جرأت مى دهم و مى گويم عظمت اين راز به اندازه نادانى من است. من فكر مى كنم كه نادانم ولى چقدر نادانم، نمى دانم. كاش كه مى دانستم.

حالا چه كار دارم به اين كارها، در حدى فكر كنم كه توانايى اش را دارم. از خودم مى پرسم آيا سعى يكى از مقدس ترين اعمال انسان، حيوان و نبات است؟ اگر هست، كه هست، براى چه؟ براى بقا، بقا براى چه؟ بقا براى بقا. اين راز را چه كسى مى داند؟ مى دانم كه هيچكس نمى داند غير از خودش. توان ما همين قدر هم نيست كه اين جزئى اطلاعاتى كه راجع به سعى شنيده ايم معنى بكنيم.

مادرى به خاطر جرعه اى آب تمام نيروهاى ناشناخته اش به كار مى افتد و چه اعجازى روى مى دهد! آب از زير پاى فرزندش مى جوشد!!

آهوئى براى دادن شير به بچه اش تمام نيروهاى ناشناخته اش به كار مى افتد، خود را به پاى حضرت ثامن الائمه عليه السلام مى اندازد و كمك مى خواهد، و اعجاز روى مى دهد!

ص: 107

همين جا، پاى همين ديوار خانه ى خدا، فاطمه بنت اسد، سعى مى كند پناهگاهى بيابد تا فرزندش را به دنيا بياورد، ديوار خانه خدا مى شكافد، قدسيان به كمكش مى شتابند و معجزه روى مى دهد!!

چرا راه دور بروم، در همين دوره و در شهر خودمان «مشهد» زنى 60 ساله كه چند سال بسترى و نزديك به مرگ بوده و عروسش در تصادف اتومبيل كشته مى شود و دو بچه 1 ساله و 3 ساله و پيرزن 60 ساله مريض تنها و بى سرپرست مى مانند. پيرزن از جا بلند مى شود و انگار كه اصلًا نه پير است و نه مريض و سرپرستى كودكان را به عهده مى گيرد! و معجزه روى مى دهد!

چه رازى! چه سرّى! چه حكمتى! خدايا!

در گياهان هم اين نيرو، اين عشق، اين راز وجود دارد. در جايى خواندم كه دانشمندان يك بوته گل خاردار را در جايى كاشتند كه هيچگونه خطرى آن بوته را تهديد نمى كرد. به مرور بوته فاقد خار شد!

اين ها اسرار «سعى» مى باشند. در «سعى» نشان خدا را مى توان يافت.

سعى و خدا در كنار هم اند، اول خدا، بعد سعى. اول طواف، بعد سعى صفا و مروه. اصلًا من نبايد حرف بزنم كه خود را سبك كرده ام، سكوت بهتر است، ولى اختيار از دست مى رود.

حدود نيم ساعت بر روى يك سنگ صاف نشسته ام، همان حالتى را دارم كه در كوهستان و در تنهايى. انگار نه انگار كه روبرويم رودخانه اى عظيم از انسان ها مى روند و مى آيند، و دست چپم اقيانوسى دوّار، از جايم با زحمت بلند شدم. پاهايم و كمرم كمى درد مى كرد.

شب از نيمه گذشت و صبح روز ديگر شد، گفتم بروم و يكى دو ساعت استراحت كنم، مجدداً برگردم. داشتم از درب ملك عبدالعزيز

ص: 108

خارج مى شدم كه با يك كاروان زائر جديد ايرانى روبه رو شدم. عجب هنگامه اى بود! كاروانى با لباس احرام، تازه از گرد راه رسيده، همه عاشق، همه شيدا در چند قدمى درب عبدالعزيز و آماده ى ورود به بيت اللَّه الحرام. واى! واى! واى! كه چه حالى داشتند آنها! هيچ زبان و قلمى قادر به بيان نيست! يك دنيا هيجان، يك دنيا عشق، يك دنيا اضطراب و شيفتگى در وجود هر نفرشان! هر كدامشان بمبى از احساس و عشق و آماده براى انفجار! گويى وجودشان را در ماهى تابه ى گداخته گذاشته بودند، واى كه چه وضعى و چه حالى!

آن ها به چند قدمى كعبه رسيده اند! آن چيزى كه از پدران، پدربزرگان و روحانيون شنيده بودند، آن چيزى كه روزى 5 نوبت رو به او ايستاده و خداوند را عبادت كرده بودند، آن چيزى كه براى يافتن جهتش در صحراها، درياها و جنگلها از حركت خورشيد و ماه و ستارگان، پرواز پرندگان، لانه ى مورچه ها كمك مى گرفتند تا رو به او بايستند و خداوند تبارك و تعالى را ستايش كنند. اينك او در چند قدمى آنهاست، واى كه چه غوغائى. وقتى داشتند از پله ها سرازير مى شدند؛ خدايا! خدايا! چه بگويم؟ چه بنويسم؟ خودم هم يك گلوله هيجان شده بودم. همه شان اشك ريزان، لرزان و بى تاب و سخت مضطرب كه نكند اشتباهى در اعمالشان به وجود بيايد.

يك پيرزن نحيف و خميده با نيروى شگفت انگيز كه گويى از منبعى لايزال دريافت كرده و در حالى كه به نحو وسواس گونه اى سعى دارد اعمالش را درست انجام دهد مثل باران اشك مى ريزد و دستهايش را بالا و پايين مى آورد و چيزى مى گويد و آرام آرام و لرزان گام برمى دارد.

دو نفر كه خودشان در اثر هيجان و اضطراب خود را گم كرده اند

ص: 109

دست پيرمرد 80 ساله اى را گرفته اند و پيرمرد يكدستش را آزاد مى كند و براى دعا بلند مى كند، به سوى طواف پيش مى رود. يك زوج جوان هم در كنار هم با احتياط هر چه تمام تر در حالى كه حلقه هاى اشك ديدشان را تار كرده از پله ها پايين مى آيند. معلوم است كه بسيار سعى دارند احساسات و هيجانشان را كنترل كنند تا بتوانند از پله ها پايين بيايند.

و سرانجام همه از پله ها پايين آمدند و وقتى كه روحانى كاروان به آنها گفت: كه در مقابل خانه خدا به سجده بيفتيد، واى كه چه شد! گويى كه هر كدام يك مرغ سركنده در زير يك پارچه ى سفيد بودند. حالا كه به سجده افتاده اند مى توانند احساسات فشرده شده خود را تخليه نمايند آن ها در حال سجده مى گريستند و من از تماشاى آن ها مى گريستم.

بعضى ها كاملًا ولو شدند شايد ضعف و غش كردند. (همسرم هم چند روز قبل در همين موقعيت ضعف كرد.)

روحانى آن ها را به خود آورد و دعوت به سكوت و آرامش كرد تا چند كلمه اى با آن ها صحبت كند ولى برخى ها همچنان مملو از اضطراب و ناشكيبايى بودند سرانجام همه آرام شدند. روحانى با صداى بلند دعائى خواند ولى سعى مى كرد احساسات آن ها را به هم نريزد و بعد از آن ها پرسيد: آيا كسى هست در بين شما كه وضو نداشته باشد؟ و افراد را دلدارى داد كه اصلًا نگران نباشيد. اگر وضو نداريد همين جا با دو ليوان آب وضو بگيريد. اصلًا نترسيد. من در كنار شما هستم. كار بسيار آسان است. ابتدا بايد همه با وضو باشند. حتماً بايد مطمئن باشيد كه وضو داريد وگرنه ...

روحانى ناچار بود كه كمى هم به آن ها اخطار كند كه نكند خداى ناكرده بى وضو شده باشند و شرم گفتن داشته باشند. روحانى چند لحظه

ص: 110

ايستاد و به يك يك آن ها نگاه كرد و براى چندمين بار پرسيد: همه تان وضو داريد؟ خوب، حالا كه وضو داريد. بقيه كارها بسيار آسان است. بعد همه را بلند كرد و رفتند و در خط طواف قرار گرفتند.

شاهزاده اى در حرم

ديشب زود خوابيدم، نمى دانم چرا آن قدر خسته بودم؟ تنها خستگى هم نبود، پوچ و تهى شده بودم، فكر مى كردم داخل پوستم گوشت و استخوان نيست. بلكه پوستم پر از هواست! نمى دانم چرا آن طور شده بودم.

بعد از غسل و وضو، راهى حرم شدم. قصد داشتم نماز صبح را در رديف اول باشم به اين منظور تا آخرين لحظه مشغول طواف شدم تا اين كه شرطه ها، طواف را به خاطر نماز متوقف كردند، و همان لحظه من بين مقام ابراهيم و كعبه قرار داشتم، بلافاصله در صف نماز ايستادم. خدا خدا مى كردم كه شرطه ها جايم را عوض نكنند. لحظه آخر كه نماز داشت شروع مى شد خادمى هيكل مند آمد و ما را به عقب راند كمى عقب تر رفتيم، هنوز ننشسته بودم كه خادم بعدى مجدداً ما را به عقب هُل داد، خادم سومى و چهارمى و ... هر كس مى آمد 15- 20 سانتى، به عقب هُلِمان مى داد. تا اين كه يك نفر آمد، رديف اول را تماماً از جا بلند كرد و پشت رديف دوم جا داد كه خيلى جا كم بود، با اين هم قانع بودم. چند لحظه بعد يك گردان سرباز آمدند و در رديف اول به صف نماز ايستادند. از حرف زدن دو نفر ايرانى پشت سرم فهميدم كه يكى از شاهزاده ها آمده است و در رديف جلو پشت سر امام جماعت آماده نماز است.

نماز شروع شد، نسبتاً طولانى بود، شايد امام جماعت به خاطر

ص: 111

شاهزاده نماز را طولانى كرده بود كه به او بگويد: «بله ما اينيم»! اگر اشتباه نكنم تن صداى امام جماعت با هر روز فرق داشت. امروز او رو به جلو و حواس به عقب داشت. باز هم جاى شكر باقى است كه سجاده را تسليم جناب شاهزاده نكرده و او را امام و خود را مأموم قرار نداده بود.

نماز كه تمام شد، سريع شبستان را ترك كردم. 50- 60 متر به عقب تر، به مسجد رفتم. جايى كه حتى الامكان از جناب «شاهزاده» دور باشم. با خودم فكر كردم كه امكان ندارد از شاهزاده سودى به من برسد ولى احتمال ضرر رسيدن زياد است. يك وقت ديدى، ازدحام جمعيت مشكلى پيش آورد و اين شرطه ها براى راه باز كردن، با «باطوم» به جان مردم افتادند. نه تنها اين شاهزاده بلكه تمام پادشاهان عالم وقتى جايى قدم مى گذارند بدون شك حضرت عزرائيل هم در ركابشان هست. همين تصورات سبب شد كه خودم را به پشت جمعيت رساندم. ولى بعد متوجه شدم كه اگر سر جايم مى ماندم احتمال داشت كه وقتى «شاهزاده» در خانه ى خدا را باز مى كند، توى خانه را ببينم. يكى از ايرانى ها كه پيراهنى سفيد و بلند و چفيه اى بر سر داشت، همراه خبرنگاران به داخل خانه ى خدا رفته بود. او مى گفت در قسمتى از خانه ى خدا سنگى بوده كه وقتى خبرنگار پرسيد، خادم گفت: «اين سنگ جاى منبر رسول خداست!» در حالى كه رسول خدا دليلى نداشت كه منبرش را داخل خانه ى خدا ببرد.

بلكه آن سنگ جايى است كه فاطمه بنت اسد در آن جا زايمان كرده، و حضرت على عليه السلام به دنيا آمده، اين موضوع را برادران اهل تسنن هم مى دانند، ولى حالا چرا مغلطه مى كنند، نمى دانم؟!

علت آمدن شاهزاده اين بود كه خانه ى خدا به تازگى تعمير شده بود،

ص: 112

و حالا ايشان براى شستشوى خانه ى خدا آمده است. موقعى كه خواست داخل خانه ى خدا شود، يك پلكان متحرك بسيار مدرن با سايبان، به در خانه ى خدا وصل كردند. درست مثل پله هاى هواپيما. منتها بسيار شيك تر و با داشتن سايه بان، آرك يا سردر اين پله با آن همه زرق و برقش را به كمپانى هاى اروپا يا امريكا سفارش داده اند، كه فقط سالى يكبار جناب شاهزاده از آن بالا رود و داخل خانه ى خدا شود و آن سر در، فقط براى يك لحظه است كه شاهزاده در آخرين پله و هنگام ورود به خانه ى خدا كه براى مردم دست تكان مى دهد، خداى ناكرده آفتاب نخورد! و يا اگر باران مى بارد خيس نشود!

حالا كه شاهزاده اين همه خدمت به خدا كرده، چنان روكش زيبا و پلكان گران قيمت و درب مطلّا را فراهم نموده! حتماً راضى و خوشحال است كه رفيق خدا شده! و خدا هم تلافى اش را خواهد كرد!!

نمى دانم حق دارم كه حرف بزنم يا نه؟ من كه نه منقّدم و نه نويسنده فقط خاطراتى مى نويسم و اين هم احساس من و جزئى از خاطرات. ننگ، خجلت و سرافكندگى را يك جا با جان و دل احساس مى كنم، وقتى كه مى بينم دست هاى استعمارگران غرب، تا درون حريم مسجدالحرام دراز شده! پلكان سايه بان دارى كه جلوى خانه ى خدا قرار داده اند تا شاهزاده از آن بالا برود و خانه ى خدا را بشويد، يقيناً ساخت كمپانى هاى خارج است. خدايا دست هاى غارتگر غرب تا دق الباب خانه ات دراز شده اند! نكند همين دست ها امروز و فردا به سمت آن سنگ هم دراز شود و بعد از چندى ناچار شويم براى ديدن آن سنگ موزه هاى لندن و پاريس را جستجو كنيم!

واى اگر درب خانه ى خدا و يا زرق و برق اطرافش را به آمريكايى ها

ص: 113

سفارش دهند! واى از آن روز! اخيراً هم شنيده ايم ژاپنى ها مُهر ساخته اند!! آخر بى مُهر، بر تكه اى سنگ بيابان نماز خواندن صدها بار با ارزش تر از نماز خواندن روى مُهر ساخت ژاپن است.

فكر مى كنم اين كارهايى كه اين شاهزاده و امثال ايشان انجام مى دهند، درست همان كارى است كه حضرت ابراهيم عليه السلام عليه آن قيام كرد. پادشاه زمان حضرت ابراهيم، يعنى نمرود، بتكده بسيار عظيمى ساخته بود كه حضرت ابراهيم در مقابل آن، خانه اى بسيار ساده از سنگ و گل ساخت و به مردم آموخت كه اگر نشان خدا را مى خواهيد همين چهار ديوارى كافى است زيرا در شأن پروردگار نمى توان كاخ، قصر، مجسمه و امثال آن ساخت. اگر قصرى ساخته شود كه هر آجرش به بزرگى كره زمين و از طلاى ناب باشد، به خدا شرك ورزيده ايم، و او را كوچك شمرده ايم. پس اى انسان هاى موحّد! به عنوان نشانه خدا، همين چند سنگ كه بر روى هم مى گذارم كافى است. و اگر هم همين قدر ساخته ام، به خاطر شماهاست. وگرنه فقط و فقط يك سنگ در زمين فرو مى كردم كافى بود. مگر نه اين كه خود خداوند يك سنگ سياه را به عنوان دست راست خود معرفى كرده تا به انسان ها بگويد: «خدا كه نمرود و فرعون نيست كه دلخوشى اش كاخ و قصر عظيم باشد» عظمت در مقابل خداوند، معنى ندارد.

اگر مى خواهيد محلى را، براى عبادت و تسبيح خداوند، همين چهار ديوارى كافى است. اگر مى خواهيد دست بيعت به طرف خداوند دراز كنيد، همين سنگ سياه، دست راست خداوند است. خداوند را در محدوده قصر و كاخ و امثال آن جستجو نكنيد كه كافر هستيد.»

ص: 114

قصه ى نه نه گلوارى

نه نه گلوارى يكى از افراد شاخص كاروان ما بود. تنها بود و هم صحبتى نداشت. من و همسرم از همان ابتداى سفر با او دوست شديم تا شايد خدمتى به او بكنيم و فيضى ببريم. يك روز كه همديگر را نمى ديديم، سخت دل تنگ مى شد و به محض اين كه ما را مى ديد از خوشحالى بال در مى آورد. مى گفت: «اهل كلاته دنيا نزديك صالح آباد تربت جام است. يك پسرش در جنگ تحميلى شهيد شده است.» مى گفت روى قبر پسرش يك درخت پسته به طور خودرو، روييده كه سال اول يك پسته و سال دوم دو پسته و امسال سه پسته داده. رنگ پسته سرخ است. درخت پسته در قسمت سر شهيد روييده. چند نوع درختچه ديگر هم در كنار قبر پسرش روييده كه اهالى آن را نمى شناسند كه چه نوع درختچه اى است. چند نوع بوته هم در كنار قبر سبز شده كه روى قبر سايه مى اندازد. بوته ها هم سرخ رنگ است و كسى هم آن را نمى شناسد. نه نه گلوارى اين حرف ها را با هيجان همراه با غمى دردناك بيان مى كرد. بغض گلويش را مى فشرد. گهگاه چادرش را جلوى صورتش مى گرفت و مى گريست. ولى زود گريه اش را فرو مى خورد و صحبتش را ادامه مى داد.

او خود را تنها مى ديد و زياد مايل نبود اسرار زندگيش را برملا كند، منتها گاهى چنان غم به او فشار مى آورد كه توان سكوت را از دست مى داد او براى درخت پسته اى كه روى قبر پسرش روييده و تعداد پسته ها و علف سرخ رنگ فلسفه خاصى داشت، منتها ما چون لهجه اش را نمى فهميديم نتوانستيم منظورش را متوجه شويم.

نه نه گلوارى مى گفت: پسر ديگرش كشاورز است زن پسر شهيدش را گرفته، زنش يك دختر از پسر شهيدش و دو پسر هم از ايشان دارد. سعى

ص: 115

مى كرد بين سه نوه اى كه دارد با تعداد پسته هاى درخت پسته كه بر سر قبر فرزند شهيدش روييده ارتباط برقرار كند. مى گفت: با كارگرى بچه هايش را بزرگ كرده، شوهرش را در جوانى از دست داده، كارش پنبه جمع كردن و گاهى درو كردن است، چند سال است كه براى مردم كار كرده فقط هفتاد هزار تومان جمع كرده، صد هزار تومان هم قرض كرده، سى هزار تومانش را هم ... نفهميدم چه گفت، زيرا بغض گلويش را گرفته بود.

مى گفت: در زمستان كه كار صحرا نيست، لحاف دوزى و پنبه ريسى مى كنم. اون سال ها كه روزى دو تومان مزد مى گرفتم، بيشتر اوقات روزه مى گرفتم و با بوته هاى گياه افطار مى كردم. در بيابان تا نماز شُوم (شام يا مغرب) درو مى كردم، افطار فقط كمى آب داشتم كه بخورم!! حالا هم از خداى خودم آرزو مى كنم كه مرا محتاج بنده نكند!

از نه نه گلوارى سئوال كردم كه چرا حالا كه در سفر هستى روزه مى گيرى؟ شما در اين غذاها سهم داريد لااقل اين مدت كه در سفر هستى خودت را از اين غذاهاى خوب محروم نكن، خداوند راضى نخواهد بود كه شما اين قدر به خودت رنج بدهى.

پاسخ داد: به گردن خودم كه روزه مى گيرم، خداوند به خاطر روزه گرفتن مرا عذاب نمى كند، من بايد زار خدا را بكشم هر چه بيشتر بهتر است. من حالا نصف نفر هستم، هم پير هستم، هم لاغر و مردنى! من خداى خودم را مى شناسم، او رحمان و رحيم است».

نه نه گلوارى صبح زود به حرم مى رفت و كسى نمى دانست كه تا شب چه كار مى كند؟ در مسجدالنبى 3- 2 بار او را از دور ديدم كه در حال دعا و نيايش بود، و گهگاه دو دستش را به طرف آسمان بلند مى كرد. در خانه خدا هم دوبار، با سيل جمعيت در حال طواف ديدم كه همچنان كه

ص: 116

مى چرخد، گاهى دستش را به طرف آسمان بلند مى كند و در همان حال كمى به طرف خانه خدا متمايل مى شود، و بعد به راهش ادامه مى دهد.

نه نه گلوارى با آن بدن لاغر و صورت چروكيده و آفتاب سوخته و قد نسبتاً بلند و خميده و لباس هاى سفيد و مندرسش الگويى از حضرت هاجر را در نظرم تداعى مى كرد. هر چه مى خواستم اين فكر را از سرم بيرون كنم، نمى شد. يك ندايى به من مى گفت: «هاجر يعنى اين، اين هم هاجر زمان خودش است. هاجر مظهر رنج، مظلوميت، قناعت، فقر، صبر و توكل بوده كه ايشان هم به نسبت خود دارد. خدا او را از همه بيشتر دوست دارد، زيارتش مخلصانه است.»

با همين تصورات بود كه من و همسرم سعى كرديم خود را به او نزديك كنيم، شايد لااقل از دعاهاى او بهره اى هم نصيب ما شود.

خانم هاى كاروان فكر كرده بودند كه او يا عمّه ى من است يا خاله. يك روز چند نفرشان از همسرم پرسيده بودند كه همسرم گفته بود: ما فقط در روز حركت با ايشان آشنا شده ايم، آن ها اين طورى تجزيه و تحليل كرده بودند كه ما به اين دليل با ايشان دوست شده ايم كه مقدارى از خريدهاى خودمان را در گمرك مشهد به نام ايشان ترخيص كنيم، و بعد كه ما به آن ها اطمينان داديم كه خودمان به اندازه مجوزى كه داريم جنس نخواهيم خريد، چند نفرشان اظهار تمايل كردند كه در مكه با ايشان هم اتاق شوند تا بتوانند مقدارى از خريدشان را به نام نه نه گلوارى ترخيص كنند.

بالاخره يك خانم كه پنجمين بار بوده كه به تنهايى به خانه ى خدا مشرف شده بود، در مكه با نه نه گلوارى هم اطاق شد. روز آخر به نه نه گلوارى پيشنهاد كرد تا مقدارى از خريدهايش را به نام او از گمرك خارج كند، نه نه گلوارى هم پاسخ داده بود كه با خداى خود عهد كرده ام دروغ

ص: 117

نگويم، اگر اين كار را بكنم عهدم را شكسته ام. آن خانم به ما متوسل شد كه پادرميانى بكنيم كه ما هم قبول نكرديم.

سلام بر صحرا

سلام بر عرفات، سلام بر صحرا، سلام بر صحراى عرفات، چه بگويم؟ چه بينديشم؟ انديشه كوتاه است. بايد بياموزم آنچه را كه نياموخته ام! بايد بشناسم آنچه را كه تاكنون نشناخته ام! بايد آگاه شوم به آنچه ناآگاه بوده ام! بايد معرفت پيدا كنم! بايد واقف شوم، بايد فكر كنم، خدايا مرا دعوت كرده اى كه بيا اول مرا بشناس و بعد برو به خانه ام. اول خود خدا و بعد خانه ى خدا! دلم مانند مرغى سركنده بال بال مى زند، خودم مانند سپندى بر آتش بى قرار و در سوز و گدازم، اى واى بر من.

دستور اينست كه در عرفات بايد وقوف كرد و از ظهر تا غروب به بيدارى و شعور گذراند. مى گويند: عرفات دريايى از معرفت است و وقوف در عرفات باعث وقوف به اسرار خلقت و معرفت مى شود.

مى گويند: عرفات سرزمين عرفان، سرزمين بينش و سرزمين تضرّع است.

پروردگارا با اين شعور ناچيزم چگونه در باره ات بينديشم و به درگاه ملكوتى ات راه يابم اى ارحم الراحمين؟!

ولى با اميد به رحمت بى كران تو، قلم و كاغذى در مى آورم و با آن فرياد عجز و حقارت سر مى دهم و در حد انديشه ى كوتاهم آنچه كه به آن خطور مى كند مى نويسم.

از كجا شروع كنم؟ اين دشت در ذهنم نمى گنجد. زمان در ذهنم نمى گنجد! گذشته ها در ذهنم نمى گنجد! عشق در ذهنم نمى گنجد! ذهنم

ص: 118

كوچك است خيلى هم كوچك. ولى بايد دستور را اجرا كرد.

از يكدانه شن اين صحرا شروع كنم، صحرا پر از شن است. شن ها نجوا مى كنند. شن ها فرياد عشق سر مى دهند. شن ها حديث عشق مى گويند. اين يكدانه شن كه اندازه ى يك عدس است چند ميليارد پروتون دارد و هر پروتون در هر لحظه چند ميليارد بار مشق عشق انجام مى دهد و تسبيح و طواف بجا مى آورد؟! از ابتداى خلقت چند بار ذكر خدا را گفته و طواف عشق انجام داده؟ و اين كار تا كى ادامه دارد؟ اى ذهن كوچك من! چون توان درك آن را ندارى، چون تحمل انديشه ندارى، تسليم شو و خداوند را ذكر كن كه او حتى ذكر كوچكى از تو را مى پذيرد.

كمى دورتر نگاه كنم، به صحرا، به صحراى عرفات، مى گويند خداوند اين سرزمين را عزت و شرف بخشيد. مى گويند حضرت آدم در اين جا عارف به خود شد و خود را شناخت و به خطاى خود اعتراف كرد.

او چطور عارف شد؟ او چطور يكدفعه خود را شناخت؟ دستور اينست كه بينديشم. از آنچه به انديشه ام خطور مى كند از همگان طلب بخشش مى كنم. زيرا ممكن است درست هم نباشد ولى ذهنم مى گويد كه انديشه ات درست است. انديشه مى گويد اين تحول و انقلابى كه آدم را يك باره متحول ساخت و او خود را شناخت و پيامبر شد، همان نيروى مرموز و اسرارآميزى است كه همه جاى هستى را احاطه كرده و تمام فعل و انفعالات و تغيير و تحولات ارضى و سماوى را در بر مى گيرد. آن نيرو را قدرت كامله هستى، قدرت مطلق، خير مطلق، سرّ اكبر، مى گويند. حتى غير از پيامبران و ائمه اطهار بسيارى از رازدانان و دانشمندان هم به وجود آن پى برده اند. اين نيرو بر جهان مديريت مى كند. همان نيروى الهى پس

ص: 119

از صدها هزار سال در همين سرزمين عرفات به اذن خداوند بر جان آدم دميد و او متحول شد. تكامل يافت فكر، انديشه و معرفت پيدا كرد و انسان و نبى و خليفه شد.

ولى مى گويند او پس از اين كه خليفه شد و خطا كرد از بهشت به اين مكان آورده شده؟ آيا اينجا ايستگاه بهشت در روى زمين است؟ يا اين كه خود بهشت است؟ كه ما آن بُعد را نمى بينم. آيا هبوط آدم در اين سرزمين به معناى آن است كه به محض اين كه آنان خطا كردند بعد بهشتى مكان تبديل به بُعد زمينى شد و آن ها خود را در صحراى عرفات يافتند؟ يعنى بدون طى مسافت و جابجايى، بهشتشان تبديل به صحراى عرفات شد.

در اين مورد نبايد ترديد كرد كه بر اساس احاديث ائمه اطهار عليهم السلام، وادى السلام كه محل فعلى نجف اشرف مى باشد بقعه اى است از جنّت عدن كه محل ارواح مؤمنين است و وادى برهوت كه در يمن قرار دارد محل ارواح بدكاران و گنهكاران تا هنگام رستاخيز است. با توجه به اين احاديث مى توان گفت آن قسمت از بهشت كه حضرت آدم در آنجا قرار داشت همين صحراى عرفات بوده.

مى گويند. يكى از درهاى رحمت الهى فقط روز عرفه باز مى شود و مخصوص دعاكنندگان صحراى عرفات است.

مى گويند: غروب روز عرفه لحظه ى مغفرت و آمرزش الهى است.

پس هم مكان مطرح است هم زمان. گويا مانند بدن يك انسان كه 7 ميدان انرژى دارد، كره زمين هم مراكز و ميدان هايى دارد كه سرشار از انرژى است مانند صحراى عرفات، جبل الرحمه، كوه طور و جبل النور، كه از اسرار است و از نظر زمان هم برخى ساعات، روزها و شايد سالها هم انرژى خاصى بين كره زمين و افلاك برقرار مى شود و همين انرژى ها

ص: 120

درهاى رحمت الهى را باز مى كند و دعاى ما را با خود تا محضر ذات حق مى برد، مانند روز عرفه، شب قدر، طلوع فجر و وقت اذان.

و اينك صحراى عرفات در پيش رو، صحرايى كه هم از نظر زمان و هم از نظر مكان منبع انرژى الهى است. و وقوف انبياء از حضرت آدم تا محمد صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام در اين مكان بر قداست و بار انرژى آن افزوده است و اينك من حقير بايد در اين مكان، به خالقم بينديشم! اى واى بر من! اى واى بر من! چه بگويم؟ چه بينديشم؟

اى برون از وهم و قال و قيل من خاك بر فرق من و تمثيل من (1) 6

خدايا! سكوت مرا بپذير. خدايا سجده ام را بر همين خاك و سنگ بجاى تفكر و انديشه بپذير. چون تو برون از خيال، انديشه و وهم و قياس هستى.

*** و اما مشعر: جايى كه سخن از فهم، شعور و بينش است. شعورم به من مى گويد كه نااميد مباش، اواندك ترا هم مى پذيرد، همين تفكر و انديشه ى كم را هم با كرمش مى پذيرد. بينديش و فكر كن، هر اندازه كه دريافت كردى او مى پذيرد. از اين بازار تهى دستان، تهى دستار برنمى گردند.

شعورم مى گويد در حد توانت انديشه كن نه چنان عميق كه ترا در خود غرق كند، تو چنان شناگرى نيستى كه در اين بحر عميق شنا كنى و غرق نشوى، حتى در ساحل كم عمقش هم شايد توان ورود نداشته باشى.

فقط در ساحل بنشين و دست و رويى تر كن، خيلى ها خود را به دريا


1- مولانا

ص: 121

زدند و غرق شدند همچون منصورها، ابوسعيدها و بايزيدها آن ها چون ظرفيتشان كم بود، يكى فرياد انا الحق زد، آن ديگر رند و مست و توبه شكن شد (1) 7 آن يكى تمام عمر ديوانه و سرمست و شوريده شد.

ولى آن غواصان بحر انديشه و عشق و آن موحّدان برتر چون مردمان عادى و حتى عادى تر بيل به دست مى گرفتند، چاه حفر مى كردند و نخلستان آباد مى نمودند! سلام بر آنها، سلام بر فرزندان آنها. و خود پيامبر صلى الله عليه و آله خود پيامبر كه اقيانوس عشق و انديشه بود، او كه خود شهر علم بود، در جمع، از ديگران تشخيص داده نمى شد! خندق حفر مى كرد! و مشك به دوش مى كشيد! اين چنين است كه خداوند مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد. بر محمد و آل او درود بفرستيد، كه شايسته درود و سلام خداوند هستند. سلام بر محمد. سلام بر محمد و آل محمد.

*** حالا در منا چه كنم؟ مى گويند در منا آرزو كن. حالا آرزوى چه كنم؟

من كه در مدار آرزو قرار دارم. سنگى كه روى آن قرار دارم ميلياردها ميليارد مولكولش با وجد خداوند را تسبيح و آرزوى وصالش مى كنند.

زمينى كه بر آن ساكن هستم، منظومه اى كه در آن قرار دارم و ذرهّ ذرهّ ى وجود خودم در جوش و جنبش و فرياد عشق وصال خداوند است پس آرزوى چه كنم؟ فقط بايد آرزوى پذيرش و عفو كنم. خدايا! مرا ببخش كه تو رحمان و رحيمى. خدايا اين عرفات، اين مشعر و اين منا را با يك تسبيح از من بپذير كه تسبيح گفتن همه ى آن معرفت ها، انديشه ها و اميد و آرزوها را در بر دارد.


1- . شاه نعمت اللَّه

ص: 122

شعور خلاق

در فكر و خيالم غوطه ور بودم كه به جمرات رسيديم. چه راحت و آسان شيطان در چند قدمى! زائران به طرف شيطان هجوم بردند و دمپايى، لنگه كفش و هر چه كه در دست داشتند به طرفش پرت كردند. روحانى گفت: «بايد از شيطان سوم شروع كرد. يك نفر پريد تا از داخل حصارى كه اطراف شيطان كشيده شده بود، سنگريزه بردارد. هنوز بيرون نيامده بود، زائران شيطان را سنگ باران و دمپايى باران كردند كه بنده خدا فرياد زد «بابا سنگ به شيطان نزنيد، سنگ ها برمى گردد به من مى خورد، شيطان كه دردش نمى آيد ولى من، پدرم در مى آيد». كلى خنديدند.

مردم به شيطان سنگ زدند و او را رم دادند و شيطان هم رم كرد و رفت كه برنگردد. ولى اين دُم بريده درست يك ساعت بعد هنگام تقسيم پرتقال سروكله اش پيدا شد و ديدم چگونه برخى ها را وسوسه مى كند كه پرتقال بزرگ تر را بردارند!

روحانى براى زائران مى گفت: «سنگى كه به طرف شيطان پرت مى شود، بايد از گردو كوچك تر و حداقل به اندازه ى تخم كبوتر باشد.» در اين هنگام چند نفر به طرفش دست دراز كردند و دست هر كدام سنگى بود. و حاج آقا يك عدد را برداشت و به همه نشان داد و گفت كه سنگ بايد اين قدرى باشد.» عجيب است. سنگى كه بايد به شيطان بزنند. بايد مشخصات داشته باشد! اندازه عدس باشد قبول نيست. حج باطل است.

اندازه پرتقال هم باشد، قبول نيست. بايد اندازه اى باشد كه بتوان پرت كرد و اصابت آن به شيطان را بتوان مشاهده كرد. تا اين جا مسئله مهمى به نظر نمى رسد، ولى كمى كه اطراف مان را نگاه كنيم، رازهايى را مى بينيم كه

ص: 123

حيرت انگيز است. همين درخت هاى اقاقيا را كه در صحراى عرفات كاشته اند، يا آن نخل يا ميوه پرتقال و سيب و ... همه و همه، در مقياس همديگر است.

همه اين ها به فرمان خدا پديد مى آيد و به فرمان او جهت مى گيرد و به فرمانش در مسيرى كه انتهايش كمال مطلق است در حركت است.

چه رازها! چه رمزها! چه اسرارى در كار است! فقط او مى داند و بس.

180 درجه چرخش

من و همسرم مصمم شديم كه امروز بقيه پول هاى مان را خريد كنيم.

بعد از ظهر روز قبل هم حدود دو ساعت در بازار ابوسفيان از اين مغازه به آن مغازه، از اين پاساژ به آن پاساژ و از اين بازارچه به آن بازارچه رفتيم.

متوجه شدم كه به برخى از مغازه ها چند بار مى رويم، ديگر زائران هم همين اشتباه را مى كنند. خود ما متوجه نيستيم ولى مغازه دارها اين را مى دانند! آن ها مى دانند كه كالائى كه مشترى بعد از 20 دقيقه ور رفتن، نمى پسندد و مى رود بيرون، نيم ساعت بعد به تصور اين كه مغازه ديگرى رفته، همان جنس را مى پسندد و مى خرد. بازار هميشه حال و هواى ديگرى دارد. كاملًا نقطه مقابل حرم و مسجد.

بسيارى از احساسات واپس مى روند و احساسات و اميال جديدى سريعاً جايگزين مى شوند. شيطان از هر گوشه، از هر حجره، سرك مى كشد. اين جا صحبت از ابوسفيان است. صحبت از دلار است. صحبت از ريال سعودى است، صحبت از جواهر است.

ده ها نفر از كاروان ما و صدها نفر ايرانى از كاروان هاى ديگر به بازار ابوسفيان رونق و بروبيايى داده بودند. با آن كه شنيده بودم كه برخى از

ص: 124

زائرين همراه خودشان سكه به عربستان مى برند و در گمرك هم از اين كار جلوگيرى مى شود، معهذا در چند جواهر فروشى در بازار ابوسفيان ديدم كه خانم هاى ايرانى مشغول خريد و يا چانه زدن هستند!

بعد از دو ساعت سرگردانى در بازار ابوسفيان بنا به توصيه اين و آن قرار شد به مغازه صمد زاهدانى جنب هتل جفالى برويم و از آن جا خريد كنيم. همسفرها دست بردار نبودند. روزهاى آخر بود، مرتب مى پرسيدند:

چى خريده ايد؟ از كجا خريده ايد؟ چرا نخريده ايد؟ و بعد توصيه پشت توصيه، و راهنمايى پشت راهنمايى! انگار كه مجبور مى شوى همراه و همرنگ آنان رفتار كنى. حتى در خريد، حتى در بازار ابوسفيان ها.

در مغازه كوچك صمد آقا 4 مرد و 9 زن مشترى وول مى خوردند.

خودشان هم سه نفر بودند. ما دو تا به آن ها اضافه شديم. خدا بدهد بركت، مغازه پر از مشترى و مشترى ها هم پولدار، با دلار يا ريال.

يك زن و شوهر، عصبى و خسته به نظر مى رسيدند و هر آن آماده بودند كه با هم مشاجره كنند. زن مى گفت: اين خوب است و مرد مى گفت:

اصلًا! زن و شوهر ديگرى در گوشه مغازه بودند. مرد نشسته عصبى و در حال پك زدن به سيگار و زن هم مقابلش ايستاده بود و شوهر را ناز و نوازش مى كرد و به زبان مى گرفت كه هر چه او مى خواهد شوهرش بخرد.

نيم ساعتى به اين و آن نگاه كرديم كه چى مى خرند تا ما هم همان را بخريم، صمد آقا به خانمى گفت: «اگر براى فروش مى خواهى آن جاروبرقى را نخريد، در ايران بازار ندارد، مارك ... را در ايران بهتر مى خرند!». عجب كه به فكر مردم هم هست اين صمد آقا!

چهارده روز بود كه احساس سبكى و آرامش مى كردم. ولى امروز كه تصميم گرفتيم خريد انجام دهيم، چندين بار محاسبه كردم كه چه بخرم كه

ص: 125

كمى برايم سود داشته باشد؟ و ضمناً گمرك مشهد هم اذيت نكند. چندين بار جنسى را انتخاب كرديم، بر سر قيمت چانه زديم در آخرين لحظه يك دلهره موهومى به من دست مى داد كه اگر خريدم، آيا گمرك مشهد اذيتم نمى كند؟ آيا اين جنس را كه خريده ام به چه قيمت مى توانم بفروشم؟ آيا چند روز براى فروشش بايد وقت صرف كنم؟ آيا خريدار پول نقد مى دهد يا چك؟ آيا وزن بار مشمول جريمه مى شود يا خير؟ و چندين سئوال ديگر. يكدفعه متوجه شدم كه گويى همه جاى بدنم درد مى كند! احساس مى كردم كه سنگين شده ام! آرامش و متانتم را از دست داده ام، 180 درجه فرق كرده ام! آن انسان سبكبال و آرام و راحت چند ساعت پيش نبودم. فشارى بر اعصابم احساس كردم، و خلقم كمى تنگ شد، از مغازه بيرون آمدم، روى جدول باغچه كوچك رو به روى مغازه نشستم و چند دقيقه فكر كردم، آيا از اين خريد چقدر سود عايدم مى شود كه اين همه در من تنش ايجاد كرده؟! آيا ارزش اين را دارد؟ به ويژه اين كه حداقل بايد ساعت ها هم وقت تلف كنم. در حالى كه در هر ساعت مى توانم چندين بار طواف كنم و نماز بخوانم، يكدفعه با يك لعنت بر شيطان گفتن! از جايم بلند شدم، و با لبخند به همسرم گفتم: «اگر اجازه بدهيد كه هيچى نخريم، خيلى راحت تريم» ايشان هم قبول كردند و چقدر هر دو خوشحال و بلافاصله با اولين سرويس به حرم برگشتيم.

زائر منگوله دار

از در باب الفتح داخل حرم شديم. كه واقعاً ما هم آن روز فاتح بوديم همين قدر كه هر دو قبول كرديم كه خودمان را گرفتار خريد نكنيم، حق داشتيم كه خود را فاتح بدانيم. خستگى و تشنگى را با خوردن چند ليوان

ص: 126

آب زمزم برطرف كرديم و يك ربع بعد، در مدار طواف كنندگان قرار گرفتيم. اين بار با هم طواف كرديم، من دعا مى خواندم همسرم هم تكرار مى كرد تا وقت نماز. شانس به من يارى كرد نماز را در قسمت حطيم قرار گرفتم. طرف راستم يك جوان سبزه، ظريف و بسيار مؤدب بود كه بعد از نماز موقع دست دادن خيلى تعظيم و كرنش كرد، طرف چپم مرد بسيار جالبى بود كه دوست داشتم ساعت ها نگاهش كنم، او مردى كوتاه قد و باريك اندام بود، با ريشى كاملًا سفيد و عرقچينى گلدوزى شده بر سر، به احتمال زياد اهل افغانستان و يا از نژاد افغانى بود، علاوه بر لباس گلدوزى و قيطانى شده يك بافتنى از نوع گليم و تسمه مانند به پهناى حدود 15 سانت و بلندى حدود دو متر كه دو سر آن را به هم دوخته و حمايل كرده بود. به طورى كه قسمتى روى شانه راستش و قسمتى روى ساق پاى چپش قرار داشت و به آن حدود 30 عدد منگوله دوخته بود.

منگوله ها قرمز، آبى، سفيد و سياه، بنفش و سبز بودند. اين مرد قبل از اين كه كنار من بيايد و به نماز بايستد، رو به روى خانه خدا راست و بى حركت ايستاده بود. يكى از شرطه ها به او چيزى گفت. ولى او نه پاسخى داد و نه واكنشى نشان داد. شرطه كه فردى جوان و نسبتاً مهربان بود، او را ترك كرد و دنبال امر و نهى كردن بقيه رفت. همه به صف نماز ايستادند، ولى او هنوز مثل يك مجسمه بى روح ايستاده بود و انگار كه جايى را هم نگاه نمى كرد و كسى را هم نمى ديد، بعد يك خادم به او نزديك شد و يكى دو بار چيزى به او گفت، مرد باز هم تكان نخورد، خادم على رغم اين كه مردى سختگير و خشن به نظر مى رسيد، خنده اش گرفت، با دست چند بار به آرامى به شانه مرد زد. مرد نيم نگاهى به خادم انداخت، باز رو به حرم كرد و به عالم خود فرو رفت. خادم اين بار بازوى مرد را گرفت و به

ص: 127

طرف صف نماز هدايت كرد و او هم بدون مقاومت آمد و در كنارم جاى گرفت. خوشحال شدم، خيلى علاقه داشتم كه بتوانم سر صحبت را با او باز كنم، ولى او اهل صحبت نبود. منگلوله هايش را شمردم حدود 16 تا جلو و روى شانه اش بود و احتمالًا 14- 15 تايى هم پشت سرش، خيلى دوست داشتم كه فلسفه منگوله ها، گليم تسمه مانند گلدوزى شده و حمايل كرده اش را بدانم. خدا همه اين ناگفتنى ها را مى داند و به همه رازها و اسرار واقف است و چقدر هم خوب مى پذيرد. سبحان اللَّه. جوان سمت راستم داشت لبخند مى زد كه چرا من محو تماشاى آن مرد شده ام، او هم مى خواست با من سر صحبت باز كند، لذا از ايشان خواستم كتاب دعايش را به من بدهد، داد، مناسك حج بود، به خط ژاپنى و يا چينى و عربى بود، ورق زدم. در محرمات احرام فقط 8 عمل داشتند. در حالى كه ما 24 عمل را حرام مى دانيم. واجبات، مكروهات و مستحبات احرام را هم در جدولى بر حسب نظريات 4 مذهب اصلى اهل سنت تقسيم بندى كرده بود كه يك عمل براى مذهب حنفى مستحب است، براى مذهب مالكى مكروه و براى شافعى واجب و حنبلى چيزى ديگر. جوان از اين كه كتابش را ورق مى زدم خوشحال بود و مرتب صفحه كتاب و چهره ام را نگاه مى كرد تا ببيند آيا چيزى مى فهمم يا خير؟ بعد هم به من اشاره كرد كه اگر كتاب را دوست دارم مال من باشد كه تشكر كردم و نپذيرفتم.

غار حرا

دو روز قبل با اتوبوس دو طبقه، علاوه بر عرفات، مشعر و منى، غار ثور و غار حرا هم رفتيم. منتها هر دو غار را از پايين كوه نگاه كرديم. مدير كاروان به علت كمبود وقت و مسائل ديگر فقط از پاى اتوبوس كوه را به ما

ص: 128

نشان داد و گفت: «آن جا غار ثور است. آن جا غار حرا!» والسلام، اى داد بيداد! آدم بعد از يك عمر تا چند قدمى غار بيايد و فقط به ديدن آن از دور اكتفا كند؟! لذا امروز صبح بعد از صبحانه از همسرم اجازه خواستم تا به غار حرا بروم. از هتل تا حرم را دويدم، يكى دو ليوان آب زمزم خوردم، از در باب الفتح خارج شدم و به ايستگاه اتوبوس رفتم و با دو نفر ايرانى جمعاً 10 ريال داديم و با يك سوارى تا پاى جبل النور رفتيم. در پاى كوه نگاهى به بالا انداختم تعداد 10- 15 نفر در مسير غار حرا در حركت بودند و اين راهنماى خوبى بود لزومى نداشت كه مسير غار را از كسى بپرسيم.

10- 20 متر بيش تر نرفته بودم كه احساس كردم شقيقه هايم درد مى كند و سرم گيج مى خورد. نفهميدم چرا؟ 5- 6 دقيقه بعد بد جورى دچار تلاطم شدم. وقتى يادم افتاد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بارها و بارها، همين مسير را كه البته نه به اين راحتى و به اين مشخصى آن هم نه هميشه در روز كه چه بسا در شب، آن هم نه با گروه و تعداد زيادى افراد كه تنهاى تنها، و نه مثل من، صبحانه مفصل خورده، كه با شكم گرسنه، و نه مثل من، با سوارى، كه با پاى پياده به اين كوه مى آمده و آن بالا مى رفته! مى رفته كه چه؟! چنان اشك گلوله گلوله از چشمم مى ريخت كه توان راه رفتن را از من گرفته بود. چون به شدت از تركيدن بغضم جلوگيرى كرده بودم، تمام بدنم مى لرزيد، جايش نبود كه با گريه خودم را راحت كنم، 10- 15 نفرى كه در مسير در حركت بودند، معمولًا دليلى براى گريه ام نمى ديدند، لذا به شدت بغضم را فرو مى خوردم. در 70- 80 مترى مسير در حالى كه سر تا پا غرق در هيجان و تلاطم بودم، يكدفعه كودكى 5- 6 ساله با دو دست پاى راستم را در بغل گرفت و از بالا رفتنم باز داشت، از پشت حلقه هاى اشك

ص: 129

كه بى امان از چشمم سرازير مى شد. نگاهش كردم. كودك با چهره اى سياه سوخته التماس مى كرد كه چيزى به او بدهم! اصلًا گمان گدا، آن هم در آن جا را نمى كردم. خواستم پايم را از چنگش در بياورم، ولى او محكم دستانش را قلاب كرده بود. يكى دو بار پايم را تكان دادم، نشد كه نشد.

پلاستيك دستم را كه دوربين عكاسى و چند پرتقال و سيب در آن قرار داشت، زمين گذاشتم، تا با هر دو دست، دست هاى كودك را از پايم باز كنم، تا زمين گذاشتم دختر بچه اى كمى بزرگ تر، آن را برداشت و قصد فرار داشت كه خودم را سريع به طرفش پرت كردم و پلاستيك را از او گرفتم، همين حركت سبب شد كه كودك اول كمى ضربه ديد و ناراحت شد، پرتقال و سيب ها را به كودك دادم ولى او دست بردار نبود، با زحمت پايم را از چنگش خلاص كردم، حالم كاملًا گرفته شد، صد مترى جلوتر نرفته بودم كه يك خانواده گدا، يك زن و شوهر، دو تا بچه، مثل همان خانواده اول، گداى بعدى واقعاً فوق تخصص داشت، دو پايش را بالا آورده بود و به گردنش آويزان كرده بود! و به اين شكل، قدم به قدم گدا! فرصت فكر كردن را هم نداشتم. جواب دادن به اين همه گدا فرصتى براى فكر كردن و تأمل و انديشه باقى نمى گذارد. در موقع برگشتن تعداد گداها را شمردم 31 اكيپ يك نفره و چند نفره بودند كه جمعاً 38 نفر مى شدند! ماشااللَّه به غيرت حكومت سعودى! چيزى كه بسيار تأسف انگيز بود، مسير غار بود كه مملو از پلاستيك، قوطى نوشابه، پوست ميوه، پوست آجيل، دستمال كاغذى مچاله شده و ... بود كه زائرين در طول سال ها ريخته اند.

از پايين كوه يعنى جايى كه آسفالت تمام مى شود تا خود غار، نيم ساعت راه است كه البته همين نيم ساعت را، هم شايد خيلى ها مخصوصاً افراد سالمند و فربه نتوانند به راحتى طى كنند، اگر هم طى كنند، از آن

ص: 130

روزنه بالا كه تا خود غار 10- 15 متر فاصله دارد، نمى توانند عبور كنند.

به غار نزديك شدم، عيناً مثل اغلب مردم، اصلًا از خودم انتظار نداشتم، سال ها در كوه هاى ايران هر آن كه تنها مى شدم، به اين غار كه نديده بودم، مى انديشيدم، و بارها اشك مى ريختم، ولى حالا و در كنار غار، مثل يك مرده متحرك كه البته وفور گدايان و ادا و اطوار آن ها، آلودگى مسير غار، رفت و آمد افراد با بى تفاوتى و بى احساسى، شايد سبب شده بود كه احساساتم واپس بخورد.

به هر حال به غار رسيدم، عجب غريب و تنها، ناشناخته، فراموش شده! مثل بقيع و از آن هم بيشتر! چه كسى تصور مى كند كه اين جا چه بوده! چه كسى عظمت اين جا را درك مى كند؟! آيا فقيهى، عالمى، انديشمندى، كتابى لااقل 300 صفحه اى درباره اسرار اين غار، فلسفه اين غار، و ... نوشته؟ چند دقيقه صبر كردم، تا چند حاجى خارجى بازديدى كردند و عكس گرفتند و رفتند. داخل غار شدم، هر چند وضو داشتم، ولى از اين كه اين طورى راست و بى محابا و بدون اذن دخول و يا خواندن دعا و تضرع داخل غار شدم، شرمگين بودم و خودم را سزاوار هر گونه سرزنش و مجازات مى دانستم. مگر من حق دارم در جايى كه رسول خدا شب هاى زيادى در آن جا به سر برده، اين طورى داخل شوم. مگر نه اين كه اين جا ...!

اين جا چه؟! اى بدبخت مگر تو مى توانى لفظى، كلامى، لغتى براى اين جا بسازى؟!

اى عارفان! اى سالكان! اى نويسندگان! اى عالمان! اى انديشمندان! چگونه شما سكوت كرده ايد؟ بگوييد و بنويسيد درباره اسرار اين غار كه محمد صلى الله عليه و آله چرا اين غار را انتخاب كرد؟ چطور شب ها اين جا مى آمد؟ آن

ص: 131

هم نه از پاى آسفالت و در مسيرى ساخته شده و پله درست شده! آن هم نه در روز روشن و با دوستان! كه در دل شب، آن هم نه يك يا چند ساعت كه شب ها و روزها، از ميان آن سنگلاخ و از فاصله اى كه تا پاى كوه لااقل 7- 8 كيلومتر راه بوده!!

ديدن غار ارضايم نمى كند. گويى سنگ ها را روى هم گذاشته اند تا پناهگاهى ايجاد شود و طورى سنگ ها روى هم قرار گرفته كه دريچه اى چند هم داشته باشد. وسط غار و سنگ ها را نگاه كردم. «حتماً پيامبر خدا در اين گوشه نعلين خود را مى گذاشته است، در اين گوشه هم دستمالى را كه تكه نانى در آن پيچيده بوده مى گذاشته! از اين روزنه نفس گرمش به آسمان ها صعود مى كرده! از اين روزنه چشمان مباركش، ماه، ستاره ها، كهكشان ها، آفرينش و خدا را مى ديده! چه مى گويم حالا وقت فكر كردن نيست، ببوسم اين سنگ را! آن سنگ را! چطور ببوسم! چند بار ببوسم! هيچ كدام ارضايم نمى كند. مى خواهم با دندان سنگ را مثل قند بشكنم و كِرِتْ كِرِتْ بجوم و بخورم! تا شايد كمى ارضاء شوم. رو به خانه خدا دو زانو نشستم. پيشانى را بر زمين گذاشتم خداوند را سجده كردم ولى زبان نمى دانست چه بگويد؟ بلند شدم. هنوز خلوت بود دو ركعت نماز به جا آوردم، غار واقعاً يك محراب است. اگر تمام كره زمين فقط يك محراب داشته باشد، همين غار خواهد بود.

غار حرا، يك رصد خانه است، رصد خانه اى كه رسول خدا از آن جا كل خلقت را رصد مى كرد! ناپيداها را مى ديد. محمد صلى الله عليه و آله از اين دريچه ابديت را، لايتناهى ها را مى ديد! آن وقت كه واقع شد آن واقعه! نور، انرژى، يا چيزى كه نمى دانم چه بنامم، به ماده تبديل شد. محمد صلى الله عليه و آله مى ديد كه چگونه آن انفجار روى داد! و بى نهايت ابر كهكشان به وجود

ص: 132

آمد. باز واقعه اى ديگر و بى نهايت كهكشان در هر ابر كهكشان و باز واقعه اى ديگر و بى نهايت منظومه در هر كهكشان. او مى ديد كه چگونه از پى هم ميلياردها انفجار ايجاد مى شوند و ميلياردها كهكشان ايجاد شده تند در فضاى لايتناهى مى روند، تا در مدارهاى معين پراكنده شوند و باز ميلياردها منظومه و از هر منظومه ميلياردها ستاره و سياره جدا شوند.

او از همين پنجره مى ديد كه اين همه بى نهايت سياره و ستاره و كهكشان و ابر كهكشان كه فقط جزئى و نشانه اى از عظمت خداوندند، چگونه طواف مى كنند ذات اقدس بارى تعالى را.

و محمد صلى الله عليه و آله از اين دريچه مى ديد كه چگونه طواف مى كنند و تسبيح مى كنند خدا را آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است كه او سزاوار ستايش است.

محمد صلى الله عليه و آله از اين دريچه، شيفتگى، شيدايى، سرگشتگى، فرياد عشق و فرياد تكبير، همه آن چه در آسمان ها و زمين است مى ديد و مى شنيد.

اللَّه اكبر.

محمد صلى الله عليه و آله از اين دريچه هم فرياد عشق، ايمان، طواف و تسبيح ذرات غبار و الكترون و پرتون و نوترون هاى آن ها را مى ديد و مى شنيد و هم فرياد عشق و ايمان و طواف و تسبيح آن غول هاى آسمانى، آن سياه چاله ها و ميلياردها ميليارد سياه چالى كه مستانه طواف مى كنند و تسبيح مى كنند تا برسند به ساحل نجات، به محبوب، به معبود، به سبحان، به ربّ و از همين دريچه، فرشته ها كه نه تنها فرشته ها بلكه فرشته هائى كه به امر خدا با روح به رسول خدا نازل شدند مى ديده. اللَّه اكبر.

ياللعجب، پيغمبر خدا كه همه اين ها را مى ديد، چطور تحمل مى كرد، چطور ديوانه وار از اين كوه خود را پرت نمى كرد. او خود مى ديد كه آن

ص: 133

سياه چال ها از عشق خدا ديوانه وار و با سرعت سرسام آور در فضا در حركت اند و روزانه صدها سياره و ستاره مانند زمين و ماه و خورشيد را در خود مى بلعند! او كه خيلى از ناديدنى ها و باورنكردنى ها را مى ديد، چطور خود تاب تحمل داشت؟! ولى او كه انسانى معمولى نبود. او عقل كل بود.

خداوند سينه اش را گشاد كرده و بار سنگين از دوشش برداشته بود.

سبحان ربى العظيم و بحمده. محمد صلى الله عليه و آله از اين دريچه، هم آسمان ها را مى ديد و هم زمين را، هم عرش را هم فرش را، هم فرشته ها را و هم انسان هاى روى زمين و ساكنان اين شهر مكه را، كه چه مى كنند و در چه انديشه اند؟ و او پرواز انديشه ها را هم مى ديد. كاش سنگى از سنگ هاى غار بودم. كاش كه به قيمت بقيه عمرم فقط مى توانستم دو ثانيه از حالت رسول خدا را در اين غار درك كنم! آه از آن لحظه! چه با شكوه بود! آن لحظه كه جبرئيل از همين دريچه به پيامبر خدا نازل شد و شانه اش را فشرد و گفت: «بخوان، بخوان به نام پروردگارت كه! ...»

نمى دانم چه كنم! چه بگويم! چطور اين مكان را زيارت كنم كه ارضاء شوم. يك زن و مرد ايرانى آمدند و من بايد غار را ترك كنم تا آن ها هم داخل شوند، خانم و آقا هر كدام دو ركعت نماز خواندند، دستى به ديواره غار كشيدند و رفتند. و بعد از آن 3- 4 نفر شبيه كره اى ها آمدند، آن ها فقط نگاهى كردند و يكى دو تا عكس گرفتند.

3- 4 متر آن طرف تر رفتم، روى سنگى نشستم، مات و مبهوت اطرافم را نگريستم. نه، موضوع پيچيده تر از آن است كه عقل و دركم توانش را داشته باشد. جايى كه نشسته ام، اگر چيزى از دستم بيفتد شايد توان دسترسى به آن را نداشته باشم زيرا شيب كوه بسيار تند است و پايين رفتن حداقل براى من غير ممكن. حالا تفكر درباره اين كه رسول خدا در اين

ص: 134

جا به چه مى انديشيده و چه مى ديده به كنار. حتى نمى توانم تصور كنم كه او چگونه در دل شب به اين جا مى آمده و يا از اين جا مى رفته؟

آخر من بيچاره چقدر بايد نادان باشم؟! و بيشتر انسان هاى روى زمين هم همين طور، گروه گروه زائر مى آيند، غار را ورانداز مى كنند، و عكس مى گيرند و مى روند. من چه كرده ام؟ مثل همان ها. حشره اى نزديك پايم راه مى رفت. خدايا آيا فهم و درك من از تو، بيشتر از درك اين حشره است؟ نسبت درك من به خدا اگر صفر نباشد، حداكثر «بى نهايت كم» است. نسبت درك آن عالم، آن دانشمند، آن دانا هم به خدا به نسبت بى نهايت كم است. پس درك همه مان نسبت به عظمت خدا بى نهايت كم است، منتهى هر كس نسبت به شناخت و معرفتش.

يعنى پس واى بر آنان كه تصور مى كنند خدا را خوب مى شناسند و عُجب و تبختر دارند.

بارها مى انديشيدم و شايد ديگران هم مى انديشيدند كه محمد صلى الله عليه و آله چگونه خانه و همسر مهربان و باوفايش را ترك مى كرد و شبانگاهان و سحرگاهان به اين غار مى آمده و روزها و هفته ها به تفكر و تأمل مى پرداخته! ولى اينك مى انديشم او كه اين همه راز و اسرار و ... را مى ديد، او كه در اين جا بنا به اراده خداوند همه چيز مى ديد و آن چه را كه خدا مى ديد به او هم قسمتى را نشان مى داد، چگونه مى توانست مثل يك انسان عادى به خانه اش برگردد و مانند يك شوهر استثنايى، مهربان و باوفا در كنار همسرش بنشيند و از غذائى كه او برايش ساخته ميل كند و لحظاتى را با هم گرم صحبت شوند! و مانند پدرى مهربان و غمخوار دست كودكان را بگيرد و دستى به سر يتيمان بكشد! واقعاً اين هم عجيب است كه او با ديدن اين همه چيزهائى برتر از فكر و فهم و خيال باز هم مى توانست مانند

ص: 135

مردم عادى لباس بپوشد! به خودش عطر بزند! توى خيابان و بازار راه برود و با همگان گرم صحبت شود. واقعاً كه حيرت انگيز است. چطور علمش او را در خود غرق نمى كرد؟! چطور در علمش گم نمى شد؟! به راستى اوست كه شايستگى رسالت و پيامبرى را دارد.

اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَاشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه! اين غار نه تنها يك محراب و يك رصد خانه مى تواند باشد كه يك كانون جذب انرژى و اسرار هر دو عالم هم هست! و شايد هم مركز گيرنده اطلاعات تمام آسمان ها در زمين! از كوه پايين آمدم، منگ، گيج و پريشان. خدايا چرا اين كوه را به اين شكل رهايش كرده اند؟ خدايا چرا كسى به فكر اين موضوع نيفتاده؟! چرا ارزش معنوى اين جا مبهم مانده است؟! اگر از نظر علمى هنوز توان شناختن اين جا را ندارند، لااقل از نظر معنوى و قداست آن، بايد يكى از بزرگ ترين اماكن متبركه اسلام باشد؛ و هنگام ورود به اين منطقه، افراد جهات معنوى آن را در نظر داشته باشند. اگر چنين مكانى در اختيار اروپاييان بود، چه مى كردند؟ مطمئنم كه اگر به خاطر كينه اروپاييان از اسلام نبود، آن ها سنگ هاى همين غار را در موزه هاى خود به نمايش مى گذاشتند. نمى دانم چرا ملت اسلام بايد اين همه در خواب باشد! نمى دانم چرا اين همه مسلمان در دنيا هست، آن وقت يكى از مقدس ترين مكان هاى اسلامى بايد نسبت به آن اين همه بى توجّهى شود و افراد با بى تفاوتى از كنارش بگذرند؟!

او احَد است

براى رهايى از اين غم و اندوه و رفع خستگى به مسجدالحرام برگشتم و در گوشه اى نشستم و مشغول ذكر شدم. تصميم گرفتم تا آنجا كه

ص: 136

برايم امكان دارد و درك و شعورم اجازه مى دهد اذكار را با تعمق در مفهوم آن انجام دهم. روز قبل آيات سوره حمد را خوانده بودم و امروز نوبت آيات سوره توحيد بود.

تسبيح را در دست گرفتم روبروى خانه ى خدا و با چشمان بسته شروع كردم: قُل هَو اللَّه احد. بگو كه او خداى احد است، 33 بار گفتم وقتى خواستم آيه بعدى را شروع كنم؛ ديدم كه تمام وجودم مايل است همان آيه اول را ادامه دهد. 33 بار ديگر تكرار كردم، ديدم كه نمى توانم آنرا قطع كنم، زبان بى اختيار مى گفت، گويى اين آيه سالها در وجودم تلمبار و فشرده شده و حال مى خواهد از نوك زبانم بيرون بيايد، درست مثل هواى فشرده در داخل يك بادبادك، كه اينك روزنه اى پيدا كرده. من هم تسليم شدم، گفتم و گفتم، آرام و آرام سر و كله ى اشك هم پيدا شد، از روى گونه ام سُر خورد و در زير چانه جمع شد. سرانجام با كمى فشار و تكانى بخودم آيه دوم را شروع كردم. اللَّهُ الصَّمَدُ. يك بار، دوبار، پنج بار و ...

ولى مثل اين كه مطلب جديدى نگفته ام چنان به نظر مى رسيد كه اين آيه توضيح آيه اول است و پاسخى است به افرادى كه سئوال كنند كه «احد» يعنى چه؟ آيه را 33 بار خواندم. آيه ى بعدى را شروع كردم، اين آيه هم كه به نظر مى رسيد توضيح بيشتر آيه اول است آيه ى چهارمى يعنى آخرين آيه هم كه به نظر مى رسيد براى تكميل و تشريح آيات قبل باشد، پس هر چه هست همان آيه ى اول است.

در شناسنامه ى خدا فقط همين آيه كافى ست «او احد است» حالا اگر كسى توضيح بيشترى خواست و كلمه ى «احد» او را قانع نكرد؛ بگوييد كه او صَمد است. او نه زاده و نه زاييده شده. او نظير و مانندى ندارد. اگر باز توضيح بيشترى خواست بگوييد كه رحمن و رحيم است. او مالك روز

ص: 137

جزاست، او حىّ و قيّوم است، او ذُوالجلالُ و الاكرام است. او سميع و بصير است اگر باز راضى نشد بگوييد او كسى است كه آنچه در زمين و آسمانها است او را تسبيح مى كنند. او كسى است كه نه چرت مى زند و نه خواب او را فرا مى گيرد، او كسى است كه فراگرفته كرسى او آسمانها و زمين را، او كسى است كه برتر و عظيم است او كسى است كه علم قرآن و بيان آموخت و ستاره ها و درختان او را سجده مى كنند خدايا! چه كنم؟

خودت گفته اى كه بينديش. درك و انديشه ام بيش از اين نيست.

دست از ذكر و فكر برداشتم لحظاتى به تماشاى پرنده هاى ابابيل كه سبك و سريع در اطراف خانه ى خدا در پرواز و در چرخش بودند مشغول شدم. خدايا در دل آن ها چه مى گذرد؟ آن ها كه فاتح جنگ با اصحاب فيل بودند آن ها كه ابرهه را مانند كاه جويده شده كردند به چه مى انديشند؟ خدايا تويى كه همه ى اين انديشه ها را مى دانى!

شش روز خدا

تا نماز ظهر حدود يك ساعت وقت داشتم، لذا قرآن را باز كردم كه قرآن آرامش دهنده ى قلب هاست. سوره سجده بود، ابتدا افسوس خوردم كه چرا قرآن هاى خودمان كه معنى دار هستند نبود تا به قول امروزى ها «حال» كنم.

ولى خوب مى شود چيزكى استنباط كرد و روى آن تفكر و تأمل كرد.

اين خدا به همين قانع است! آيه سوم سوره درست همان مطالبى بود كه در غار درباره اش فكر مى كردم! اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ وَما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ديگر نتوانستم خواندن را ادامه دهم. تير درست به هدف خورد. تيرى به عقده دلم خورد و آن را تركاند!

ص: 138

گريستم! كه بايد هم بگريم! بايد همه گريه كنند. اين جا جاى گريه است، جاى تضرع است.

خدا را شكر! عجب به موقع بود! اين آيه، عجب سند خوبى بود براى آن چه چند ساعت قبل فكرش را مى كردم! بله، ظاهرش اين است كه «خدا آسمان و زمين را در 6 روز آفريد!» «شش روز خدا!» خدايا تو به همين راحتى اين آيه را تسلى بخش دلم قرار دادى، هر چند كه هيچ از آن نمى دانم! اگر هم فكر مى كنم كه چيزى مى دانم، در حد هيچ است. ولى تو قانعى! حتى استنباط را هم كه در حد هيچ است مى پذيرى! اى كه قانع ترينى!

خداوند آسمان و زمين را در شش روز آفريد، حالا اين روزها به حساب ما چقدر است؟!

12 ساعت؟ 24 ساعت؟ 24 هزار ميليون سال! و يا ...

مى گويند عمر كهكشان ها حدود 15 ميليارد سال و عمر زمين چيزى حدود 5 ميليارد سال است. پس در 15 ميليارد سال قبل خداوند اراده كرده كه بشود و شد. اولين انفجار به وجود آمد و نور به ماده تبديل شد! و ميلياردها گوى ابر مانند به وجود آمد كه هر يك با سرعتى خارج از عقل و دركمان در فضاى لايتناهى حركت كردند، آن روز، روز اول بود!

يك تا يك و نيم ميليارد سال بعد دومين انفجار و هر گوى باز به ميلياردها قطعه و اين ميليارد گوى در فضا و با سرعت به پيش! آن روز روز دوم بود! و به اين ترتيب هر 1 تا 2 ميليارد سال يك انفجار! تا اين كه سرانجام در روز ششم كه به حدود 5 ميليارد سال قبل مى رسد، آخرين انفجار انجام شد و آفرينش از التهاب و شتاب اوليه كمى آرام گرفت و نظمى به وجود آمد و منظومه ها تشكيل گرديد، كه از ميان آن همه يكى

ص: 139

هم منظومه شمسى خودمان است! و بدين سان آسمان و زمين در شش روز آفريده شد!

عقل و دركم، از شش روز، همين و يا چيزى شبيه آن است و فقط خودش مى داند كه شش روز چيست؟!

خوب، بعداً چه؟! آيا اين اول و آخر كار است؟ ابداً! اين فقط يك اشاره خداوندى است! بالاخره آن روز كه خورشيد در هم كوبيده شود! و آن روز كه ستاره ها فرو ريزند! و آن گاه كه آسمان كنده شود، هم خواهد رسيد! بعد چه؟ آيا آن وقت پايان كار است؟! ابداً. بله برادر، وقتى كه همه چيز تبديل به انرژى و نور شد و در او فانى گرديد و فقط خدا بود و خدا، يعنى مثلًا چند ميليارد سال ديگر. باز انفجارى ديگر، باز نظمى ديگر، و باز الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ اللَّه اكبر! استغفراللَّه! نمى دانم چه بگويم كه از تلاطم بيفتم.

خواندن را ادامه دادم. حدود 10 آيه بعد خود خداوند پاسخ سئوالم را در آيه سجده داده بود «آن ها سجده كنند و تسبيح كنند بحمد پروردگارشان را» و سجده كردم آن هم روبه روى خانه ى خدا! خدا را شكر! خدايا شكر! به اندازه ستارگانت! به اندازه رحمتت! خدايا! تو چقدر بزرگى! چه كسى مى داند؟ خدايا تو به همين راضى شده اى كه بگوييم «اللَّه اكبر» و يا فقط پيشانى بر زمين بگذاريم و سجده كنيم! چقدر تو قانع هستى؟ به اندازه بزرگى ات! به اندازه رحمتت! و به اندازه قلمروات! قانع هستى، به همين قانع شده اى كه بگوييم: يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ و يا بگوييم:

«اى شكست ناپذير» اگر ما روزى به سلطانى، به نمرودى، بگوييم كه قدرت او از يك پشه بيش تر است و يا او بزرگ تر از پشه است حتماً ناراحت و عصبانى مى شود. در حالى كه چه بسا پشه همان نمرود را از پاى

ص: 140

در مى آورد، ولى اگر به تو بگوييم كه دستت بالاتر از همه دست ها است، به همين قانع مى شوى! اى قانع! اى راضى! اى رحمن! اى رحيم!

خوشا به حال آنان كه خدا را مى شناسند، حتى اندكى. «على عليه السلام» كه خدا را مى شناخت، موقع نماز تير را از پايش خارج كردند و او متوجه نشد!

خوش به حال آنان كه قرآن را مى شناسند! خوشا به حالشان! يك آيه را، آن هم يك درصد هزارش را، شايد هم خيلى كمتر، مى فهمم، كه البته تصور مى كنم كه مى فهمم، اين قدر متلاطم مى شوم! خوشا به حال آنان كه بيش تر مى فهمند.

اين همان قرآنى است كه در همه خانه ها هست، حتى در خانه افراد بيسواد. در مساجد و امامزاده ها، ده ها، و صدها جلد روى هم تلمبار شده!! واى كه چه گوهر ناشناخته اى، آن هم در كجاها؟!

باز هم فكر و فكر، فكر و گريه رهايم نمى كند، كم كم دارم از آن لذت مى برم. شعاع انديشه ام كه از شعاع نور يك شمع كمتر است مرا اين چنين مستغرق مى كند پس محمد صلى الله عليه و آله در غار حرا چه مى ديده!؟ على عليه السلام در نخلستان ها و در محراب چه مى ديده!؟

كعبه را چه كسى ساخته؟ ابراهيم و فرزندش چرا آنرا تجديد بنا كردند؟ حتماً دلايل ساخت و تجديد بنا اين بوده كه مردم براى عبادت خداوند سر در گم نشوند، نروند كوهها را بتراشند و معابد عظيم درست كنند. آتشكده هاى عظيم و پر خرج نسازند، طلا، نقره، و سنگ هاى قيمتى براى مساجد و معابد به كار نبرند، كه ذات بارى تعالى بزرگ تر از آن است كه مثلًا معبدى عظيم كه حتى به اندازه يك شهر و يا يك مملكت يا يك عالم باشد بتواند شايستگى خانه خدا را داشته باشد!

ص: 141

خداوند قانع است و فرموده كه براى عبادت من كافى است همين زمين را سجده كنيد! و يك خانه گلى و يا سنگى را كه ابراهيم ساخته طواف كنيد! و براى بيعت با من همين سنگ، آن هم سنگ سياه كه به عنوان دست راستم مى باشد، لمس كنيد! حتى از دور هم اشاره كنيد كافى است! اللَّه اكبر! غير از اين كه بگويم اللَّه اكبر، حرف ديگرى ندارم و لغت ديگرى ندارم كه احساسم را بيان كنم. فقط بايد زار بزنم و بگويم اى خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام تو را شناخته اند و بس.

اما حجر اسماعيل؟ كه حالا شده قسمتى از خانه ى خدا! خدا، خانه ى هاجر و خودش را يكى كرده! بر عكس ما انسان ها كه خانه ى نوكر و غلام را از خودمان جدا مى كنيم، ولى خدا خانه ى هاجر و خودش را يكى كرده تا هر كس بر خدا طواف كند، خانه ى هاجر را هم در مطاف قرار دهد! حتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله! حتى على عليه السلام! حتى عيسى عليه السلام! حتى موسى عليه السلام! همه بايد آن را هم طواف كنند! اين چه سرّى است! چه حكمتى است! اى داننده اسرار! اى رئوف! اى مهربان!

كدام سوره را بخوانم؟

بعد از نماز ظهر مجدداً قرآن را دست گرفتم، بازش كردم، سوره اى بسيار آشنا، سوره واقعه بود. «وقتى كه آن واقعه به وقوع آيد و ...» بيش تر آيات اين سوره را از بر بودم بدون اين كه از واقعه مهم، حركت سخت زمين و ريز شدن كوهها چيزى درك كنم من فقط اين را ياد گرفته بودم كه پدرم به من گفت.

ده ساله بودم كه مرحوم پدرم شبى به من گفت: «پسر جان مى دانم كه كار و درس دارى ولى اگر بتوانى اين سوره واقعه را 7 شب و شبى 7 بار

ص: 142

بخوانى بعد از هر بار خواندن دو ركعت نماز و اين دعا را به جا آورى، حتماً خداوند در زندگيمان گشايشى به وجود خواهد آورد. شما كودك و معصوم هستيد، خدا مناجات و دعاى شما را مى پذيرد. من اين كار را انجام دادم و در طول 7 بار خواندن الواقعه و دو ركعت نماز و دعاى مخصوص، نمى بايست حرف هم بزنم».

گريستم، به حال خودم، به حال مرحوم پدرم كه مانند ميليون ها انسان فقط همين را از قرآن مى دانيم و خدا هم به همين اندازه قانع است كه او بزرگ است و رحيم است و قانع! باز ورق زدم؛ سوره الرحمن بود. چند بار گفتم الرحمن، الرحمن، الرَّحمن! واقعاً هم الرَّحمن. «يادم آمد كه 9 يا 10 ساله بودم كه هر شب جمعه خانه همسايه مى رفتم و اين سوره را مى خواندم. همسايه اى داشتيم بنام برات محمد 4- 5 منزل از ما دور بود. 5 فرزند داشت كه دومين فرزند به نام اكبر در جوانى مريض شد و فوت كرد.

على رغم اين كه برات محمد و فرزندانش سالهاى مديد از خروس سحر تا نيمه هاى شب براى حاج قربان كار مى كردند؛ معهذا در فقر و گرسنگى به سر مى بردند و هميشه هم بدهكار ارباب! مادر اكبر بد جورى داغدار و بى تاب بود، شب هاى جمعه مرا به خانه اش دعوت مى كرد، تا سوره الرحمن را براى فرزند جوانمرگش بخوانم.

آن ها مرا براى قرآن خواندن انتخاب كرده بودند. چه اگر كسى ديگر بود مى بايست 5 ريال و يا چند عدد تخم مرغ به او بدهند، ولى آن ها چيزى نداشتند. اين مادر هميشه مى گفت كه سوره الرحمن بخوانم.

نمى دانم چه حسى سبب شده بود كه او اين سوره را انتخاب كند؟ نيروى مرموز، حسى ناشناخته، فرشته رحمت و ... بالاخره چيزى، يا كسى به او گفته بوده كه خداى رحمن به سبب خواندن همين سوره هم كه شده

ص: 143

فرزندش را خواهد آمرزيد و مشمول رحمت بيكرانش خواهد كرد. او مى گفت: پسرم اكبر هم در خواب از من خواسته تا سوره الرحمن را برايش بخوانند!

مادر اكبر برايم آبگوشت درست مى كرد، فقط به اندازه يك نفر، آن ها خودشان اغلب نان جو با پياز و يا با دوغ مى خوردند حتى گاهى آن را هم نداشتند. يك بار كه از خوردن آبگوشت امتناع كردم، مادر اكبر گفت «اگر نخورى ثواب قرآن به روح اكبر نمى رسد!» يك بار هم كه پول براى خريد گوشت نداشتند اشكنه دوغ درست كردند.»

«اى خداى رحمن! تو به همين قانع هستى كه كودكى قرآن تو را به اصطلاح بخواند و تو بنده ات را مشمول رحمت خود قرار دهى! اللَّه اكبر! اللَّه اكبر!». مانده ام كه چه بگويم، با چه زبانى بگويم؟! هر چند در همين سوره، خداوند منت گذاشته كه علم بيان را به انسان آموخته، ولى اين علم بيان تا همين حد كافى است كه مادر اكبر از من بخواهد سوره الرحمن را بخوانم و من هم با همان بيان بخوانم، و خداوند هم استجابت فرمايد. ولى علم بيان براى ستايش خداوند از عهده كسى بر نمى آيد.

بيان ستايش خدا را جز خودش كسى نمى تواند. قرآن را در دست دارم، به آياتش نگاه مى كنم، جرئت خواندن ندارم. مثل كسى كه در كنار اقيانوسى ژرف ايستاده و جرأت نزديك شدن ندارد، و فقط از دور نگاهش مى كند، به همان صفحه خيره شدم، دستانم مى لرزيد، قرآن را روى زانويم گذاشتم، در همان نگاه سطحى، نگاهم روى اين آيه ثابت ماند، كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ خواستم بگذرم ولى نشد. آيا اين آيه يعنى فانى شدن انسان و همه چيز؟ يا كاملًا برعكس، جرأت گفتنش را ندارم، و پناه مى برم به خدا! به نظر مى رسد كه هيچ چيز فانى نيست. بلكه در خدا فنا

ص: 144

مى شوند. وقتى در بقاء فنا شوند. پس فنا به مفهوم نيست و نابود نمى باشد.

در واقع مى توانيم بگوييم ما، شما، آن ها، همه و همه سرانجام در او فنا مى شوند. فقط اوست كه پاينده است و در چيزى فنا نمى شود. ذرات وجود همه عالم در حال تسبيح اويند. و تا قيامت او را تسبيح مى كنند. تا آنگاه كه به او ملحق شوند. خدايا به راستى همه چيز از توست و سرانجام به سوى تو باز مى گردند و در تو فنا مى شوند.

بانك اللَّه اكبر بلند شد. اذان صبح است. مؤذن مى گفت: «خدا بزرگ ترين است. خدا بزرگ ترين است. شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست ... نماز بهتر از خواب است.» اين جمله آخرى را اولين بار بود كه مى شنيدم.

به هر حال نماز صبح آغاز مى شود، و من حيران و پكر، قرآن را سر جايش گذاشتم تا به نماز بايستم.

هر چه هست، خداست

نماز تمام شد. از همسرم خبر نداشتم كه بعد از انجام عمره مفرده نيابتى، آيا به هتل رفته و يا در حرم مانده است؟ لذا به جاى هميشگى يعنى محل اتصال امتداد حجرالاسود به پله هاى مسجد رفتم تا اگر او نرفته باشد، در آن جا ببينم. روى پله به انتظار همسرم نشستم. دوباره به مسائل يك ساعت قبل فكر كردم. نه خودم فكر كنم، فكر خودش آمد. تا به گريه ام نيندازد، تا خُردم نكند، دست بردار نيست. به آن جا رسيدم كه چرا برخى از انديشمندان ما يكدفعه مى روند و در اثبات وجود خدا قلمفرسايى مى كنند؟

از خدا شرم مى كنم وقتى كتابى در اثبات وجود خدا مى بينم! يعنى

ص: 145

چه؟ اين ها خدا را براى چه كسى ثابت مى كنند؟ در حالى كه تمام سلول هاى آن ها در حال تسبيح اويند. ذرهّ ذرهّ وجود آن ها خدا را فرياد مى زنند. در كتاب يا روزنامه اى خواندم كه آقاى خروشچف كه مظهر شرك و الحاد است، به آقاى دالس آمريكايى گفته بود: «تو اگر پدرت كشيش است، من از تو خداشناس ترم»! آن هايى كه مى گويند منكر خدا هستند، خودشان مى دانند كه دكّان باز كرده اند و شما كه مى خواهيد خدا را برايش ثابت كنيد، خود را خسته و او را لوس كرده ايد. اگر به حرف آن ها گوش داده نشود، خودشان از خر شيطان پايين مى آيند. هر چه بيشتر در مقابل آن ها عكس العمل نشان داده شود، آن ها به دكانشان اميدوارتر مى شوند. اگر دانشمندى بتواند فقط يك ارزن را كاملًا تشريح كند، اگر بتواند يك پشه را كاملًا تشريح كند، ديگر ضرورتى ندارد كه در باب اثبات خدا به خودش زحمت بدهد زيرا كه نشانه خدا در همه چيز هست و هر چه هست خداست.

كجا بروم؟

روزهاى آخر است و من از مكه جايى را غير از حرم و يا يكى دو تا هتل و خيابان نديده ام. تمام شب گذشته را در حرم بودم و اكنون ساعت 5/ 8 صبح است، حداقل لازم ديدم كه يكى دو ساعت بخوابم و خوابيدم.

ساعت 10 كه بيدار شدم، فكر كردم كه چه كار بكنم؟ كجا بروم؟

ديدنى هاى مكه كجاست؟

در هر شهر ديگرى بود، چه ايران و چه خارج، تكليفم روشن بود.

تمام خيابان ها را با پاى پياده مى رفتم تا انتهاى شهر ولى در مكه، خانه ى خدا را ترك كنم. خانه ى چه كسى را ببينم؟!

ص: 146

از هتل بيرون شدم. آرام آرام به طرف حرم رفتم. همچنان در فكر بودم كه كجا بروم؟ چى را ببينم؟ همه ديدنى ها، همه زيبايى ها، جلوه اى از خداست. ولى حالا در خانه ى خدايم، كجا بروم؟ از وقتى كه به مكه مشرف شده ام، فرصت براى يادداشت هم كم دارم. حالا چگونه 6- 7 ساعت وقتم را صرف گردش در خيابان ها كنم؟ بازار ابوسفيان و امثال آن كلى وقتم را بيهوده گرفته. حالا بازار ملك فهد و ساير ملوك چه نصيبم خواهد كرد؟ اين بود كه از خير گردش در شهر گذشتم و به گردش در اطراف مسجدالحرام اكتفا كردم. گردش را از راست شروع كردم. قصد داشتم يك دور كامل، مانند طواف انجام دهم كه البته طواف برگرد مسجدالحرام، ولى حواس متوجه اطراف. صد مترى راه رفتم.

ساختمان هاى عظيم و مرتفع در جايى كه روزگارى فقط كوهى سنگى بوده، بدون دار و درخت و خشك خشك، كه اگر غير از اين بود كه هاجر به آن مصيبت دچار نمى شد، و در جايى كه اكنون حاجيان سعى به جا مى آورند و هروله مى كنند، آن بانو براى جرعه اى آب، اين همه سعى نمى كرد و له له نمى زد. و روزگارى هم اين جاها خانه ابوسفيان ها و ابولهب ها بوده، آنان كه از پشت بامشان و از پنجره اتاقشان بر سر رسول خدا خاكروبه مى ريختند!!!

و اينك فرزندان آن ها از سايه سر همان پيغمبر به نان و نوايى رسيده اند و در اين كاخ ها و قصرها همچنان فخر مى فروشند. امروز را قصد داشتم گردش كنم و گريه و زارى را كنار بگذارم ولى مگر مى شود؟

فقط وقتى مى شود، كه انسان فكر نكند. اگر فكر كنى، مگر دل سنگ داشته باشى كه بتوانى گريه نكنى.

روى زمين كه زمينى نيست. روى سنگ هاى صاف و صيقلى پشت به

ص: 147

ديوار بتنى نشستم و رو به مسجد، روبه رويم محوطه اى وسيع و سپس مسجدالحرام، روبه روى باب الفتح كه خود باب الفتح هم داستانى دارد. از جايم بلند شدم و به راهم ادامه دادم 100 متر آن طرف تر، كتابخانه «مَكْتبة مكَة المُكرّمه» است! ... اگر در هر موردى بتوانم ذره اى از احساسم را بيان كنم، در مورد اين كتابخانه هرگز نمى توانم. خدايا! چه بگويم؟ چه كار كنم؟ چه بنويسم؟ خانه ى خدا، رازى است، ماوراى تاريخ، رازى است خارج از شعاع انديشه ولى خانه ى پيغمبر خدا چه؟

اين جا فقط 1415 تا 1420 سال پيش خانه آمنه ى بوده است. خانه اى در شيب دامنه كوه ابوقبيس، و با توجه به رواياتى كه از فقر آمنه گفته اند احتمالًا اين خانه:

- فقط يك اتاق بوده مانند يك آلونك و يا كمى بزرگ تر!

- از سنگ و گلى كه آبش را از چاه زمزم آورده بودند، ساخته شده بوده.

- با تنه و شاخ و برگ درخت خرما، پوشيده شده بوده و رويش هم كمى گل.

- با درى محقر و رو به روى خانه ى خدا و سوراخى به عنوان پنجره و نورگير.

در چنين خانه اى محمد صلى الله عليه و آله به دنيا آمد و طبق روايات، آمنه گفته است:

- آن شب تنها بودم، نه چراغى در خانه بود و نه فرشى!

- من درد زادن را احساس نكردم!

- وقتى محمد صلى الله عليه و آله به دنياآمد، نورى از او تابيدن گرفت كه خاور و باختر را روشن كرد!

ص: 148

و طبق روايات ديگر، آن شب:

- آتشكده پارس براى هميشه خاموش شد!

- ايوان مداين شكاف برداشت و فرو ريخت!

- آسمان مكه روشن شد!

- نورى از آسمان به خانه آمنه تابيد!

- ده ها و صدها واقعه ديگر!

و حالا چنين جايى شده يك كتابخانه كوچك و اطرافش هم ايستگاه اتوبوس!!

تف بر تو اى گذر زمان!

تف بر تو اى اميال! اى خودخواهى ها! اى شيطان ها! اى! ...

چرا اين طور شده؟

كاش كه همان اتاق، با همان شكل، اتاقى در سراشيبى كوه! كوچك و ساده، دست نخورده مى ماند تا، من، شما، آن ها، فقرا، اغنيا، اشراف و شاهان مى ديديم. هم خانه ى خدا را و هم خانه ى حضرت محمد صلى الله عليه و آله را، و فكر مى كرديم، و عبرت ها مى گرفتيم.

نمى دانم، نمى دانم آن روز كه دست به تخريب مولد النبى صلى الله عليه و آله زدند آيا عالمى، زائرى، مصلحى، ناصحى و ريش سفيدى نبود كه آن ها را از اين كار منع كند؟! اى واى بر من! اى واى بر «من ها» و «منيّت ها»!

از شدت غم و رنج گوشه اى نشستم تا در دنياى انديشه ام شايد خانه ى آمنه را به بينم. يك آلاچيق در دامن كوهى سخت و تفتيده! فقط يك آلاچيق آنهم بدون فرش!! اثاثيه ى زندگى هم حتماً يك كوزه ى آب و يك صندوقچه و يكى دو زيلو يا حصير!! خوراكش احتمالًا روزانه چند دانه ى خرما يا تكه اى نان و كاسه اى آب! زنى پاك و معصوم در چنين

ص: 149

خانه اى!! و روزى او اين خانه را هم ترك مى كند و همراه ساير زنان مكه به دامن آن صخره ها و سنگ هاى اين كوه ابوقبيس پناه مى برد تا از شرّ لشگريان ابرهه در امان بماند. آن وقت، و آن وقت است كه در اوج خستگى، تنهائى، گرسنگى، تشنگى در پناه سنگى نشسته و مظلوم و معصوم به كودكى كه در شكم دارد مى انديشد، از دريچه آسمان ها، هاتفى به او مى گويد: «اى آمنه! اى آمنه! تو شريف ترين افراد مردم را با خود حمل مى كنى! اورا به خداى يگانه بسپار ونام اورا محمد بگذار! سلام بر آمنه، سلام بر محمد صلى الله عليه و آله، سلام بر رازها، سلام بر اسرار الهى، سلام بر حكمت الهى، سلام بر مصلحت الهى!»

شهر انديشه

اين طورى براى خودم برنامه ريزى كرده ام كه قبل از نماز صبح يك طواف كامل و دو ركعت نماز به جا بياورم تا نماز صبح شروع شود و بعد از نماز صبح، در جاى خلوت ترى مى نشينم و قرآن را بر مى دارم و بيشتر از آن چه كه بايد بخوانم فكر مى كنم، خود اين هم يك راز است كه چرا اين قدر فكر به سرم مى زند، حالا اگر معنى و مفهوم قرآن را هر چند اندك مى دانستم باز جاى بحث نبود ولى من كه واقعاً چيزى نمى دانم چرا اين همه فكر و خيال به سراغم مى آيد؟

امروز هم قرآن را برداشتم و جاى راحتى نشستم، در يك لحظه قرآن را زمين گذاشتم تا با چفيه ام عينكم را پاك كنم كه يك باره نگاه تند عربى متوجه من شد، سريع قرآن را برداشتم و روى زانوهايم گذاشتم.

قرآن را به شكل افرادى كه استخاره مى گيرند باز كردم. يكى دو آيه كه خواندم به داستان تمرّد شيطان از سجده به حضرت آدم رسيدم. موضوع

ص: 150

خوبى بود كه مى توانست ساعت ها در افكارم غرقم كند، ولى خيلى سريع از آن گذشتم چون در طول زندگى ده ها بار اين داستان را شنيده بودم و هيچوقت هم اجازه انديشيدن درباره آن را به خود نداده بودم، ولى درباره نوح چرا، زيرا در همه جاى كوهستان ها، دره ها، بيابان ها، آثار طوفان نوح به چشم مى خورد. حتى در اين مكه، حتى در كوه احد، حتى در جبل النّور، همه جا مى بينى كه بر سينه كوه جاى ساحلى ديده مى شود و قلوه سنگ هاى موجود هم گواه اين مدعا. البته اين كه موضوع مهمى نيست. ولى موضوع مهم تر اين است كه در طول عمر همين زمين، چند بار طوفان هايى شبيه طوفان نوح به وجود آمده؟

برخى ها بر اين عقيده اند كه هر 15- 20 هزار سال يك بار چنين طوفانى ايجاد مى شود و سطح كره زمين زير و رو مى شود و زندگى از نو آغاز مى گردد.

شايد بيش از چند دقيقه بيشتر نتوانستم فكر كنم. گويى در آب داغم انداختند، كمى ترسيدم كه چرا حالم اين طورى شد. براى اين كه از شر فكر خلاص شوم، بلند شدم. سرم بد جورى گيج مى رفت. قرآن را سر جايش گذاشتم. آرام آرام خودم را به آب زمزم رساندم. سرو صورت و پاهايم را شستم. آب خوردم، آرامشم را باز يافتم، آمدم و در مدار طواف قرار گرفتم و خودم را به گرداب انسان ها سپردم. تنها تلاشم اين بود كه تعداد شوطها را اشتباه نكنم.

*** پس از صرف صبحانه باز خودم را به حرم رساندم تا كار به ثمر نرسيده در مسجدالنبى را به ثمر برسانم لذا پس از طواف و يك شبانه روز نماز خواندن به جاى آرام و خلوتى در امتداد خط ركن اسود رفتم و در

ص: 151

كنار ستونى در جاى مسقف مسجدالحرام شروع به ذكر و راز و نياز و استغاثه نمودم و از خداوند خواستم كه كمكم كند تا در حين نماز فقط چند لحظه اى حالى به حالى شوم. تا يك لحظه هم كه شده مزه ى نماز خواندن نمازگزاران واقعى را درك كنم. مانند نماز افرادى چون شيخ رجب على خياط، حاج محمد اسماعيل دولابى و امثال آن كه البته حساب نماز چهارده معصوم جداست و به حريم آنان عقاب انديشه ى عارفان هم راه ندارد تا چه رسد به پشه ى ناچيزى چون من.

به اميد استعانت از خداوند، نماز تحيّت دو ركعتى شروع كردم. گفتم آنقدر ادامه دهم تا شده حداقل يك ركعت نماز درست و حسابى بخوانم.

خيلى با دقت، با تمركز و توجه همراه با التماس و استغاثه، ساعاتى نماز خواندم، چند لحظه استراحت كردم و مجدداً نماز تحيت. در نمازهاى يوميه ى واجب جرأت اين چنين دقّت و تمركزهايى نداشتم زيرا ممكن بود تعداد ركعتهاى نماز را هم فراموش كنم. نمى دانم چند تا دو ركعتى ديگر خواندم و در كجاى نماز بودم كه يك باره مشاهده كردم كه در فضا قرار دارم! هيچ چيز ديده نمى شد، نه خورشيد و ستاره اى در بالا و نه زمين و كوهى در پايين، تنها و با اندامى لاغر و بلند روى يك تخته الوار نازك قرار داشتم! روبرويم تعدادى الوار نازك هر كدام به فاصله ى يك قدم به موازى هم قرار داشت مانند الوارهاى زير ريل راه آهن، و من جرأت برداشتن قدم از قدم نداشتم! چه الوارها هم به جايى وصل نبود! گيج و درمانده! مانده بودم كه چه كنم؟ كجايم؟ جرأت و توان هيچ كارى نداشتم. نمى دانم سرانجام چه شد؟ نفهميدم چگونه از آن حالت در آمدم؟ يادم نيامد كه در حال قيام بودم يا ركوع يا سجود؟! نمى دانم بقيه نماز را خواندم يا نه؟! يك گيجى و منگى عجيب! من كه آمده بودم ابرو را

ص: 152

درست كنم فكر مى كنم چشم را هم كور كرده باشم! وقتى كه كاملًا بخود آمدم سر پا بودم اطرافم را نگاه كردم كه آيا كسى متوجه من شده يا نه و يا كسى نگاهم مى كند يا نه چيزى نديدم تعدادى نماز مى خواندند، تعدادى هم قرآن!

وداع

روز آخر بود، روحانى كاروان گفت: آماده شويد تا براى طواف وداع برويم! حاضر بودم يك تير غيبى به جگرم بخورد و اين حرف را نشنوم. چگونه با خانه خدا وداع كنم؟ كاش راهى بود كه وداع نمى كردم.

به بهانه وضو زود خودم را به وضوخانه رساندم بى صدا و عميق گريستم و كمى بار دلم را خالى كردم و به خودم نهيب زدم كه بيچاره بدبخت لااقل كمى صبور و بردبار باش.

همراه با گروه و روحانى به طواف وداع رفتيم. گفته شد كه مستحب است با غسل و وضو باشيم! استغفراللَّه! مگر ممكن است بدون غسل و وضو هم به طواف وداع رفت؟ چقدر ما انسان ها خيره سريم و چقدر او رحمان و رحيم و قانع!

گفته شد كه بعد از طواف براى نجات از عذاب آخرت بايد زياد دعا و استغفار و استغاثه كرد.

مانده بودم چه بگويم؟! از فكر هم وحشت دارم، چيزهايى به فكرم مى رسيد كه مى ترسم بيان كردنش گناه باشد. به فكرم مى رسد كه استغاثه براى رهايى از آتش، خودخواهى است! و من آن قدر خجلت زده و شرمسار خداوندم كه دوست دارم بدون اين كه به عذاب آخرت بينديشم فقط استغفار كنم، منتها با چه زبانى؟ باز هم فقط قانع بودن اوست كه به

ص: 153

همين سادگى مى پذيرد. دعايى كه روحانى خواند و ما هم تكرار كرديم اين بود:

خداوندا! بر محمد صلى الله عليه و آله كه بنده و فرستاده و امين و دوست ... توست درود بفرست.

واى كه چه گريه اى مرا فرا گرفته مى خواهم بتركم.

قسمت ديگر دعا كه دل سنگ را هم آب مى كند، اين است: «خداوندا! محمد، پيام تو را به مردم ابلاغ نمود و در اشاعه دين تو رنج و آزار بسيار تحمل كرد ...» واقعاً كه او رنج كشيد. خدايا خودت فقط مى دانى كه او چقدر رنج كشيد! گريه به حدى رسيده كه مانع دعا خواندن مى شود. فقط با زبان دلم دعا مى كنم.

گفته شد كه مستحب است انسان وقت بيرون آمدن، از باب حناطين «كه مقابل ركن شامى است»، خارج شود و از خداوند توفيق مراجعت بخواهد.

زار مى زدم كه خدايا، لااقل يك بار ديگر مرا بپذير. حالت كودكى داشتم كه از مادرش جدايش مى كنند تا ببرند و سر از تنش جدا كنند. چنان ناله مى كردم كه دل خودم هم به خودم سوخت. «اى خداى مهربان ترين! اى خداى رحيم و رحمان ترين! اى خداى قانع ترين! اى خدائى كه دنبال بهانه اى هستى تا بنده بيچاره ات را بيامرزى. از گناهانم بگذر و دعايم را قبول كن و يك بار ديگر مرا بپذير!»

آه كه چقدر گريه كردم و نمى دانم اين همه اشك از كجا مى آمد؟ اين چشمه خشكيده به چه نيرويى چنين شده بود؟ تا اندازه اى هم احساس گناه و شرمندگى مى كردم كه چرا در اين همه مجالس روضه خوانى، كمى از اين اشك ها را نمى ريختم؟ اصلًا چرا اين همه سنگدل بودم؟ و حالا

ص: 154

احساس مى كنم كه در اشتباه و يا ناآگاهى بوده ام. به هر حال بى اختيار دارم تلافى تمامى گذشته ها را مى كنم.

چهار طرف حرم نماز خواندم. آن هم چه نمازى، همه اش اشك و حسرت عيناً مثل يك نفر اعدامى كه در آخرين لحظات بايد از عزيزانش خداحافظى كند. آن چه بيشتر رنج و خجالتم مى داد اين بود كه چرا تا به حال كوتاهى كرده بودم؟ من مى بايست تا اين سن و سال لااقل چند بار مى آمدم. از اين كه نمى دانستم زيارت خانه ى خدا و بارگاه رسولش اين قدر جذاب است و از اين كه به هر صورت كوتاهى كرده بودم، آن قدر پشيمانم كه دوست دارم سرم را به اين سنگ ها بزنم تا مغزم متلاشى شود.

به خاطر اين كوتاهى خودم را مستوجب عذاب و عتاب مى دانم. واى بر من! واى بر من! كه ده سال قبل در اسم نويسى حج كوتاهى كردم. و واى بر من! كه چند سال قبل هم كه فيش حج مى توانستم بخرم، نخريدم، واى بر من! حالا با چه رويى از خدا توفيق مراجعت مجدد بخواهم؟! ولى او بيشتر از آن رحمن و رحيم است كه بتوانم درك كنم. پس بايد با التماس، استغاثه، گريه و زارى و ندامت و سرافكندگى از او بخواهم كه خدايا مرا ببخش. گناهانم را ببخش و اجازه بده كه لااقل يك بار ديگر به در خانه ات بيايم و اين كار را هم كردم. شايد ده ها بار. هر چه در توان داشتم. كاش كه زمان كمى كندتر حركت مى كرد و كاش كه مى توانستم هر يك ساعت وقت حالا را به هزار ساعت عمرم عوض كنم تا بتوانم بيش تر التماس كنم، بيش تر گريه كنم و بيش تر نماز بخوانم. آخرين لحظه است. حالا وقت آن است كه بگويم: خدايا واقعاً روسياهم! شرمنده ام! گناه كارم! خدايا ببخش! مرا، پدرم را، مادرم را و ... به روحانى زائر متوسل شدم كه حاج آقا: بيا و آقايى كن و برايم دعا كن. من از زبان تو گناه نكرده ام. حتماً دعاى تو

ص: 155

درباره ام بهتر مستجاب مى شود. من هم همين كار را در مورد شما انجام مى دهم» پرسيد: «از خدا چه مى خواهى؟» گفتم: «معلوم است كه چه مى خواهم، آمرزش گناهان و توفيق زيارت مجدد.» در آخرين لحظه كه مى خواستم از باب حناطين خارج شوم براى آخرين بار نگاهى به خانه خدا انداختم. چند لحظه ماندم كه چه بگويم؟

واقعاً چه بگويم؟! اى خدا! خداحافظ! پقى زدم زير گريه، گريستم و گريستم. باز به خانه اش نگاهى انداختم و دست هايم را به سويش بلند كردم. چون نمى دانستم چه بگويم، فقط گريستم! وقتى از عزيزى جدا مى شوى، مى گويى خداحافظ. حالا كه از خانه خدا جدا مى شوى؛ استغفراللَّه كه از خانه اش دور مى شوى؛ چه بگويى؟! خدايا از اين انديشه هم شرمنده ام! مگر ممكن است از تو دور شد! مگر جايى هست كه تو آنجا نباشى!؟ اگر از كعبه دور شوم؛ از تو چه؟!

بازهم رنج

اين واژه «رنج» دارد ذهن مرا تسخير مى كند. گويى دارم به اين نتيجه مى رسم كه:

رنج كليد در خانه ى خدا است.

رنج هديه الهى است.

رنج حلّال مشكلات است.

رنج كليد حلّ معماها و رازهاست.

رنج كليد پيروزى بر طبيعت است.

هر كس از وادى رنج بگذرد به خدا متصل مى شود.

خدا هر كس را كه دوست داشته باشد در رنج مى اندازد.

ص: 156

درد آمد بهتر از ملك جهان تا بخوانى مر خدا را در نهان

خواندن بى درد از افسردگى است خواندن با درد از دل بردگى است (1) 8

حالا چرا؟ نمى دانم.

مسئله اى كه لازم است انديشمندان و علما درباره اش تحقيق و تفحص كنند، اين است كه اثرات رنج حتى در گياهان هم شگفت انگيز است. ذكر چند نمونه از اين معما بهتر از هر گونه بحث و تفسير است.

محمد صلى الله عليه و آله كه بايد بعدها نجات دهنده بشريت باشد، از همان كودكى متحمل سخت ترين زحمات! رنج ها! سختى ها و دورى از خانواده شد! درد يتيمى را كشيد. در فقر و تنگدستى به سر برد! از همان كودكى در شرايط فوق العاده سخت و طاقت فرسا زندگى كرد. تا سرانجام به چنان مقامى رسيد!

هاجر! رنج كشيده ترين! حقيرترين! دربه درترين و مظلوم ترين زن تاريخ! زنى كه با فرزندش در دل كوه هاى سخت و خشن! گرسنه و تشنه! بى كس بى كس!

خداوند به هاجر وفرزندش آب مى رساند، ولى نه به اين سادگى! آن ها بايد تا آخرين لحظه و آخرين رمق تلاش كنند. فقط در لحظه آخر آخر، آن هم نه بدون زحمت حتماً بايد زحمتى، فعلى، حركتى، انجام شود. بايد هاجر بدود، و بدود به دنبال قطره اى آب، باز هم آب مفت پيدا نمى شود.

تا آن وقت كه اسماعيل شيرخواره از شدت تشنگى و گرما، گريه و ناله كند


1- مولانا.

ص: 157

و پاشنه پايش را به زمين داغ و سوزان بزند تا آب از زير پايش بجوشد!

حالا اين زن و كودك، در چه مقامى اند؟! در چنان مقامى اند كه محمد صلى الله عليه و آله، على عليه السلام، ائمه اطهار عليهم السلام، پيامبران بزرگ عليهم السلام و همه موحّدان عالم، به زيارتش مى آمدند. هر كس كه به خانه خدا طواف كند، به خانه هاجر و اسماعيل هم طواف كرده!

باز هم محمد صلى الله عليه و آله كسى كه اگر درباره رنج ها و مشقاتش صدها كتاب نوشته شود، باز هم كم است. كسى كه نماينده و رسول خداست. پشتيبانش خداست. آن وقت از شر دشمن، خانه اش را ترك مى كند، آن هم با چه وضعى! با چه رنجى؟! در دل شب تاريك، در كوهستانى سخت و خشن، در غارى مخفى مى شود. خسته، گرسنه، تشنه، همه دشمن اويند. همه به خونش تشنه و او در رنج و مرارتى كه نه قلم توانائى نوشتن دارد و نه بيان توانايى توصيف. تنها آن شب و آن روز كه نبود!

او بايد بيش تر از 400 كيلومتر راه را در دل كوه هاى سخت و بى آب و آبادانى و گرماى طاقت فرسا طى كند. او مقدّر است كه رنج ببرد، او در احد هم رنج برد، در دوران كودكى و نوجوانى هم رنج برد، در جنگ خندق هم رنج برد، از گرسنگى سنگ به شكم مى بست و در همان حال كلنگ مى زد و خندق حفر مى كرد! در همان حال تسلى دهنده هزاران انسان گرسنه و وحشت زده هم بود! مقدّر بود كه او از تمام مردم عالم بيش تر رنج ببرد، تا خداوند به او آفرين بگويد، دستش را با قرآن به عنوان قهرمان پيروز و نماينده خودش بلند كند، تا در معراج، صداى خدا را بشنود كه: «اى محمد! كفش هايت را در نياور تا از گرد كفش هايت، عرشم زينت يابد!» و تا خداوند بگويد: «لُولاكَ لَما خَلَقْتُ اْلافلاكْ» ولى اگر او رنج مى ديد و در مقابل رنج ها و شدائد، بى تابى مى كرد، در آن صورت

ص: 158

خداوند در معراج مى فرمود: «اى محمد نعلينت را در بياور كه به وادى مقدس پا نهاده اى.»

اين راز در انسان هاى معمولى و گياهان هم هست و چه شگفت انگيز هم!

همه شنيده ايم كه ميوه اى كه در كوير به عمل مى آيد شيرين تر و خوش طعم تر است و گلى كه در كوير مى رويد، معطرتر و خوشبوتر و خوشرنگ تر است.

يك روحانى هم بالاى منبر مى گفت: «نگاه كنيد همين نان را، تا زمانى كه گندم است، اصلًا مهم نيست كه زير دست و پا بيفتد. وقتى هم آرد شد. باز هم مهم نيست. وقتى كه با آب هم مخلوط شد باز هم چندان مهم نيست. ولى وقتى پخته شد، آتش ديد، رنج ديد، رياضت كشيد، آن وقت نان مى شود و نان مقدس است، پا نبايد روى آن گذاشت. اگر زمين بيفتد، بايد برداشت و بوسيد، اين همه عزّت را، او از شدت حرارت آتش كسب كرده. او در درون تنور، رياضت كشيده و قرب و منزلت پيدا كرده.

كاش كه نويسندگان و دانشمندان ما در اين زمينه بيشتر تحقيق كنند.

محمد (ص) چه مى ديد؟

محمد صلى الله عليه و آله چه مى ديد؟

اتوبوس هاى نسبتاً شيك و مدرن به طرف جدّه حركت كردند.

ساعت حدود 5/ 5 بعد از ظهر بود. هر جاى ديگر دنيا مى بود، از خوشحالى در پوست نمى گنجيدم كه به منزلم و كنار خانواده ام برمى گردم.

به ويژه بعد از يك روز بسيار پر تلاش و پر جنب و جوش، حالا مى بايست راحت روى صندلى اتوبوس لم مى دادم و از مسافرتم لذت مى بردم. ولى خودم را خوب مى شناختم كه به محض حركت اتوبوس چه حالى به من دست خواهد داد. لذا در كنار پنجره نشستم تا به بهانه نگاه كردن به بيرون

ص: 159

گريه هايم را از ديگران بپوشانم.

اتوبوس ها خيابان ها را يكى بعد از ديگرى طى كردند، به كنار شهر رسيدند. كم كم شهر را پشت سر گذاشتيم. صداى همسرم را مى شنيدم:

عجب خيابان هاى خوبى! آن درخت ها را نگاه كن چقدر خوش رنگ هستند!؟ اين جا هم كه كنار شهر زاغه نشين دارند! و من بدون اين كه نگاهش كنم سر تكان مى دادم و با چفيه اى كه به گردنم آويخته بودم، هر چند دقيقه، به بهانه عرق پيشانى اشك گونه هايم را پاك مى كردم. من از مدينه و مكه سير نشده بودم، مى بايست حداقل 6 ماه در اين شهر مى ماندم، آن هم نه در هتل، بلكه اطراف شهر، در بيابان ها و نخلستان ها.

در كوچكى گوسفند و شترچرانى كرده ام، با آن كه از اذان صبح تا اذان مغرب در بيابان بودم و غذايم يك تكه نان و كمى ماست خشك بود و هر وقت هم تشنه مى شدم از همان آبى كه شتران و گوسفندان مى خوردند، مى خوردم، معهذا على رغم خستگى زياد، آرامشى عميق هم در خود احساس مى كردم. روزانه حدود 12 ساعت در بيابان و تنها، فكر انسان تا كجاها كه نمى رود؟ حالا هم دوست دارم لااقل شش ماهى در اطراف مكه و مدينه چوپانى كنم. يقين دارم كه طبيعت اين جا، رازهائى دارد! همين حد هم برايم كافى است. من كه چيزى حالى ام نمى شود، به همين هم بسنده مى كنم. مانند كسى كه كشف كند زير پايش گنج هاى قارون و حضرت سليمان و جواهرات فراعنه مصر است، حتماً به هيجان مى آيد، هر چند كه دسترسى به آن ها نداشته باشد.

مى دانم كه در اين طبيعت، اسرار، جادوى الهى و رازهائى فراتر از درك و فهممان هست، و همين حد هم براى داشتن چنين آرزوهائى كافى است.

ص: 160

شانس ياريمان كرده كه هنوز روز است؛ حركت كرديم. مى توانم كوه هاى اطراف مكه كه از لابه لاى سنگهايش علف روييده و هنوز سبز است، چند چادر و چند نفر، در دامن يك كوه، دشت هاى مستور از شن سفيد و نرم، و خيلى چيزها را ببينم كه نردبانى است براى عبور ذهنم به 1400 سال قبل

خدايا! فقط تو مى دانى كه محمد صلى الله عليه و آله قبل از بعثت و در ايّام جوانى كه به شبانى مشغول بود در اين دشت ها چه مى ديد؟! تو پرده ها را كنار زدى تا او ببيند آن چه ديد.

آيا او چه مى ديد؟ قبل از بعثت چه مى ديد و بعد از بعثت چه مى ديد؟

آيا كسى اين رازها را مى داند؟ مطمئنم كه خير. هر كس فراخور ذهن و انديشه اش شايد تصوراتى بكند ولى مطمئنم كه اين تصورات بسيار سطحى است. شايد فقها و سالكان بتوانند بركه اى از اقيانوس را تصور كنند ولى فردى مثل من حقير شايد قطره اى از اقيانوس را هم نتواند به تصوير بكشد. من در اين صحراها كه روزگارى حضرت محمد صلى الله عليه و آله چه قبل از بعثت و چه بعد از آن در آن راه مى رفته فقط سنگ و خار و شن مى بينم! آيا محمد صلى الله عليه و آله هم به همان شكل كه من مى بينم مى ديد؟ و يا او تشعشع اشياء و اجرام را و تكبير و تسبيح و فرياد عشق آنان را مى ديد و مى شنيد؟

و يا خيلى چيزهاى ديگر را مى ديد و مى شنيد كه هنوز به هيچ انديشه اى خطور نكرده و هيچ كلمه اى براى آن ساخته نشده و هيچ قلمى آنرا ننوشته، و تازه اين ها يك بعد از زمان و مكان مى باشد ولى او كه نه همه ى ابعاد را بلكه تا حدى كه خداوند اراده فرموده مى ديده، (1) 9 حداقل


1- فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ. «سوره ق/ 22».

ص: 161

او دو بعد ديگر مكان را يعنى بهشتى كه براى مؤمنان ساخته شده و بهشتى كه ويژه معصومين و انبياء مى باشد، مى ديده. او با خداوندش به قول جوانان امروزى خيلى ندار بوده، خيلى با هم قاطى بودند خيلى با هم حال مى كردند آنچنان كه هيچ كس قدرت درك و فهم آنرا ندارد.

خود پيامبر هم به اين مسئله اشاره كرده و مى فرمايد: مرا با خداوند حالاتى است كه هيچ فرشته مقرب و پيامبر مرسلى تحمل آن را ندارد.

بله، اين چنين بوده، وقتى فرشته كه هيچ، حتى فرشته ى مقرب هم تحمل درك آن حالات را ندارد و حتى پيامبران مرسل هم تاب تحمل آن حالات را ندارند پس زبانهاى ما و قلم هاى ما چه مى توانند بگويند يا بنويسند؟! و اما معماى بسيار بزرگتر و پيچيده تر! معمايى كه تاكنون حتى به صورت سئوال هم مطرح نشده تا جويندگان حقيقت و ارباب فضل و قلم درباره ى آن بينديشند و آن اين كه محمد صلى الله عليه و آله خودش چگونه تحمل آن حالات را داشت؟!

و آيا بزرگى و عظمت اين امر مهم در انديشه ى ما انسان ها مى گنجد؟

كه اصلًا نمى گنجد. زيرا تاكنون در اين زمينه سخن زيادى گفته نشده است. تحمل آن حالات پيامبر با خدا، از قدرت درك و فهم و انديشه ما خارج است، محمد صلى الله عليه و آله و آل او چنان زندگى مى كردند كه از مردم عادى تشخيص داده نمى شدند محمد صلى الله عليه و آله از شدت گرسنگى سنگ بر شكم مى بست و با آن حال خندق حفر مى كرد و ده ها و صدها مشكل دنيوى ديگر را محمد صلى الله عليه و آله اين گونه گذراند و هرگز و هرگز از آن همه نيروهاى الهى استفاده نكرد اين را بايد گفت معجز بزرگ. اينست آنچه عقل و فهم دركش را ندارد و هيچ قلم و زبانى توان نوشتن و گفتن آنرا ندارد

ص: 162

در زمان خود آن حضرت فردى ادعاى پيغمبرى كرد و تخم مرغى را در يك شيشه جاى داد و آنرا معجزه خود ناميد و عده اى هم به او گرويدند ولى محمد صلى الله عليه و آله كه جهان كائنات را در قلبش جاى داده بود عده اى آنرا نمى ديدند و اين است عجز و ناتوانى ما انسانها از درك و فهم اين معجزه. على عليه السلام هم در بيابان قنات حفر مى كرد در حالى كه خود ساقى كوثر بود. شب ها به خانه ى بيوه زنان و يتيمان مى رفت و به آن ها كمك مى كرد در حالى كه خود مظهرالعجائب بود و درب شهر علم النبى بود، ما انسانها اين معجزات را درك نمى كنيم فقط كندن در خيبرش را درك مى كنيم.

و يا ولى نعمت ما خراسانى ها حضرت على بن موسى الرضا كه وارث همان علم جد بزرگوارش مى باشد در تمام عمر پر نشيب و فرازش فقط چند بار آن هم بنا به ضرورت و مصلحت كارهاى خارق العاده كرد كه ما انسان ها آن را معجزه مى ناميم مانند ضامن آهوى در بند شده و يا طلب باران. درباره اين حالاتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و معصومين عليهم السلام داشتند بر علما و دانشمندان است كه قلم به دست گيرند و اذهان را روشن كنند. پيامبرى كه مى فرمايد: مرا با خداوند حالاتى است كه هيچ فرشته مقرب و پيامبر مرسلى تحمل آن را ندارد، و خداوند هم به او مى فرمايد: ما پرده را از جلوى چشمت برداشتيم و چشم بصيرتت بيناتر شد، اين پيامبر و فرزندانش كه داراى چنين قدرت و درك برتر و بدون قيد زمان و مكان هستند چرا روزگار را اين چنين بگذرانند؟!

خدايا من كه در مقابل عظمت پيامبرت و معصومين اين چنين عاجز و حقيرم درباره تو چه بگويم؟ خدايا چه بگويم؟ كاش كه لااقل معنى سكوت را هم مى دانستم.

ص: 163

شيطان جان مى گرفت

در فرودگاه جده شيطان آرام آرام جان مى گرفت و با نيروى مرموز خودش انديشه ها را متوجه خودش مى ساخت. زائران را متوجه كالاها و زرق و برق ها نمود و در گوششان نجوا كرد: اين را بخر، آن را نخر، اين يكى سود دارد، آن يكى در ايران كمياب است. كم كم همه ى زائران به تكاپو افتادند تا خريد كنند. حاج مراد كه 12 بار خانه ى خدا مشرف شده بود به من توصيه كرد كه اثاثيه ات را اين جا زودتر به ماشين بده تا ديرتر به هواپيما داده شود و در نتيجه در مشهد زودتر تحويل بگيرى و اين هم يعنى زرنگى و زرنگى هم يكى از كيدهاى شيطان است.

و اما، از فرودگاه مشهد: هواپيما ساعت 2 صبح بر زمين نشست.

تكنيك ها، زرنگى ها و هر چه در توان هر كس بود به كار گرفته شد تا بارشان را زود ترخيص كنند و يا از چشم گمرك چى ها مخفى نمايند و مدتى كمتر از نيم ساعت چنان ازدحامى شد و چنان قيل و قالى راه افتاد كه جاى بسى تأسف داشت.

يك حاجى را مى بينم كه عرق ريزان يك تلويزيون روى سرش قرار دارد، همسرش هم با آن وزن سنگين چمدانى را روى سرش گذاشته و با چه رنج و بدبختى مى خواهد از ميان جمعيتى كه مانند اوراق كتاب بهم چسبيده اند عبور كنند چمدان از روى سرش مى افتد روى مردم، روسرى و چادرش كنار مى رود، موهاى حنازده و حلقه ى گوشش پيدا مى شود! واى كه چه غوغايى، همه همديگر را نصيحت مى كنند، گاهى هم پرخاش و يكى دو مورد هم مشاجره! انگار كه حالا مسئله ى محرم و نامحرم فراموش شده، چنان جمعيت بهم چفت شده كه ضربان قلب همديگر را حس مى كنند!

ص: 164

در اين جا بود كه پاسخ برخى از سئوالاتم را يافتم و آن اين كه ببين! اين شما هستيد: اين شماها هستيد كه براى نيم ساعت زودتر رسيدن به خانه اين چنين رفتار مى كنيد! اين شماها هستيد كه مى خواهيد كارمند گمرك را فريب دهيد! اين شما هستيد كه مى خواهيد صد تا راست و دروغ و كلك سر هم كنيد!

اين شما هستيد كه ادب، احترام، محرم و نامحرم، رعايت سالمندان و خيلى چيزهاى ديگر را به همين زودى فراموش كرده ايد! آن وقت شما انتظار داشتيد:

- به مرحله اشراق برسيد؟!

- به مرحله كشف و شهود برسيد؟!

- به معارف ناگهانى دست يابيد؟!

- در پشت ستون توبه همه ى گناهانت بريزد؟!

- در عرفات عارف شوى و در مشعر شعور پيدا كنى؟!

- نمازى چون سالكان بخوانى؟!

بله، اين آرزوها غير ممكن نيست. نياز به زحمت دارد. گنج بى رنج مَطَلَب و اگر تحمل رنج و زحمت را هم ندارى لااقل حقوق ديگران را رعايت كن اگر نمى توانى چون عارفان باشى؛ اگر نمى توانى چون زاهدان باشى؛ اگر نمى توانى با پاى پياده به خانه ى خدا بروى؛ اگر نمى توانى هفته ها در احرام بمانى؛ و اگر نمى توانى سالها رياضت بكشى؛ فقط كافى ست ايمان به خدا داشته باشى، كار نيك انجام دهى و صبر و تحمل داشته باشى، و حق ديگران را رعايت كنى. و اين هم وظيفه ى مشكلى نيست و خداوند هم به كار كوچك پاداش بزرگ مى دهد كه او رحم كننده ترين رحم كنندگان است.

ص: 165

كتاب يك برگى

همسرم كه ديد دارم خاطرات خانه ى خدا را مى نويسم؛ او هم خاطراتش را نوشت و به من داد و گفت: «اين هم يك كتاب يك برگى.»

مدتى بود كه سخت دلم مى خواست به يك سفر زيارتى بروم. يك روز از حسين خواهش كردم تا با اتوبوس سفرى به سوريه برويم، تا برايمان ارزان تمام شود، حسين هم كه خيلى كار داشت و فرصت اين كار را نداشت گفت: «سوريه با اتوبوس دو هفته طول مى كشد». يك روز عصر خيلى دلم گرفته بود تو حياط نشسته بودم و در فكر سفر زيارتى بودم. خانم مستأجرمان هم آمد در كنارم نشست او هم دلش گرفته بود، با هم كمى صحبت كرديم، تصادفاً او هم آرزوى سفر زيارتى داشت. بعد او گفت: بيا نذر كنيم كه خداوند زيارت حضرت معصومه را نصيبمان كند.

دو روز بعد اين موضوع را با حسين در ميان گذاشتم كه حالا كه سوريه نمى توانيد برويد لااقل تا قم برويم. حسين سكوت كرد و چيزى نگفت، روز بعد كه حسين از اداره آمد، يك برگ كاغذ را به من نشان داد و گفت «اين هم فيش سفر زيارتى» پرسيدم «براى كجا اسم نوشته ايد؟» پاسخ داد:

«براى مكه» باورم نشد پرسيدم «راستى براى كجا اسم نوشته ايد؟» باز هم پاسخ داد: «براى مكه» وقتى فهميدم كه او براى مكه ثبت نام كرده از تعجب و خوشحالى نمى دانستم چه كار بايد بكنم، گريه ام گرفته بود، و از غروب آن روز و دل گرفته ام و آمين فرشته خدا چه بايد مى گفتم؟.

چند ماه گذشت، قرعه كشى شد، و ما جزو سرى اول بوديم. روز شمارى مى كردم، لباس و لوازم را آماده كردم تا روز موعود رسيد. حسين روز قبل به ديدن مادرش و پدرم به قوچان رفت و شب هم به زيارت امام هشتم رفتيم. در روز حركت ابتدا صبح به مسجدى رفتيم مدير و روحانى

ص: 166

كاروان برايمان صحبت كردند. اولين دوستى كه براى خودمان پيدا كرديم پيرزنى بود اهل روستاهاى تربت جام بنام «گلوارى» كه هنوز فرودگاه را نديده بود و خيلى نگران به نظر مى رسيد. وقتى با او سر صحبت را باز كرديم و دوست شديم، خيلى خوشحال شد و از خدا تشكر كرد. او مانند كودكى كه دامن مادرش را مى گيرد تا گم نشود يك لحظه از ما جدا نمى شد.

وقتى هواپيما خواست پرواز كند بسيار دچار هيجان شدم، از خداوند بسيار بسيار تشكر كردم و اشك مى ريختم تلويزيون هاى هواپيما وقتى درباره پيامبر و مدينه و مكه صحبت كرد از هيجان مى لرزيدم.

از لحظه هاى پرهيجانم يكى وقتى بود كه نيمه هاى شب كه به نزديكى مدينه رسيديم حاج آقاى صنوبرى، مدير كاروان، تابلوئى به ما نشان داد كه نوشته شده بود: «ورود غير مسلم ممنوع» من و همه زائرين از شدت هيجان صلوات فرستاديم و گريه كرديم.

يك روز هم كه احتمالًا روز سوم مسافرتمان بود براى ناهار به هتل برنگشتم تا بتوانم به يك قسمت از مسجدالنبى صلى الله عليه و آله كه نامش روضه النبى صلى الله عليه و آله است بروم آن روز حالت عجيبى داشتم. وقتى محراب رسول خدا را ديدم چنان حالى به من دست داد كه گيج شدم و نمى دانستم چه بايد بكنم.

روزى هم در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله كه مشغول نماز بودم، يك خانم عرب آمد و در كنارم نشست تا نمازم تمام شد و بعد با اشاره از من پرسيد «اهل كجا هستى؟» گفتم «ايرانى» او با من دست داد و بعد پرسيد: «شيعه هستى؟» گفتم: «بله» او دوباره با من دست داد و دستش را بوسيد و مرا در آغوش گرفت و بوسيد خيلى خيلى خوشحال بودم. او با اشاره به من گفت كه اهل

ص: 167

مدينه است و ايرانى ها را خيلى دوست دارد.

يك روز هم يك دختر عرب مى خواست روبه روى منبر پيامبر صلى الله عليه و آله نماز بخواند، يك خانم او را به شدت هل داد و جاى او را گرفت و نماز خواند!! آن دختر از شدت ناراحتى گريه كرد و من از اشاره هايش مى فهميدم كه مى گفت «چرا شما اين كار را مى كنيد. من هم دوست دارم اين جا نماز بخوانم.»

از كار اين خانم بسيار خجالت كشيدم. آن دختر را بغل كردم و بوسيدم جاى خودم را به او دادم تا نماز بخواند ولى او قبول نكرد و به حال گريه آن جا را ترك كرد و من هم از اين كار بسيار زشت و ناپسند آن خانم بسيار ناراحت شدم.

يك بار هم نزديك ظهر كه 20- 25 نفر شرطه مشغول بيرون كردن خانم ها از قسمت روضةالنبى صلى الله عليه و آله بودند، يك خانم در يك لحظه پريد و ديوار پنجره اى قبر پيامبر را بوسيد و به ميان جمعيت فرار كرد و يك شرطه هم كه بسيار عصابى شده بود آن خانم را در لابه لاى ساير خانمها دنبال كرد تا با باطوم بزند.

روزى كه مدينه را ترك مى كرديم خيلى هيجان انگيز بود. دل كندن از حرم پيامبر و بقيع بسيار دشوار بود. مخصوصاً وقتى كه هتل را ترك مى كرديم يكى از خدمه هتل كه سرود «خداحافظ مدينه» را خواند از شدت گريه داشتم از حال مى رفتم موقعى كه در مسجد شجره محرم شديم و لبيك گفتيم برايم آنقدر تكان دهنده بود كه نمى توانم شرح بدهم.

موقعى كه در مسجد شجره سوار اتوبوس ها شديم تا به سوى مكه حركت كنيم كيفم سر جايش نبود از خانمى كه سر جايم نشسته بود

ص: 168

پرسيدم «كيفم كجاست» جواب داد مگر من مسئول كيف شما هستم. هر چه اين طرف و آن طرف گشتم كيفم را نديدم. خيلى ناراحت شدم زيرا ساعت ها و عينك هايمان و خيلى چيزهاى مهم ديگر در كيف بود وقتى به آن خانم گفتم چرا كيفم را از روى اين صندلى برداشته ايد؟ يك خانم ديگر از آن طرف گفت «خانم شما مُحْرم هستيد ساكت باشيد» گفتم اين خانم كه كيفم را برداشته و جايم نشسته او هم مُحْرم است. بالاخره كيفم را روى پله هاى در، پيدا كردم كه لگدمال شده بود.

ساعت يك نيم شب به هتل امَرا رسيديم. حالا مردها بايد در رابطه با تماس با همسرانشان مواظب باشند چون در حال احرام هرگونه رابطه و تماسى كه موجب لذت باشد ممنوع است. بعد به طرف خانه خدا راه افتاديم. تعدادى از شدت خستگى تلو تلو مى خوردند يك پيرمرد چند بار خواست زمين بخورد كه جوان ها كمكش كردند. من حالت عجيبى داشتم بدنم به شدت مى لرزيد دو تا از خانم ها كه با هم آشنا شده بوديم از من مواظبت مى كردند و دلداريم مى دادند ولى دست خودم نبود بى اختيار مى لرزيدم و هم مى گريستم از پله هاى مسجد كه پايين آمدم تا چشمم به خانه خدا افتاد ترس و لرزم بيش تر شد، وقتى خواستم سجده كنم، كنترلم را از دست دادم و بر زمين افتادم، ديگر چيزى نفهميدم. وقتى به خودم آمدم ديدم آن دو تا خانم كه خدا خيرشان بدهد روى سرم هستند و دارند آب به صورتم مى پاشند، باز هم گريستم آن ها بازوهايم را گرفتند تا بلند شوم، يك دفعه به فكرم رسيد كه آيا وضويم باطل شده است يا نه؟ دو دستى به سرم زدم و گفتم واى خاك عالم بسرم تكليف وضويم چه مى شود؟» آن ها گفتند «ايراد ندارد همين جا مى توانى وضو بگيرى.» بعد دو نفرى چادرم را پناه كردند و من با همان آب كلمن ها وضو

ص: 169

گرفتم. اگر اين دو تا خانم نبودند، معلوم نبود كه چه به سرم مى آمد خداوند آن ها را به كمك من فرستاد.

روز آخر كه مى خواستيم طواف وداع به جا بياوريم برايم خيلى سخت بود از اين كه بايد تا يكى دو ساعت ديگر خانه خدا را ترك كنيم، خيلى ناراحت بودم و از شدت ناراحتى و گريه نمى توانستم اعمالم را به جا بياورم، بالاخره مسافرتمان تمام شد. من هرگز خاطره آن خانمى كه در روضةالنبى صلى الله عليه و آله آن دختر خانم را هل داد و جايش را گرفت و آن خانمى كه كيفم را از روى صندلى برداشت به جاى من نشست و همچنين آن دو نفر خانم مهربانى كه در خانه خدا خيلى خيلى كمكم كردند از ياد نمى برم.

ص: 170

ص: 171

فصل دوم حج واجب (سال 1382)

اشاره

ص: 172

ص: 173

مقدّمه

چه مى خواهيم؟

اين بار سفرنامه نمى نويسم، سايه ى انديشه را دنبال مى كنم. ذهن و انديشه براى خود دنيايى دارد. دنياى ذهن حد و مرز ندارد. خوب، بد، زشت، زيبا، حلال و حرام در آن رخنه مى كند. هميشه در تلاش است.

خيلى مطالب را «دريافت» مى كند. برخى نامفهوم، برخى بى معنا و برخى هم معنادار. تشخيص اين كه كدام «دريافت» بى معنى و كدام معنادار است؛ شايد مشكل باشد.

در اولين روز، بعد از چندين ساعت ذكر، دعا و نماز در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله خيلى خسته شدم و چشمانم سنگينى مى كرد. همچنان كه ذكر مى گفتم، يك بار به نظرم رسيد كه تمام دعاهاى زائرين، گويى به وسيله يك مكنده از فضاى مسجدالنبى صلى الله عليه و آله جمع مى شود و مانند دانه هاى گندم به دهانه ى سنگ آسياب مى ريزد، پودر مى شود و سپس داخل گودالى مى گردد! كمى خودم را هوشيار كردم تا اين گونه تخيّلات به سرم نزند. كمى فكر كردم، آيا اين خيال و رؤيا، چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ شايد به خاطر عدم درك مفاهيم و نداشتن حضور قلب، بسيارى از دعاها و اعمالمان بى محتوا، كم اثر و بى ارزش باشد كه فقط به درد آسياب

ص: 174

كردن و در چاله ريختن بخورد؟ خدا عالم است و فقط او مى داند!

از جايم بلند شدم تا دورى بزنم و خواب را از سر بپّرانم. چند دقيقه بعد، اذان گفته شد، من در صف دوم نزديك امام جماعت، جا گرفتم.

موقعى كه پيش نماز گفت: «وَاعْتَدِلوا» فردى كه جلوتر از من به صف ايستاده بود، به وضع بسيار وسواس گونه اى پاهايش را جلو عقب و راست و چپ مى برد و به افرادى كه در دو طرفش به نماز ايستاده بودند، امر و نهى مى كرد كه جلو و عقب بروند تا صف در خط مستقيم قرار گيرد. در حالى كه بسيارى از نمازگزاران داخل نماز شده بودند؛ او هنوز با حالت وسواس گونه اى كف پاهايش را روى زمين مى لغزاند!

بعد از نماز از مسجد خارج شدم، در محوطه ى بيرون مسجد چند نفر نظامى جوان و ورزيده با كفش در حال نماز بودند! گوشه اى ايستادم و تا پايان نماز، نگاهشان كردم. با كفش كه نماز مى خواندند، بماند، حالت جاهل مآبانه و لات منشانه اى هم به خود گرفته بودند! آن ها نماز را خيلى سرسرى و سريع بجا آوردند و مرتب هم چشمشان اطراف را مى پاييد! از يك نفر ايرانى پرسيدم: چرا اين ها با كفش نماز مى خوانند؟ گفت: چون آن ها مأمورند، نه تنها با كفش بلكه بدون وضو هم نماز مى خوانند!! پرسيدم: آن ها در حال چه مأموريت مهمى هستند كه چنين اجازه اى دارند؟ پاسخ داد: «ضرب و شتم زائران! آن ها مأمورند اگر كسى حركتى بر خلاف ميلشان انجام داد؛ بلافاصله نماز را بشكنند و به او حمله كنند!» به خودم گفتم جوابت را گرفتى؟ «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل» آن اولى فقط دلش را به اين خوش كرده كه با وسواس و دقّت هر چه بيشتر صف را منظم كند، اگر صف منظم شود و همه مثل او خود را بجنبانند و ميلى متر به ميلى متر خود را جلو عقب كنند؛ ديگر كار از نظر او

ص: 175

تمام است و به سر منزل مقصود رسيده اند. يا اين چند شرطه ى قلدر، از نماز و دعا فقط خود را به اين دلخوش كرده اند كه مجازند بدون وضو و با كفش نماز بخوانند تا فرصت سركوب آنانى كه عملى خلاف ميل مقامات مافوقشان انجام مى دهند، در اسرع وقت، داشته باشند!

هنگام نماز هم چشمشان اطراف را مى پاييد. به نظر آن ها اصل اين است، اصل انجام مأموريت است و فرع نماز است! چه قدر هم از خود راضى به نظر مى رسيدند، شايد هم دوست داشتند فرصتى برايشان پيش بيايد كه خودى نشان دهند. مثلًا اگر يك مجوس (شيعه) مضجع حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسد و فرار كند و آن ها نمازشان را بشكنند و مانند عقاب بر سرش فرود آيند و آن مجوس را لِه و لَوَرْدِه كنند! آن وقت بيش تر احساس رضايت خواهند كرد.

از طرفى كار آن شيعه هم جاى بحث دارد. در مسجدالنبى و روضةالنبى كه به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «باغى است از باغ هاى بهشت» مى توان تا بى نهايت در فضاى معنوى آن پرواز كرد و در اقيانوس بى كرانش تا بى نهايت شنا نمود كه بوسيدن مضجع شايد ذرّه اى از آن باشد. يا آن جوان ايرانى كه يك دستمال كاغذى را مچاله كرده و بين انگشت شصت و كف دستش قرار داده تا در موقع سجده مخفيانه و دور از چشم مأمورين به عنوان مهر از آن استفاده كند.

حالا اين اعمال را با خودمان و به تمام زائرين قياس مى كنيم، اين سئوال پيش مى آيد كه دعا و عبادات من، چه موقعيت و مرتبه اى دارد؟

من چه مى خواهم؟ من بهشت را مى خواهم. بهشت را براى چه مى خواهم؟ براى نعمات و رفاهش؟ براى حوريان زيبايش؟ براى ميوه ها و شراب هاى گوارايش؟! آيا على عليه السلام چه مى خواست؟ ساير معصومين عليهم السلام

ص: 176

چه مى خواستند؟ يقيناً آن چه آن ها مى خواستند خارج از شعاع انديشه ى ماست. درك آن براى ما شايد امكان پذير نباشد.

خواسته ى من انسان اين است كه به بهشت بروم و از سيب، انگور و مرغ بريان بهره مند شوم. خواسته ى يك شتر هم اين است كه فرضاً اگر بهشت برود در آن جا پنبه دانه و خار فراوان بخورد، كه در اين صورت منِ انسان نسبت به شتر چه قضاوت مى كردم؟ حالا هم مردان خدا و موحّدان و خداشناسان درباره ى من آن قضاوت را مى كنند كه من درباره ى شتر.

خداوند هم مى داند كه اين همه دست هايى كه به سويش بلند است، چه مى خواهند؟ خدا را، يا خرما را؟ ارضاى تمايلات نفسانى است و يا قُرب الهى و حُب به جمال مطلق؟

روز بعد هم در بقيع شاهد ماجرايى بودم كه آن هم مى توانست پاسخى باشد به سئوالم. يك روحانى ايرانى با شور و هيجان زيارت نامه مى خواند و زائرين هم حسابى مى گريستند. يك شرطه سِمِج، چند بار به روحانى تذكر داد كه عقب برود. روحانى به تذكر شرطه اعتنائى نكرد.

شرطه بدون توجه به حال و هواى روحانى او را هُل داد. روحانى يك باره از كوره در رفت و يك مشت جانانه به سينه ى شرطه كوبيد؛ به طورى كه شرطه كنترلش را از دست داد! زائرين سريع روحانى را كنار كشيدند، عبا و عمامه اش را برداشتند، او را در ميان انبوه جمعيت مخفى كردند. شرطه ى لجوج و عصبانى به اتفاق دو نفر از همكارانش بسيار تلاش كردند كه روحانى را دستگير كنند كه خوشبختانه تدبير زائرين، روحانى را از معركه نجات داد.

بله اين هم پاسخى ديگر به سئوالم. شايد هم شرطه و هم روحانى، هر دو با علاقه وظيفه شان را انجام مى دادند، ولى اين علاقه مأمور و شرطه

ص: 177

سعودى از كدام نوع بود؟ در جهت قرب حق و يا ارضاى نفس امّاره؟ اگر به خاطر قرب حق بود كه كار به زد و خورد نمى كشيد!

صبر و طاقت فرشته ها

نيمه هاى شب به مسجد رفتم. نماز قضا به جا آوردم و نيم ساعت به اذان صبح، نماز شب خواندم. صداى اذان صبح بلند شد، چه باشكوه و چه قدر لذت بخش، نماز صبح خواندم و بعد قرآن دست گرفتم، به سوره اعراف رسيده بودم، خواندم، ولى بسيار شرمگين و خجل، خجل از آيات قرآن. خدايا! از آن چه گفته اى تا آن چه درك مى كنم، چه قدر فاصله است؟ تو چه گفته اى و من چه مى فهمم؟! حتى از فكر كردن هم شرم دارم.

فكرم محدود و ناچيز و ناتوان است و قرآن خدا بس بزرگ. كشتى فكر بسيار كوچك و اقيانوس قرآن بى ساحل.

قرآن را لحظاتى بستم تا در دنياى محدود و محقر انديشه، چيزى بيابم و به آن چنگ زنم. ولى افسوس كه فكر و انديشه محقرتر از آن است كه بتواند در زوايايش پناهم دهد. دفعات قبل وقتى چنين زبون و بيچاره مى شدم، به گريه پناه مى بردم و خودم را رها مى ساختم. ولى حالا آن را هم از دست داده ام.

در خود فرو رفتم، شرمنده و بيچاره. در آسمان اشباحى ديدم كه بالا و پايين مى رفتند. بال بال مى زدند، مى خنديدند، مسخره مى كردند، از تعجب سر تكان مى دادند، افسوس مى خوردند و به همديگر مى گفتند:

ببينيد 1400 سال پيش ما از طرف خدا براى اين انسان ها چه آورديم و حالا آن ها چه پاسخ مى دهند! چه امواجى از نور الهى بر اين مكان مى باريد و اينك كه همان آيات خوانده مى شود و به عرش بر مى گردد،

ص: 178

چه نور و رنگى دارد؟! فرشته ها به اين داد و ستدها مى خنديدند و افسوس مى خوردند.

چه كنم؟ چه كارى از من ساخته است؟ فقط توبه، استغفار و ابراز عجز. خواندن را ادامه دادم؛ به آيه آخر رسيدم، آيه سجده بود، سجده كردم. در سجده ماندم، باز فكر كردم، هر چه باشد؛ همين اندك فكر هم غنيمت است. به فرشته ها گفتم: «گويى كه شماها هم خدا را خوب نمى شناسيد. رحمت خدا در حدى است كه آدميان و فرشتگان از درك آن عاجزند، ببينيد، خداوند به همين سجده هم قانع است، يك آيه ى بالاتر را بخوانيد؛ خداوند فرمود: «چون قرآن خوانده شود؛ گوش كنيد و خاموش باشيد، شايد كه شما را رحمت كند.»

بله خداوند همين اندك ما را هم مى پذيرد. خداوند دنبال بهانه است تا بنده اش را رحمت كند؛ حتى به بهانه ى گوش دادن به قرآن، حتى به بهانه ى سجده رفتن بنده اش. به فرشته ها گفتم: عجب صبر و طاقتى داريد! شما كه حامل پيام هاى الهى و آيات قرآن بوديد و شما كه مى بينيد ما انسان ها قدر اين گوهرهاى تابناك را درك نمى كنيم و يا چون كودكان فقط آن را بازيچه قرار داده ايم و خداوند هم خود را به همين اندك ما قانع كرده؛ چگونه طاقت مى آوريد.

دريافت ها

«خدايا! تو آنى كه شريكى براى تو نيست. صبح مى كنم به نام تو و صبح مى كند مُلك و افلاك به نام تو». روزى ديگر را آغاز كردم، صبح را به نامش و به فرمانش آغاز كردم، خودم را به سكوى اصحاب صفه رساندم. 4- 3 ساعتى مشغول نماز، ذكر و خواندن قرآن شدم. در لحظاتى

ص: 179

كه شديداً احساس خستگى و خواب مى كردم، صحنه اى به نظرم رسيد كه كاش نمى رسيد.

زبانم لال و رويم سياه! چرا اين صحنه به نظرم رسيد؟! خدايا از اين انديشه ها نجاتم بده! در همان لحظاتى كه به مضجع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خيره شده بودم و به درون آن مى انديشيدم؛ ناگهان به نظرم رسيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار مضجع و روى سكوى تهجُّد در حال سجده است و در بالاى ديوار مضجع يك قاب عكس از چهره يك سلطان با تاج و حمايل و زرق و برق هاى سلطانى بود كه 2 يا 3 نفر با لباس و روبان عربى پا روى پشت مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشتند و از ديوار مضجع گرفتند و بالا رفتند تا خود را به تابلو برسانند و در جاى عكس قرار بگيرند!

يك باره شوكى به من دست داد، استغفراللَّه! خدايا! اين چه معنى داشت؟

سعى كردم از فكر و انديشه مضجع و درون آن در بيايم. جايم را عوض كردم تا فرصتى به ديگر مشتاقان سكوى اصحاب صفه هم داده باشم.

در گوشه اى از مسجد، اين بار به كل جمعيت حرم و به دعاها، نجواها و خواسته هايشان فكر كردم. نمى دانم در چه وضعى بودم كه باز منظره اى ديگر! ديدم از داخل حرم فوّاره اى از نور به سوى آسمان بلند است.

فوّاره ى نور در آن بالا به صورت شيپور در مى آمد و انوار آن به اقصى نقاط عالم مى رفت. به نظرم رسيد، افرادى كه در كنار اين فواره هستند؛ چه بسا تعدادى از آنان از نور كمترى برخوردارند تا آن فردى كه در گوشه اى ديگر از عالم است! باز به خودم نهيب زدم كه فكر كردن به تو نيامده! تو كه اين گونه تصوّرات به ذهنت مى رسد، چه معنى دارد كه مرتب فكر كنى؟

بلند شو، نمازى بخوان، قرآنى بخوان و راهت را بگير و برو كه تو ظرفيت ندارى. ظرف كوچك است و مظروف بزرگ.

ص: 180

تسبيح را در دست گرفتم، در حالى كه در جايى خلوت به ستونى تكيه داده بودم، ذكر «يا واحد» را شروع كردم، هزار بار تكرار كردم، دست تمنّا به سويش دراز كردم، ذكرهاى ديگرى گفتم، ذكر «استغفراللَّه» و ذكر «يا ارحم الراحمين». گفتم و گفتم؛ باز هم به ناگاه فوّاره اى! چه زيبا و چه باشكوه! زمين شكافت؛ آتش فشانى از نور در حالى كه مثل گردباد دور خود مى چرخيد، به سوى آسمان بلند شد! گويى بى نهايت رشته از نور، دور محور اصلى پيچ خورد و به سوى آسمان رفت و به صورت درختى دوّار از نور درآمد! و ناگهان ديدم؛ بر تنه ى ضخيم درخت، برجستگى هايى ايجاد شد و جمله ى هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ به وجود آمد! زيبا و باشكوه. لحظه اى بعد، رشته هايى از نور، به صورت شاخه، از درخت جدا شد كه روى ساقه اش برجستگى هايى به وجود آمد كه جمله ى اللَّهُ الصَّمَدُ پديدار شد و به همين روش در شاخه اى ديگر؛ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ! و هر شاخه هم به صدها و شايد هم بى نهايت رشته از نور تقسيم شدند و هر كدام اذكارى به وجود آوردند و در فضاى لايتناهى پيش رفتند. از اين صحنه چنان عشق كردم و سرمست شدم كه مى خواستم فرياد بكشم. بدنم خيس عرق شده بود. با چفيه پيشانى و صورتم را خشك كردم. ديگر كافى است؛ فكر و انديشه كافى است؛ حيف است كه حلاوت و نشئه ى اين انديشه و رؤيا را با انديشه ى ديگر كم اثر كنم.

كمتر از چوب

از جايم بلند شدم، چند لحظه اى به ستونى تكيه دادم. سرم گيج مى رفت، از شب قبل چيزى نخورده بودم، فكر مى كردم شايد با شكم گرسنه بهتر دعاها مورد قبول خداوند قرار گيرد. لحظاتى در حال تكيه به

ص: 181

ستون ايستادم و فكر كردم كه چه كنم؟ به نظرم رسيد كه زمان خوبى است براى توبه در پاى ستون. اين بار نه ستون توبه؛ بل ستونى كه در نوبت اول نشناختم و بى اعتنا از كنارش گذشتم و هميشه هم يادش سخت شرمنده ام مى ساخت. ستونى كه دروازه ى بهشت است. ستونى كه مردم فوج فوج از كنار آن به دين خدا داخل شدند. ستونى كه سكوى پرتاب انسان ها از جهل و تاريكى به سعادت و روشنايى بود. ستون «وفود». در پاى ستون وفود بود كه ده ها و صدها فرد، گروه و دسته از قبايل مختلف عرب خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند. هر يك با سينه اى مالامال از عقايد جاهليّت و تعصبات قومى و قبيله اى؛ و رسول خدا مى بايست به تك تك آنان پاسخ دهد و احكام اسلام را جايگزين عقايد باطل و متعصبانه آنان نمايد. اگر در پاى ستون توبه يك «ابولبابه» توبه كرد؛ در پاى اين ستون بنا به آيات قرآن فوج فوج انسان ها از عقايد شرك آلود خود توبه كردند و به آغوش اسلام روى آوردند.

خودم را به پاى ستون رساندم؛ ولى چه فايده! توان درك نداشتم.

نمى دانستم چه بگويم و چه كار بكنم. بارها خودم را قانع كرده بودم كه چون شعاع دايره ى شعور و انديشه كوتاه است؛ پس اگر دركم اندك است، بر من گناهى نيست. ولى شايد اين عقيده هم درست نباشد؛ مگر من از يك چوب هم كمترم؟ ستون «حنّانه» چه گونه از دورى رسول خدا صلى الله عليه و آله ناليد؟ چه گونه نور مصطفى صلى الله عليه و آله آن را برافروخت؟ ولى منِ انسان اين گونه دُكم و كم احساس؟ شايد هم يك دليلش اين باشد كه آن درخت گناه نكرده و اسير نفس امّاره نشده است. اگر مولانا گفته: «كمتر ز چوبى نيستى، حنّانه شو، حنّانه شو»، خطاب به خودش بوده وگرنه منِ معصيت كار نه تنها از چوب كمترم كه چه بسا ممكن است از آن هايى باشم كه در روز ملاقات

ص: 182

آرزو مى كنند كه: «كاش خاك بودم و در مرتبه ى خاكى مى ماندم». خدايا! با تمام اين ها اميدوارم به رحمت تو، يا رحم كننده ترين رحم كنندگان!

بدرود اى شهر عشق

بدرود اى شهر پيامبر، اى ميزبان مهربان، اى مدينه، اى يثرب افسانه اى، اى شهر عشق.

بدرود اى كوچه هاى مدينه، اى نخلستان ها، اى محله هاى قديمى، اى بقيع، اى آشيانه ى فرشتگان.

بدرود اى آسمان مدينه، اى كوه هاى اطراف، اى مسجد شجره، اى ابْيار على.

بدرود، بدرود!

كاش همه ى زائران؛ شاعر و غزل سرا بودند و كاش عمرى طولانى هم مى داشتند تا غزل سرايى كنند و در بحر راز و رمزهاى اين شهر غوطه مى خوردند. كدام شاعر مى تواند لحظه اى از عمر على عليه السلام را در درون چاه توصيف كند وخود غرق نشود؟ انديشه از انديشيدن و قلم از نوشتن عاجز است.

چه كسى مى تواند از عارف عارفان، زاهد زاهدان، باب شهر علم، ساقى كوثر، عاشق فانى در معشوق كه در قعر چاه كلنگ مى زند براى بى نوايان و نيازمندان؛ چيزى بگويد؟ قلم شرمنده از نوشتن است و زبان عاجز از بيان.

چون عروسكى مدينه را ترك كردم و چون مترسكى در مسجد شجره محرم شدم و حرف ها و جملاتى بيان كردم كه فقط موقع گفتن لبيك، باز هم دچار ترس و هيجان شدم؛ نه به شدت بار اول و توانستم بر

ص: 183

خود مسلط شوم.

سرانجام تمام مناسك عمره تمتع را با حداقل احساس و حداكثر حواس جمعى بجا آوردم؛ چون جاى تعارف و احساس نبود. وقتى آخرين عمل كه «تقصير» بود، انجام گرفت، شكر خدا را بجاى آوردم و بلافاصله به نماز ظهر ايستادم. زن و مرد چنان در هم فشرده نماز بجاى آوردند كه همه زائرين نسبت به همديگر احساس خواهر و برادرى مى كردند. هر چند كه من به خاطر آن همه فشردگى زن و مرد نامحرم نمازم را اعاده كردم، ولى غبطه خوردم به حال آنان كه حتى مسئله ى محرم و نامحرم به فكرشان نرسيد و چنان در عبادت و نماز غرق بودند كه جايى براى شيطان و وسوسه هايش باقى نگذاشتند.

گاهواره ى اسرار

يك ساعت از ظهر نهم ذيحجّه گذشته است، درگوشه اى نشسته ام، مات و مبهوت، گيج و منگ، سِحْر شده ام، پوچ و تو خالى! 40 متر آن طرف تر مرز صحراى عرفات است. فقط كافى است يك متر از مرز آن طرف تر بروم و تمام اعمالم باطل شود و هر چه رشته ام پنبه گردد! چرا؟

نمى دانم! دستور اين است. اين جا كجاست؟ صحراى عرفات است. فقط همين!

راجع به اين صحرا خيلى چيزها گفته اند. ناگفته هاى اين صحرا بيشتر از گفته هاست. قلم به دستان، واعظان، شاعران و ... چيزهايى گفته اند و خواهند گفت. ولى ناگفته ها بسيار است و بسيار باقى خواهد ماند. چه كارى از من ساخته است؟ فقط سكوت و تسليم. روى يك بلوكه ى سيمانى در نزديكى مرز صحرا نشسته ام، بلوكه ى سيمانى هم ظاهراً در سكوت

ص: 184

بود، ولى از غوغاى درونش بى خبر بودم و او هم از غوغاى درونم، نشسته ام، فقط مواظب هستم كه پا از مرز بيرون نگذارم. نمى دانم چرا؟

ديگران هم نمى دانند، پيشينيان هم فسانه اى گفته اند و در خواب شده اند.

وقتى كه اين جا سرزمين رازهاست و گهواره ى اسرار الهى، من كه هيچ، آن بزرگ ها هم از اين اسرار خانه، ره نبردند برون. بلكه فقط فسانه اى گفتند و در خواب شدند. پس بهتر است همچنان سكوت كنم و دست به دامن ائمه اطهار عليهم السلام شوم.

به چادر برگشتم، كتابى برداشتم و سر جايم آمدم و خواندم: «منزه است خدايى كه در آسمان هاست عرشش. منزه است خدايى كه در زمين است حكمش. منزه است خدايى كه در قبرهاست حكم و قضاى او. منزه است خدايى كه در درياست راه او. منزه است خدايى كه ...»

گويى كه اين صفات هم براى خدا كوچك است؛ ولى چه مى شود كرد؟ فكر ماها همين قدر است. ظرفيت همين اندازه است. اين دعاها را معصومين عليهم السلام گفته اند و جمله آخر كه خود خداوند هم درباره خودش گفته، آن هم به زبان ما گفته: «منزه است خدا و ستايش براى خداست و نيست معبودى جز خدا و خدا بزرگ تر است.»

بله، خدا بزرگ تر است. خدا بزرگ تر از هر چيزى است كه به انديشه مى رسد. خدا بزرگ تر از انديشه است، خدا بزرگ تر از همه ى انديشه هاست، خدا بزرگ تر از كلمه است و صفات «تر» و «ترين» و «اكبر و اعظم» هم برايش كوچك.

محشر صغرى

ساعت 7 بعد از ظهر، يكباره غوغايى راه افتاد. اذان مغرب گفته شد.

ص: 185

حالا 2 ميليون زائر بايد حركت كنند؛ حركت به سوى مشعرالحرام.

باروبنديلمان را كه يك ساك حدود 10 كيلويى بود، برداشتيم و «يا اللَّه مدد».

از چادر تا اتوبوس كه حدود 120 متر بود؛ يك ساعت طول كشيد و از لحظه اى كه اتوبوس استارت زده شد تا لحظه اى كه حركت كرد، يك ساعت و ربع طول كشيد و بالاخره؛ ساعت 15: 9 بعد از ظهر راه افتاد.

پنج ساعت و سى دقيقه بعد، گفته شد كه اتوبوس 5/ 2 كيلومتر بيشتر نپيموده! همه نگران شدند، يقيناً ما به موقع، يعنى قبل از اذان صبح به مشعرالحرام نخواهيم رسيد. از عرفات تا مشعرالحرام بايد چيزى حدود 7 كيلومتر باشد كه ما هنوز به نيمه ى را هم نرسيده ايم. كارى هم از كسى ساخته نيست. ماشين پليس صد متر جلوتر از ما بيشتر از نيم ساعت است كه آژير مى كشد و چشمك مى زند؛ ولى يك متر هم جلو نرفته! و سرانجام حاج آقاى سيدى، روحانى اتوبوس، بلند شد و گفت: «اگر اين اتوبوس ما را به موقع به مشعر نرساند، تكليف ما چه مى شود؟ همهمه اى در گرفت.

تعدادى گفتند: پياده برويم. آقاى صنوبرى برادر مدير كاروان و سرپرست اتوبوس كه جوانى مؤدب و مهربان ولى تازه كار بود، نمى دانست چه تصميمى بگيرد! سرانجام حدود 30 نفر پياده شدند. همه مضطرب و نگران. هنوز بحث ها، حرف ها، توصيه ها و امر و نهى ها به نتيجه نرسيده بود كه عده اى رفتند و در همان صد قدم اول، گروه از هم پاشيد. من هم ساكم را روى دوشم انداختم، با لباس احرام، خسته و مريض، راه افتادم.

حدود 20 ساعت بود كه تقريباً چيزى نخورده بودم؛ تا مشكل دست شويى رفتن و تجديد وضو را نداشته باشم.

با آن كه موقع پياده شدن از اتوبوس همه به همديگر قول همكارى و

ص: 186

مواظبت از يكديگر را داده بودند، ولى 20 دقيقه بعد از حركت، از 30 نفر، حدود 10 تا 12 نفر همراه من بودند و بقيه معلوم نبود كه چه بر سرشان آمده! راه عرفات به مشعر، محشر صغرى بود، هر كس به فكر خويش.

ناگاه مسئول اتوبوس از پشت سر، در حالى كه پرچم كاروان را در دست داشت، خود را به ما رساند. ناراحت و عصبانى بود. همچنان كه نفس نفس مى زد، گفت: «آخر اين چه كارى بود كه كرديد؟ چرا متفرق شديد؟ فقط 12- 10 نفر توى اتوبوس هستند و شما هم كه 12- 10 نفر بيش تر نيستيد، پس بقيه كجا هستند؟! آن ها گم شده اند! حالا چه خاكى بر سرم بريزم؟ شما حق نداشتيد اين طورى سرِ خود راه بيفتيد! حالا هم همين جا بمانيد تا من لابه لاى اتوبوس ها بگردم و شماها هم كمك كنيد تا افراد گم شده را پيدا كنيم.»

بحث در گرفت و سرانجام افراد متوقف شدند. حدود 40 دقيقه بعد آقاى صنوبرى 4 نفر را پيدا كرد و به ما پيوستند. مجدداً بحث در گرفت و افراد گفتند: اتوبوس ما نخواهد رسيد و ما به موقع به مشعرالحرام نخواهيم رسيد! مسئول اتوبوس هم اصرار مى كرد كه حركت نكنيم. ايشان را به كنارى كشيدم و گفتم: «يك ساعت است كه سر پا ايستاده ايم و هنوز ماشين نرسيده! اجازه بده كه برويم، در غير اين صورت افراد بدون اجازه خواهند رفت، زيرا فرصت چندانى براى ما باقى نمانده.»

يك ربع فرصت خواست و سريعاً به طرف اتوبوس برگشت و افراد جا مانده را سوار اتوبوس كرد و برگشت. پرچم را در دست گرفت و ما به دنبال او راه افتاديم و سرانجام ساعت 30: 5 صبح و قبل از اذان، به شكرانه ى خداوند، به مقصد رسيديم. در جايى توقف كرديم. يكى از افراد پرچم را در دست گرفت و مرتب تكان مى داد تا افراد تازه به خط

ص: 187

رسيده را متوجه سازد. كم كم افراد رسيدند، از جمله حاج آقاى هاشمى، روحانى زائر و نحيف.

نماز شكر و تحيت بجاى آوردم. اذان صبح شد، بانگ «اللَّه اكبر» در صحراى مشعر! در آن صبح گاه! بعد از آن همه تلاش و دلهره، بعد از 20 ساعت گرسنگى و تشنگى! دلپذيرتر و روح بخش تر از آن بود كه بتوانم توصيف كنم. گويى سنگ ها، كوه ها، درّه ها، ستاره ها، آسمان، زمين و همه چيز فرياد مى زدند: «اللَّه اكبر».

فراموش كردم كه بيمارم! فراموش كردم كه شب گذشته را اصلًا نخوابيده ام! فراموش كردم كه گرسنه ام! فراموش كردم كه تشنه ام! بانگ اذان سيرابم كرد! سرمستم كرد! غرق در شور و شعف، آشفته و دلباخته.

روحانى اتوبوس، به افراد اعلام كرد كه نيّت كنند، نيّت وقوف در مشعرالحرام. بعد با صداى بلند گفت: «به فرمان خداوند متعال در مشعرالحرام وقوف مى كنم از براى انجام اعمال حج تمتع قربة الى اللَّه» و ما با صداى بلند تكرار كرديم. بعد نماز صبح را به امامت ايشان به جاى آورديم. واى كه چه جذبه اى داشت! همين اذان و همين نماز ارزش تمام زحمات سفر را داشت و خيلى هم بيشتر.

سنگى به سنگ

حركت كرديم؛ حركت به سوى سرزمين حاج ابراهيم، كسى كه خداوند در قرآن او را «حاج» خطاب كرده! حركت به سوى منا و قربان گاه! ساك را به دوش انداختم و باز هم با «اللَّه مدد» يك ساعت و نيم حركت در سيلاب جمعيت و سرانجام چادرهاى برافراشته در سرزمين منا!

ص: 188

ساعت 10 صبح روز عيد قربان است. اطلاع حاصل شد كه تعدادى از افراد سالخورده و مريض و دكتر جوان و پر تلاش هنوز از مشعر خارج نشده اند! آن ها به موقع به مشعر هم نرسيده بودند، كه نمى دانستم از نظر شرعى تكليفشان چه مى شود؟

ساعت 11 به طرف جمره عقبه، دسته جمعى، حركت كرديم.

بعضى ها كه تلفن همراه داشتند از قول اقوامشان در ايران، مى گفتند كه صدا و سيماى ايران در اخبار گفته كه 250 نفر در ازدحام اعمال جمره عقبه كشته شده اند! وقتى به نزديكى جمره ها رسيديم؛ واقعاً غوغا بود! پليس با بلندگو به چند زبان از مردم مى خواست كه كمى صبر كنند. منتها، كو گوش شنوا؟ مردم چنان دچار هيجان و آشفتگى بودند كه اگر از آسمان سنگ هم مى باريد، به آن توجه نمى كردند.

در صد مترى جمره عقبه ايستادم، كمى ورانداز كردم، عينكم را از چشم برداشتم و در قابى گذاشتم. 9 عدد سنگ از كيسه برداشتم تا 7 تاى آن را به شيطان بزنم. توكلت على اللَّه گفتم و خودم را به سيلاب جمعيت زدم. دقايقى چون انسان در حال غرق شدن در سيلاب بودم كه ناگاه جمره را در 3- 4 مترى خود يافتم! سنگ اول، سنگ دوم و بالاخره 7 عدد اصابت كرد و يكى هم به خطا رفت و يك سنگ هم دستم ماند.

برگشتم، مثل يك فاتح، خوشحال و مسرور. اولين كسى كه مرا ديد آقاى قائمى يكى از روحانيون كاروان بود كه از من پرسيد: چه كردى؟

كمى مكث كردم كه چه پاسخى بدهم؟ و سرانجام گفتم: «سنگى به سنگ زدم، ولى شيطان درونم ...»

ناگهان منفجر شدم و هاى هاى گريستم! خيلى عميق و با صداى بلند! ايشان هاج و واج به من نگاه كرد. جمله را كامل كردم و گفتم: «فقط سنگى

ص: 189

را به سنگ زدم، ولى با شيطان درون چه كنم؟» آقاى قائمى دلداريم داد و گفت: «خداوند رحمان و رحيم است، كمكت مى كند.»

اعمال رمى جمرات، قربانى و حلق تمام شد. محل حلق كردن (سر تراشيدن) عده اى مناسب نبود. در جايى كه 5 يا 6 رديف پله داشت؛ تعداد 15 تا 20 نفر مشغول تراشيدن سر بودند كه چون با لباس احرام بودند، از نظر ستر عورت بسيار نامناسب بود.

يك حرف هم بس است

در گوشه اى تنها مشغول دعا و نماز بودم. زائرى از من پرسيد: مفاتيح داريد؟ گفتم: خير، ولى كتاب «آداب الحرمين و مناسك عمره ى مفرده» را دارم. گفت: نه، اين كتاب ها چيزى ندارند!

چند لحظه بعد يكى از كتاب ها را باز كردم تا ببينم كه واقعاً چيزى ندارند! چشمم به اين دعا افتاد: «اللّهمَّ يا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفيةٍ و ...»

كتاب را بستم. چند لحظه بى خيال، بعد به درِ خانه ى انديشه رفتم و دق الباب كردم، انديشه نمايان شد و گفت:

- كتاب چند صفحه است؟

- هر دو كتاب 500 صفحه.

- همين چند سطر كه ديدى و خواندى، خود اقيانوسى از عرفان و معرفت و خداشناسى را در خود دارد. همين چند جمله براى ستايش خداوند كافى است. اگر كسى همين چند جمله را بفهمد و با ايمان، اعتقاد و عشق آن را به زبان بياورد؛ رستگار است. تا چه رسد به تمام محتويات اين دو جلد كتاب.

ص: 190

ديگر، انديشه دست بردار نبود. تا كجاها كه مرا نبرد! آن زائر را، خودم را و همه را سرزنش كردم كه اى سرگشتگان، اى ره گم كردگان! چرا كتاب قطور؟ چرا راه دور؟ يار در خانه است. يار در خانه ى دل است، يك حرف هم بس است، او همه ى زبان ها را مى داند، او به اندك ما هم پاسخ مى دهد، او به نجواها و اسرار دل آگاه است. او صداى نباتات و جمادات را مى شنود، در هر كجا و به هر زبان و به هر شكل كه او را بخواهيد پاسخ مى دهد، فقط بخواهيد.

حاج ابراهيم

ساعت 12 شب به خيمه ى مجاور كه خالى شده بود رفتم تا چرتى بزنم. نيم ساعت بعد بيدار و هوشيار شدم. در اين فاصله، خواب ديده بودم: مردى به نام حاج ابراهيم، نزد من آمد، تلفن همراهش را از جيب درآورد، شماره تلفن مرا در مشهد پرسيد، شماره گرفت، گوشى را به من داد و گفت: با خانواده ات صحبت كن، با همسرم صحبت كردم، ولى او به خاطر شنيدن اخبار كشته شدگان روز قبل و خواندن دعا و قرآن در سراسر شب قبل، از شدت هيجان نتوانست صحبت كند، لذا گوشى را به دخترم داد. من گفتم: «حالم خوب است و فردا از منا به مكه مى رويم، خداحافظ» و گوشى را به حاج ابراهيم دادم. از اين خواب آن هم به اين واضحى تعجب كردم.

ساعت 7 صبح، يكى از زائرين به من اشاره كرد. نزد ايشان رفتم، گفت: دوست دارى با خانواده ات صحبت كنى؟ شماره تلفن مرا پرسيد و آن را گرفت، گوشى را به من داد كه صحبت كنم، دقيقاً همان حالت بود كه چند ساعت قبل خواب ديده بودم. همسرم چون تمام شب را مشغول

ص: 191

خواندن دعاى عرفه و ذكر و نماز بود، پشت خط هاى هاى گريست و گوشى را به دخترم داد و من هم عيناً همان جمله را گفتم!

ضمن تشكر گوشى را به ايشان پس دادم و پرسيدم:

- آيا اسم شما ابراهيم است؟

- چه طور؟

خواب چند ساعت قبل را برايش توضيح دادم. در حالى كه او هم دچار هيجان شده بود؛ گفت: اين جا، منا و سرزمين ابراهيم است، هر كس اين جا باشد، ابراهيم است. ما هر دو متأثر شديم و اشك در چشمانمان حلقه زد. و از آن به بعد من ايشان را كه نامش «فرزين پرنده» است، حاج ابراهيم خطاب مى كنم.

نيم ساعت بعد اين برادر به من مراجعه كرد و اظهار داشت: «دستور اسلام اين است كه هر دو نفر از حاجيان با هم عقد اخوت ببندند، تا در روز قيامت اگر يكى بار گناهش سنگين بود، ديگرى كه بار گناهش سبك تر است، او را شفاعت كند و از صراط بگذراند. يا در طول زندگى اگر يكى خواست گناهى بكند به ياد او بياورد كه گناه نكند، حالا اگر شما مايل هستيد، با هم عقد اخوت ببنديم. البته شما مختاريد كه بپذيريد يا نپذيريد.»

در حالى كه چشمانمان از اشك خيس شده بود، با دست دادن و روبوسى با يكديگر، عقد اخوتمان بسته شد. اينك كه چند ماهى از آن ماجرا مى گذرد، يادآورى اين موضوع هم خوشحالم مى كند و هم نگران! نگران از اين كه، چگونه رفتارى رياگونه از من سرزده كه اين برادر را به طرف من كشانده؛ در حالى كه او را به مراتب صادق تر و سبك بارتر از خودم مى بينم.

ص: 192

داورى داور

ساعت نيم صبح غسل كرده و وضو گرفته، راهى ديوان داور شدم. با ترس، دلهره، تشويش و دست خالى و نامه سياه! نزديك ساعت 2 صبح به ديوان الهى رسيدم. وقتى داشتم وارد حرم مى شدم، آشكارا مى لرزيدم.

چانه و گونه هايم به داخل دهانم فشرده شدند! امتحانى كه در پيش داشتم فقط 5 عمل از آن باقى مانده بود. 2 طواف، 2 نماز طواف و سعى.

پروردگارا! چه كنم؟ اگر قبول نشدم؛ چه كنم؟ خدايا! اگر مرا از در خانه ات برانى؛ به كه متوسل شوم؟ خدايا! به خاطر بندگان صالح و به خاطر زائران واقعى هم كه شده، مرا ببخش. خدايا! خودم را به سيلاب زائران خواهم انداخت و خواسته هايم را به خواسته هاى آنان گره خواهم زد؛ خدايا! به خاطر آنان هم كه شده از درگاهت مرا نوميد بر مگردان و اعمالم را بپذير، يا وهاب يا توبه پذير!»

خودم را به سيلاب جمعيت انداختم و طواف را آغاز نمودم. در حين طواف و در سيل خروشان جمعيت، ترسى ديگر، بر ترس هايم اضافه شد و آن اين بود كه: اين منم كه طواف مى كنم و يا سيل جمعيت است كه مرا با خود مى كشاند؟

طواف نساء و نماز طواف نساء كه آخرين اعمال بود؛ بسيار بسيار حساس به نظر مى رسيد. حساس تر و هيجان انگيزتر از آن چه كه به ذهن مى رسيد. خدايا! تا به حال به چه مرحله از قبولى طاعات رسيده ام؟ اگر همين دو عمل هم انجام شود و نمره ى قبولى نگرفتم، چه كار كنم.

در يك لحظه انديشيدم كه آخرين تير در تركش را كه نماز طواف نساء است، رها نكنم. اول گوشه اى بروم؛ التماس كنم، استغاثه كنم، زارى كنم و طلب عفو و رحمت كنم. شايد كه درياى رحمتش به جوش آيد و با

ص: 193

انجام بقيه اعمال يك باره مورد عفو و رحمتش قرار گيرم.

در اين تنگنا و بيچارگى، راهى به نظرم رسيد: به دعاى ديگران آمين بگويم. به دعاى هندى ها، پاكستانى ها، مالزيايى ها، غنايى ها، ترك ها و ...

به هر زبان كه بگويند و هر چه بخواهند؛ من فقط آمين بگويم تا درياى رحمتش به تلاطم درآيد. در دو شوط آخر طواف نساء؛ ذكرم، آمين گفتن به هر صدا و به هر زمزمه اى بود. شوط هفتم داشت به پايان مى رسيد؛ نفسم بند آمده بود! قلبم در سينه چون مرغى سركَنده شده بود! نتيجه؟ نتيجه چه مى شود؟ چند لحظه ى ديگر، داور چه داورى مى كند؟

به دو قدمى خط حجرالاسود رسيدم. فقط دو قدم ديگر؛ طواف هم به پايان مى رسد و نمره ثبت خواهد شد! با چهره اى برافروخته و فريادى دردناك، گفتم: «خدايا! از من روسياه بپذير!» و قدم به خط پايان گذاشتم.

پيام آخر و شهادتين

اينك فقط دو ركعت نماز طواف نساء باقى مانده، عرق كرده بودم و همچنان نفس نفس مى زدم. بدنم مورمور مى كرد. دو ركعت نماز را شروع كردم. اين نماز شايد حالتى از نمازى را داشت كه به محكوم در پاى بند دار، فرصت بدهند كه دو ركعت نماز بخواند و امكان عفوش در اين فاصله هم وجود داشته باشد.

انتظار داشتم آخرين كلمه ى نماز طواف را كه خواندم، يك تحوّل و حالت خاصى در خودم احساس كنم. آسمان را روشن تر ببينم و اين طور چيزى! سلام نماز را كمى طول دادم و سرانجام نماز تمام شد و تمام اعمال هم به پايان رسيد. كمى منتظر ماندم؛ آرام به اطراف و بالا نگاهى انداختم.

همه چيز طبيعى و عادى به نظر مى رسيد، ولى كاملًا احساس سبكى

ص: 194

مى كردم. دقايقى در سكوت و آرامش ماندم، خواب چند شب قبل در عرفات يادم آمد. خواب ديده بودم: «12 يا 13 ساله شده ام»! نفهميدم كه آيا اين خواب، پاسخى به سئوالات درونم بود؟

به هر حال، خدا را شكر! به داده هايش شكر، به نداده هايش شكر، به عفوش شكر، به عقابش شكر، راضى ام به رضاى او. هم به جنّت و هم به دوزخش شكر. نفسم راحت شده و حتى بى اختيار چند بار نفس عميق كشيدم و شايد هم آه سرد بود، نمى دانم. حالا دوست داشتم كارى كنم، دعايى بخوانم. زود بلند نشوم و بروم دنبال كارم. كمى فكر و سكوت؛ و سرانجام به ذهنم رسيد كه حالا بهترين زمان است كه شهادتينم را بگويم.

لذا به نيّت لحظه ى احتضار- چه در آن زمان ممكن است فرصتى براى اداء شهادتين نباشد- شهادتينم را گفتم: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه واشْهَدُ انَّ علياً وَلىُ اللَّه.

جمله مباركه ى شهادت به يگانگى خداوند را با خجلت و شرمسارى اداء كردم! يعنى چه؟! شهادت به يگانگى خداوند! مگر كسى هم در آن شك دارد؟! نمى دانم! حيرانم! خدايا! تو چه قدر صبورى! تو چه قدر خودت را پايين آورده اى كه بندگانت توان درك تو را داشته باشند! اگر فردى را در يك كوره ى آهن مذاب فرو كنند و او شهادت دهد كه كوره داغ است؛ گفته و نگفته اش يكى است، چون شك و ترديدى وجود ندارد.

حالا تو! اى خالق كوره ها! اى خالق بى نهايت ها! اى خالق بى نهايت ستاره و سياره! اى خالق بى نهايت ستاره ى فروزان كه فقط يك ستاره ات و آن هم در همين نزديكى ها تا 40 ميليون برابر خورشيد ما گرما دارد! آيا اين همه گرماى وجود عزيزت بر ما بندگان بدبخت پوشيده است كه لازم

ص: 195

به شهادت باشد؟! آيا شك و ترديدى در جلال و جبروت تو هست كه نياز به شهادت باشد! نمى دانم! باز هم نمى دانم و اين شهادت هم براى ما نادانان گفته شده! خدايا! مرا ببخش! به خاطر اين گونه تفكرات هم مرا ببخش.

سعى كردم از بند انديشه خلاص شوم و به خودم باز گردم. به خودم باز گشتم. خودم را در حال احتضار يافتم كه دارد شهادتينش را مى گويد.

به يادم افتاد كه قبل از شهادت، بهتر بود حرفى، توصيه اى و پيامى هم گفته مى شد. لذا دفتر يادداشت را از كيسه ى همراهم درآوردم و پس از دقايقى تأمل، به عنوان «پيام آخر» نوشتم:

«اين بنده ى حقير، حسين رمضانى فرخانى، فرزند قربان، به فرمان «لَم يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» متولد شدم و به فرمان او كه «اكبر است و اعظم» سال بندگى اش را نمودم و به فرمان او كه «حىّ است و قيّوم» به سويش مراجعت نمودم؛ تا همچنان ذرات وجودم تا ابد تسبيح گوى ذات اقدسش باشند. از دوستان، اقوام و آشنايان التماس دعا و شكر به درگاهش را دارم».

نتيجه ى امتحان

اعمال به پايان رسيد ولى نتيجه را نمى دانم. حديث است، كسى كه اعمالش مورد قبول خداوند قرار گيرد، از تمام گناهانى كه تا آن روز كرده، پاك مى شود. شنيده بودم كه فردى كه اعمالش مورد قبول خداوند قرار گيرد به شكلى خودش متوجه مى شود و حالت خاصى به او دست مى دهد. ولى من همان هستم كه بودم. هيچ حالت خاصى در خود احساس نكردم. همان جا، يعنى روبه روى درب خانه ى خدا نشستم و به درب

ص: 196

خانه ى خدا خيره شدم. فقط با نگاهم با او صحبت كردم. نگاهم بهتر از زبانم با او سخن مى گفت؛ كه خداوند زبان نگاه را و زبان دل را بهتر مى شنود. شايد نيم ساعت همچنان خيره ماندم و سرانجام با زبان دل گفتم:

خدايا منتظرم نگذار، نمره ام را نشان بده، قبولى يا مردودى را بگو، ديگر كارى از من ساخته نيست، هر چه بود، همين بود، نشانم بده كه يك زائر بودم يا يك هيولا! رو سفيدم يا رو سياه! هر چه بودم به شكلى نشانم بده.

و باز هم به درب خانه اش خيره شدم، داشتم بى حس و بى احساس مى شدم، اشكى نداشتم كه بريزم و حرفى نداشتم كه بگويم، مات شده بودم، تسليم شده بودم، لحظات همچنان مى گذشت و سرم گيج مى رفت. (1) 10

باره به نظرم رسيد كه فردى در يك بالكن ساختمانى كه شبيه خانه ى خدا بود؛ در حال سجده است. تمام بدنش مثل غبار بود و يا به عبارتى مِه يا غبار آن را پوشانده بود و شناخته نمى شد. فقط يك پايش از كف پا تا ساق به خوبى ديده مى شد. خوب نگاه كردم؛ شناختم. پاى خودم بود!

و ناگاه به خود آمدم؛ باز هم مات و مبهوت، چيزى درك نكردم.

مفهوم آن را نفهميدم. خدايا! حالا با اين معمّا چه كنم؟ به هر حال، خدايا شكر گزارم. تو بيشتر از حقم و بيش تر از سهمم به من مى دهى. خدايا! تو رحيم ترينى، اى ارحم الراحمين. هنوز هم نبايد نااميد باشم. عطاى تو، بخشش تو، مختص درب خانه ات نيست. درب خانه ات به همه جاى عالم گشوده است. در مكه، در مدينه، در مشهد، در روستا، در صحرا و همه جا، خانه ى توست و خانه ى عشق است.

از جايم بلند شدم، رفتم سر و صورتم را شستم، دوباره آمدم و روبه روى درب خانه اش ايستادم و تصميمى سخت گرفتم، تصميم گرفتم كه بر فرض اين كه خداوند مرا بخشيده باشد و حالا من اراده كنم كه به


1- حسين رمضانى فرخانى، صبح انديشه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 197

شكرانه اى اين نعمت فقط يك روز گناه نكنم. به زودى متوجه شدم كه تصميم سختى است و خوف آن را دارم كه نتوانم. لذا تصميم گرفتم كه فقط چند ساعتى را كه در حرم و در كنار خانه اش هستم، گناه نكنم.

چهار گناه در چهل دقيقه

در حالى كه تازه اعمال حجّم تمام شده بود؛ و در حالى كه روبه روى خانه ى خدا نشسته ام و در حالى كه هنوز كارى جز استغاثه و استغفار ندارم؛ متوجه شدم كه در مدت 40 دقيقه 4 گناه مرتكب شده ام.

گناه اول: در يك لحظه از فكرم خطور كرد كه از نيمه ى شب آمده ام، صبحانه و ناهار نخورده ام. شام را هم كه دير وقت به هتل بروم؛ هم اطاقى ها خواهند گفت كه چه قدر فرد متدين و متشرعى هستم! هر چند بلافاصله استغفار كردم و حاضر بودم با يك پتك به كله ى پوكم بزنم. ولى به هر حال انديشه اى رياكارانه بود و عبادت براى غير خدا بود كه از اهمّ گناهان است.

گناه دوم: به نظرم خطور كرد كه آقاى ... در اين سفر، خوب مرا شناخته و قبولم كرده است. حالا اگر پيشنهاد همكارى با او را كه جواهر فروش است و تنها كار مى كند، بنمايم؛ احتمالًا قبول مى كند. و اين هم انديشه ى رياكارانه ى ديگر!

گناه سوم: مردى چند صف پشت سرم در حال نماز بود، از او خوشم نيامد. زيرا قيافه اش شبيه يكى از افرادى بود كه چند سال قبل رئيس من بود و من از او خوشم نمى آمد!

گناه چهارم: دو رديف جلوتر يك نفر جايش را ترك كرد و در آن شلوغى جاى يك نفر خالى شد در همان لحظه يك نفر در رديف پشت

ص: 198

سرم به علت نداشتن جا سر پا ايستاده بود. 3- 4 رديف جلوتر هم يك فرد جوان معمّم ايرانى دنبال يك جا مى گشت. من مايل بودم كه فردى كه پشت سرم ايستاده بيايد و جا را بگيرد نه آن فرد معمّم! دليل آن هم اين بود كه فكر كردم اگر آن معمّم يك چنين جاى خالى ببيند؛ قياس به امداد غيبى كند و عُجب او را فرا گيرد، و بعدها از خودش تعريف كند.

اين چهار تفكر در مدت 40 دقيقه ى اوّل كه در مناسب ترين مكان مقدس و مناسب ترين زمان و حالت زندگى ام بودم، آن هم در حالى كه با خجلت و سرافكندگى و زبونانه چشم به در خانه ى خدا دوخته ام و كارى هم به غير از كسب ثواب ندارم، به ذهنم خطور كرد! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. واى به حال ما! واى به حالم اگر رحمت خدا نباشد.

وادى مقدس

زائرى به اطاقمان آمد و پرسيد: آقاى رمضانى؟ گفتم: بفرماييد.

گفت: حاجيه خانمى با شما كار دارد. سريعاً لباس پوشيدم و به اتفاق ايشان به طبقه بالا كه ويژه خانم ها بود، رفتيم. خانمى در راه پله ها منتظرم بود، نمى شناختم.

حاجيه خانم ضمن عذرخواهى و در حالى كه هيجانى و ناراحت بود، اظهار داشت: مرا راهنمايى كنيد كه چه كار كنم؟ گفت: «عرفات را درك نكرده ام! مشعرالحرام را درك نكرده ام، منا را هم درك نكرده ام، جبل الرحمه را درك نكرده ام. هيچ دگرگونى در من ايجاد نشده! آن چنان كه انتظار داشتم، گريه نكرده ام و حالا كه تمام اعمال حج را انجام داده ام، مى بينم كه هيچ تأثيرى در من نگذاشته، علتش را نمى دانم، شايد علتش

ص: 199

شلوغى، آلودگى، نداشتن فرصت براى فكر كردن باشد. در عرفات كه سرزمين عرفان است قصر و كاخ ساخته شده و ...»

فكر كردم شايد مرا با يكى از روحانيون كاروان عوضى گرفته باشد، لذا گفتم: كاش كه اين مشكل را با يكى از برادران روحانى در ميان مى گذاشتى. من هم همين مشكل شما را دارم. اين مشكل شما تنها نيست، مشكل همه است. ما همه نگران اعمالمان هستيم كه صحيح انجام شود، لذا فرصت فكر و انديشه نداريم.

حاجيه خانم در حالى كه مى گريست، ادامه داد: «غار حرا و غار ثور را از توى ماشين به ما نشان دادند! بهتر است خودمان چند نفرى يك مينى بوس بگيريم و برويم غار را از نزديك زيارت كنيم. غار حرا، جاى نزول وحى است. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مدت ها در آن جا رياضت كشيده اند، حالا نمى شود كه ما آن را نبينيم.»

گفتم: راه نسبتاً سخت است و آن بالا هم شلوغ و رفتن توى غار و نماز خواندن در روز براى خانم ها تقريباً غير ممكن است، مگر اين كه ساعت 12 شب تا ساعت 4 صبح آن جا باشى تا بتوانى داخل غار شوى و نماز بخوانى. حالا هم اگر مدير كاروان اجازه دهند و غير از شما حداقل يك زن و شوهر هم بيايند، حاضرم به عنوان راهنما در خدمت شما باشم.

حاجيه خانم همان روز به مدير كاروان مراجعه كرد. مدير كاروان مشكلات بالا رفتن از كوه مخصوصاً براى خانم ها را به ايشان تذكر داد. به دكتر كاروان مراجعه كرد. دكتر اظهار داشت كه چون بنيه اش ضعيف است، اگر بالاى كوه برود، دچار مشكل مى شود. به روحانى كاروان مراجعه كرد روحانى هم گفته بود كه رفتن غار حرا جزو واجبات نيست و صلاح نيست كه يك خانم در تاريكى شب آن جا برود.

ص: 200

وقتى كه حاجيه خانم از همه طرف مأيوس شد؛ به قرآن متوسل شد.

پاسخش اين آيه بود: «اى موسى! نعلين خود را بيرون كن كه تو به وادى مقدسى پا نهاده اى» اين آيه جرقه اى بود كه آتش عشق و علاقه ى حاجيه خانم، براى رفتن به غار را شعله ور ساخت. ايشان مجدداً موضوع را با مدير و روحانى كاروان در ميان گذاشت و آن ها هم ناچاراً موافقت كردند.

ساعت 23 باتفاق حاجيه خانم و يك زن و شوهر جوان با يك تاكسى به پاى جبل النور رفتيم. راننده تاكسى ما را سئوال پيچ كرد. براى چه كوه مى رويد؟ چرا غار حرا مى رويد؟ راه خطرناك است، هوا تاريك است.

انگليسى مى گفت: ورى دنجرز و به عربى گفت: تَعَبْ، مُشكل!

از جلوى هتل تا پاى كوه يكسره ما را از رفتن منع مى كرد. وقتى خواستيم از ماشين پياده شويم، نور بالايش را به طرف كوه انداخت و گفت: برويد، من منتظر شما مى مانم. بنده ى خدا بدجورى دلش به حال ما مى سوخت! آرام آرام در تاريكى شب رفتيم. صد مترى جلو رفتيم.

حاجيه خانم از من خواستند راجع به جبل النور و غار چيزى بگويم. گفتم:

زبانم عاجز است. بنشينيد و سكوت كنيد، بهتر درك مى كنيد. گريه شروع شد. حاجيه خانم آن قدر گريستند كه به وحشت افتادم. نكند در اين وقت شب و در دل كوه مشكلى براى او و براى همه ما به وجود آيد. لذا يكى دوبار تذكر دادم كه فقط صلوات بفرستيد.

ساعت 24 به غار رسيديم، فقط 20 دقيقه منتظر مانديم تا 10- 15 مالزيايى به نوبت نمازشان را خواندند. از آن لحظه غار در اختيار ما 4 نفر بود. بعد از خواندن چند ركعت نماز، غار را ترك كردم تا دو تا حاجيه خانم ها راحت بتوانند، دلى از عزا در بياورند و هر چه مى خواهند ذكر

ص: 201

بگويند و گريه كنند.

در 30- 40 مترى غار جاى صاف و صوفى است كه يك بالگرد مى تواند آن جا بنشيند؛ پتويم را پهن كردم و روبه روى خانه ى خدا تا ساعت 4 صبح كارم ذكر، نماز، نگاه و انديشه بود.

نگاه و انديشه

به ستاره ها نگاه كردم. ستاره ها، آن ها را ديده بودند. ستاره ها محمد صلى الله عليه و آله را، على عليه السلام را و خديجه عليها السلام را در اين كوه ديده بودند. ستاره ها نظاره گر كاروان محمد صلى الله عليه و آله، كاروان على عليه السلام و زهرا عليها السلام بودند. ستاره ها آئينه هايى بودند كه مى شد با چشم دل كاروان همه ى معصومين عليهم السلام را از مسجد شجره تا خانه ى خدا و از عرفات تا مشعر و از مشعر تا منا را در آن ديد.

از ستاره ها چشم برداشتم كه ديگر تحمل نگاه ندارم و مى ترسم كه ديوانه وار از همين قله خودم را پرت كنم! بهتر است به انديشه پناه ببرم.

ستاره ها دورند ولى انديشه نزديك. بينديشم، تا شايد از دريچه رؤيا و تصوراتم لحظه اى پيامبر صلى الله عليه و آله را ببينم كه در اين جا چه مى كرده و چه مى ديده؟ و به غار خيره شدم كه حالت هرم را دارد، تا انرژى هاى كيهانى را در خود جذب كند.

به آسمان نگاه كردم تا آشيانه ى فرشتگان را شايد ببينم و نحوه ى فرود جبرئيل را، خدايا! فقط چند لحظه ياريم ده. ذره اى از رازها و اسرار محيطم را درك كنم. فقط لحظه اى نه بيش تر. من كه شايسته ى وقوف به اسرار تو نيستم. اى سنگ ها! اى انيس و مونس تنهايى پيامبر! اى شاهدان رنج ها و رياضت هاى پيامبر! اى كه صداى فرشته را كه گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ

ص: 202

رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1) 11 ذرّه ذرّه ى مولكول هاى شما را به وَجْد آورد، چيزى بگوييد. چرا سكوت كرده ايد؟ اى سنگ صبور همه ى رازها، نيايش ها، نجواها و مناجات ها! آيا به خاطر دانستن اسرار حق بر دهان شما هم قفل زده اند و آن را دوخته اند؟!

اصرار بى فايده است، جاى نامحرم نباشد پيغام سُروش. من كجا و اين توقعات كجا؟ فقط بايد نمازى و دعايى و اشكى و سلامى، والسلام.

سلام بر حرا، سلام بر سنگ هاى صبور و پر خاطره، سلام بر آسمان جبل النور، سلام بر فضا، سلام بر هوا، سلام بر جاى پاى فرشته، سلام بر صداى بال فرشته، سلام بر جاى پاى محمد صلى الله عليه و آله، سلام بر جاى پاى على عليه السلام، سلام بر نفس هاى خديجه عليها السلام، سلام بر سفره نان و بر كوزه ى آب خديجه كه براى محمد صلى الله عليه و آله مى فرستاد، سلام بر روح جهانى متمركز شده در اين كوه، سلام بر انرژى ها و اسرار سرگردان. سلام بر لحظات، لحظاتى كه محمد صلى الله عليه و آله منتظر فرشته مى ماند، تا بخواند نامه ى معشوق را و بشنود پيامش را. سلام بر انتظار؛ انتظار سخت و جان فرساى محمد صلى الله عليه و آله براى ديدن نامه رسان و پيام رسان.

واى كه اين كوه چه اسرارى دارد! چه خاطراتى دارد! واى اگر روزى اين سنگ ها زبان باز كنند! و واى اگر ما مَحرم بوديم و پيغام سروش را مى شنيديم.

دست به دامن ام القرى شوم. اى مكه! اى مادر شهرها، اى شهر رازها! تو بگو.

از آن چه در سينه دارى، ذره اى بگو. بگو از طفوليت محمد صلى الله عليه و آله، از


1- . علق/ 1

ص: 203

تولد محمد صلى الله عليه و آله، از خانه ى آمنه. بگو، اى ام القرى بگو چرا محمّد صلى الله عليه و آله اين مكان را انتخاب كرد؟ از گذشته هاى دور بگو. از آدم تا نوح، از نوح تا ابراهيم، از ابراهيم تا تولد محمد صلى الله عليه و آله، بعد از آن لحظه به لحظه، بگو از سرگذشت محمد صلى الله عليه و آله. محمد صلى الله عليه و آله و صحراها، محمد صلى الله عليه و آله و فرشتگان، محمد صلى الله عليه و آله و كوه ها، محمد صلى الله عليه و آله و ستاره ها، محمد صلى الله عليه و آله و سكوت دشت ها، محمد صلى الله عليه و آله و بلندى هاى طائف، محمد صلى الله عليه و آله و غوغاى درون، محمد صلى الله عليه و آله و قدسيان و كروبيان، محمد صلى الله عليه و آله و مظلومين و محمد صلى الله عليه و آله و ظالمين.

بگو اى مادر شهرها، اى شهر دعا، اى شهر گريه، اى شهر ندبه. بگو از آن وقت كه تمام زمين هستى گرفت. بگو كه چگونه حضرت آدم عليه السلام از بهشت به اين مكان آورده شد.

اى مكه! بگو از شعب ابى طالب. قصه ى سه سال رنج، گرسنگى و تشنگى را بگو كه كم قصه اى نيست. بگو كه چگونه صبح را به شب و شب را به صبح رساندند؟ نكند كه زبان تو هم قاصر است؟ نكند شرم دارى؟

نكند توان گفتن آن همه رنج هايى كه بر آنان گذشت ندارى؟ بگو، چرا سكوت كرده اى؟ اى ام القرى! از ام المؤمنين خديجه بگو. تو مادرى، از مادرها بگو، از حليمه بگو، از مادر زهرا عليها السلام بگو، از مادر على عليه السلام بگو، از مادر محمد صلى الله عليه و آله بگو، شايد وقت ندارى؟ شايد زمان براى گفتن كم است؟

از فاطمه بنت اسد بگو، از دوران حاملگى اش و آن گاه كه خانه ى خدا شكافت و او به مهمانى خدا رفت. اى ام القرى، تو اسرار عالم را در سينه دارى، چگونه اين همه اسرار را در سينه ات پنهان دارى. كمى هم از على عليه السلام بگو، از داستان خلقت بگو، از اولين مخلوق بگو، لابد مى گويى آن زمان نبودى، حق دارى. عمر تو كوتاه است ولى عمر خالق و مخلوق را نهايتى نيست. از روزى كه خالق بوده، مخلوقى هم بوده. خالق بدون

ص: 204

مخلوق معنا ندارد. اگر از گفتن اولين مخلوق معذورى؛ قبول. پس به راز شكافتن خانه ى خالق بينديش؛ اولين مخلوق را خواهى شناخت. او در خانه ى خدا بدين جهان پاى گذاشت و در خانه ى خدا اين جهان را ترك كرد.

اى قصه گو، چرا اين همه سكوت؟ مثل اين كه مى خواهى لب بجنبانى، مثل اين كه مى خواهى فرياد بزنى، آرى، آرى دارم مى شنوم.

شنيدم فريادت را، اين فرياد توست كه از مأذنه ها به عرش مى رود. اين فرياد؛ بزرگ ترين فريادهاست. اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، ... اشهد ان لا اله الّا اللَّه.

آرى شنيدم و پاسخ مى دهم با دو ركعت نماز صبح. نماز صبح خوانديم و 4 نفرى به هتل برگشتيم.

مبارك سحرى، فرخنده شبى

در راهروى هتل زائرى داشت با تلفن همراه صحبت مى كرد. يك دفعه ديدم دچار هيجان و گريه شد. نگران شدم. من فاصله گرفتم، تا صحبت هايش تمام شود. چيزى نپرسيدم، ولى خودش گفت: ببين، اصلًا فكرش را هم نمى توان كرد. گفتم: خير باشد! چه خبر؟ گفت: شب گذشته براى فردى كه اصلًا انتظار نداشت عمره ى مفرده انجام دادم و اين او بود كه از مشهد تلفن كرد و گفت: ديشب خواب ديده من لباس احرام به تنش كردم! وقتى به او گفتم كه عمره مفرده برايش بجا آورده ام؛ هاى هاى گريست و من هم گريه ام گرفت.

چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

شب گذشته واقعاً فرخنده شبى بود. مسئله ى استخاره ى حاجيه خانم جهت رفتن به غار حرا و خواب مُحرم شدن آن فرد، مرا بر آن داشت تا از اين و آن بپرسم كه به مسائلى مشابه برخورد كرده اند يا خير؟

3 روز باقيمانده در مكه را به اين موضوع اختصاص دادم. صبح و بعد از ظهر به مسجدالحرام مى رفتم واز زائرانى كه اطراف خانه ى خدا نشسته بودند؛ سئوال مى كردم كه آيا در اين سفر اتفاق خاصى، دريافتى، بارقه اى، امدادى، رؤيايى، حالتى، صدايى، اشاره اى كه شما را به حيرت انداخته باشد، برخورد كرده ايد يا خير؟

تقريباً از هر 30 تا 40 نفر مورد پرسش يك نفر پاسخ هايى مى داد كه از 30 مورد پاسخ داده شده 22 مورد آن نقل مى شود.

در اين جا پاسخ هاى داده شده به ترتيب و بدون تفسير، عيناً نقل مى گردد:

حاجى 1:

به قربانگاه رفتم.

بعد از نماز، گفتم: خدايا! ممكن است جورى به من نشان دهى كه حجّم مورد قبول قرار گرفته يا خير؟ نيم ساعت بعد مدير كاروان به من اشاره كرد، نزد ايشان رفتم. دستم را گرفت و با خود به قربانگاه برد. من طبق موازين و دستور آيت اللَّه سيستانى كه مقلّدش هستم، دعا خواندم، كمك كردم، گوسفندم را قربانى نمودم و تكه اى از گوشت آن را هم خوردم. چون من خيلى دوست داشتم كه حسب دستور مرجع تقليدم عمل كنم و عمل شد؛ من اميدوار شدم كه حجّم مورد قبول واقع شده است. (1) 12


1- غير از خدمه ى كاروان و قصاب ها، از كاروان ما فقط ايشان موفق شدند كه خودشان در اعمال ذبح گوسفندشان شركت كنند.

ص: 205

ص: 206

حاجى 2:

همه را در عبادت مى بينم

هر شب و بدون استثناء خانه ى خدا و مسجدالنبى صلى الله عليه و آله را در خواب مى بينم و تمام افرادى كه از كوچكى آن ها را مى شناختم، در حال عبادت مى بينم، مخصوصاً افراد سيّد را. برخى افراد را در حال دعا و طواف مى بينم كه سالهاست آن ها را فراموش كرده ام.

حاجى 3:

رودى عظيم كعبه را دور مى زد

خواب ديدم از طرف صحراى عرفات رودخانه اى عظيم و پرآب به طرف خانه ى خدا جارى ست و اين رود عظيم خانه ى خدا را دور مى زد و به درّه هايى كه دهانه شان به طرف خانه ى خداست، جريان مى يافت و ساكنين دره هاى مذكور اغلب سيّد بودند.

به حرم امام حسين (ع) رفتم

حاجيه خانم 4: به حرم امام حسين عليه السلام رفتم

از بقيع و گنبد خضرا و اطراف مسجدالنبى صلى الله عليه و آله و مسجدالحرام عكس گرفته بودم. در اين آخر، شرطه ها دوربين ما را گرفتند و فيلم را سياه كردند. دلم شكست و خيلى گريه كردم. شب خواب ديدم كه در حرم امام حسين عليه السلام هستم. امام حسين عليه السلام و يك نوجوان مريض احوال، به طرف من آمدند. من نوجوان را در آغوش گرفتم و در حالى كه او در آغوشم بود؛ حضرت امام حسين عليه السلام كنار گوشه هاى حرم مطهرش را به من نشان دادند.

حاجى 5:

گنجينه اسرار بود

حق تعالى گر سموات آفريداز براى دفع حاجات آفريد

هر كجا دردى دوا آن جا رودهر كجا فقرى نوا آنجا رود

ص: 207

هر كجا مشكل جواب آن جا رودهر كجا كشتى ست آب آن جا رود

آب كم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزايد طفلك نازك گلوكى روان گردد ز پستان شير او

رو بدين بالا و پستى ها بدوتا شوى تشنه و حرارت را گرو

مولوى

***

چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

بعد از اين روى من و آيينه وصف جمال كه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر كام روا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند

حافظ

خودم نمى دانم چرا به جاى نوشتن اصل ماجرا هوس كردم كه چند سطرى از مولانا و حافظ بنويسم؟ شايد دليلش اهميت و سنگينى موضوع است. مانند قهرمانانى كه در هنگام برداشتن وزنه ى سنگين دست ها را به سوى آسمان بلند مى كنند و يااللَّه مى گويند.

وقتى من داشتم با يكى از 4 حاجى فوق الذكر صحبت مى كردم؛ آقاى خجسته معاون كاروان با سينى غذا وارد شد و از تصميم من با خبر شد. رو كرد به من و گفت: داستان حاج آقاى هاشمى را نوشته اى؟ گفتم:

خير، ايشان را نمى شناسم. معاون كاروان خيلى مختصر مطالبى از ايشان را گفت و اطاق حاج آقا را به من نشان داد و گفت: برو سر وقت ايشان.

ص: 208

به سراغ حاج آقا رفتم، گفتند: حرم رفته و هنوز برنگشته اند. بعد به سراغ مسئول اتوبوسى رفتم كه ما را از عرفات به مشعر برده بود و در بين راه ما پياده شديم. ايشان هم كمى از ماجراى حاج آقا با خبر بود، لذا با بى تابى منتظر ديدار حاج آقا شدم.

حاج آقا ديروقت به هتل برگشت. به اطاقش رفتم. هم اطاقى هاگفتند كه بسيار خسته است و استراحت مى كند و بالاخره روز ديگر حاج آقا را گير آوردم. تصميمم را با وى در ميان گذاشتم. او گفت كه اشكال ندارد، آن چه بر او گذشته، خواهد گفت. منتها اين كار وقت مى برد. او كمى از ماوقع را در مكه گفت و بقيه را در مشهد و اجازه هم داد كه اسمش را ذكر كنم.

پياده شو و پياده برو

از حاج آقا پرسيدم:

- حاج آقا، اگر رفع خستگى شده و فرصت داريد، نيم ساعتى وقت شما را بگيرم.

- چه فرمايشى داريد؟

- توضيح دادم كه چه مى خواهم.

- اگر بخواهم همه را بگويم كه وقت بيشترى لازم است.

وقتى حاج آقا اين جمله را گفت، مثل اين كه گنجى پيدا كرده باشم.

لذا گفتم: هر چه قدر كه وقت و حوصله داريد، بفرماييد. بقيه را در فرصت هاى بعد، و بعد اضافه كردم كه در صورت ممكن آدرس و شماره تلفن خود را در مشهد به من بده تا اگر اين جا وقت ندارى در مشهد خدمت برسم. حاج آقا گفت:

- حالا يك ساعتى فرصت دارم، يك ساعت ديگر بايد مادرم را

ص: 209

حرم ببرم.

- شنيدم كه شما در همان اتوبوسى بوديد كه من هم بودم و در بين راه عرفات به مشعرالحرام در ترافيك ماند و ما پياده شديم و از قرار اطلاع براى شما مسايلى ايجاد شده است. لطفاً با زبان خودت آن ها را برايم بگو.

- بله، من چند صندلى پشت سر شما بودم، ديدم كه شما و تعداد زيادى از افراد اتوبوس پياده شديد. در همان لحظه كه داشتيد پياده مى شديد؛ يك دفعه به خاطرم رسيد كه اين همان لحظه اى است كه 8 سال قبل خوابش را ديده بودم. 8 سال قبل يك شب حضرت مهدى عليه السلام را در خواب ديدم. آن حضرت به من فرمود: زياد ناراحت نباش، زيارت خانه ى خدا نصيب شما خواهد شد. ولى اتوبوس شما در راه عرفات به مشعرالحرام در ترافيك مى ماند و شما بايد پياده شويد و پياده برويد، وگرنه به موقع به مشعرالحرام نمى رسيد. آن روز هم وقتى حاج آقاى سيّدى روحانى اتوبوس گفت: پياده شويد؛ ممكن است دير شود، به ايشان گفتم: ممكن است، ندارد؛ حتماً دير مى شود كه مسئول اتوبوس گفت: شما از كجا مى دانيد كه با اين اطمينان مى گوييد؟

گفتم: من 8 سال قبل اين صحنه را خواب ديدم و حضرت مهدى عليه السلام به من گفتند كه پياده بروم وگرنه نمى رسم و اين همان لحظه است. حالا هم بايد همه پياده شوند، من مطمئن هستم كه ماشين به موقع نمى رسد. قبل از اين كه حاج آقاى سيّدى هم اعلام كند؛ سه بار صدايى از پنجره ماشين شنيدم كه گفت: هاشمى، هاشمى، هاشمى يادت نره! بعد از اين كه شماها پياده شديد و رفتيد، من هم پياده شدم و آخرين نفر بودم. 20 دقيقه كه رفتم شما را ديگر نديدم. شما سريع رفتيد و من نتوانستم به شماها برسم.

يك دفعه ديدم كه تنها هستم. وحشت كردم. ماندم كه چه كار كنم! در

ص: 210

همان لحظه به اسم، صدايم كردند، برگشتم. دو نفر بودند با لباس غير احرام، خيلى خوشرو و مهربان بودند. يكى از آن ها گفت: نگران نباش، رفقايت جلو هستند. همين قسمت جاده را بگير و برو. چند نفر از دوستانت كنار جاده ايستاده اند، به آن ها ملحق شو. من صد قدمى جلو كه رفتم 4- 5 نفر از هم كاروانى ها را ديدم كه كنار جاده ايستاده بودند و بنا به توصيه مسئول اتوبوس منتظر بودند تا ماشين برسد.

نيم ساعت بعد اتوبوس رسيد، ما سوار شديم. چند نفر ديگر هم در راه مانده بودند، سوار اتوبوس شدند. يك ساعتى داخل ماشين بوديم كه چند صد مترى بيش تر نرفت! يادم آمد طبق خوابى كه ديده ام، ماشين نبايد به موقع به مشعرالحرام برسد. لذا به اتفاق چند نفرى مجدداً پياده شديم و نيم ساعت كمتر راه آمديم و به مشعر رسيديم. هنوز 20 دقيقه به اذان صبح مانده بود، كه به شما ملحق شديم. افرادى كه داخل ماشين بودند، به موقع به مشعر نرسيدند!

از حاج آقا پرسيدم: از اين گونه مسايل باز هم داريد؟ گفت: البته كه دارم، همه اش را نمى توانم بگويم ولى بعضى ها را مى گويم. آدرس و شماره تلفن حاج آقا را يادداشت كردم تا در مشهد و از روى فرصت با ايشان صحبتى داشته باشم.

حاج آقا به صورت لوتوس نشسته بود

سه هفته بعد از ورود به مشهد، تلفنى از حاج آقاى هاشمى وقت گرفتم و دو جلسه ى 2- 3 ساعته در حضورشان بودم.

آدرس: انتهاى 30 مترى طلاب، تلكرد يا طباطبايى 24

خانه ى حاج آقا محقّر و دو طبقه كه خانواده اش در طبقه اول و خود

ص: 211

حاج آقا در طبقه دوم مشغول كار و مطالعه بود. پس از سلام و روبوسى روبه روى حاج آقا نشستم. ايشان روى يك تشكچه ى كوچك نشسته و به رختخوابش به عنوان پشتى تكيه داده بود. گفتم:

- خوب، حاج آقا! بفرماييد از كجا شروع كنيم؟

- از هر جا كه مى خواهيد شروع كن.

- قبل از بحث موضوع حج بفرماييد: اين نحوه نشستن شما روى تشك، آيا حكمتى دارد؟

- نه، چه حكمتى، مگر من چه طورى نشسته ام؟

- شما پشت هر پايت را روى زانوى پاى ديگر گذاشته اى، اين نوع نشستن را در كلاس هاى يوگا به هنرجويان ياد مى دهند. خودم حدود 10 سال قبل خيلى تلاش كردم كه اين نوع نشستن را ياد بگيرم، نشد. اگر اشتباه نكنم، به اين نوع نشستن، لوتوس مى گويند.

- من از اول عادت كرده ام. به علاوه، اين طورى كه مى نشينم؛ بهتر مى توانم مطلب بنويسم. دفتر را اين طورى روى پايم مى گذارم و مطلب مى نويسم.

بعد از صرف چاى از حاج آقا پرسيدم:

- اسم اين كتاب ها كه اطراف هست، چيست؟

- اين يكى قرآن كريم، اين يكى خواص الايات، اين يكى ختوم الاذكار، آن چند تا را هم خودت نگاه كن.

- اين ورق كاغذ كه نوشته اى، چيست؟

- شعرى است كه در مكه نوشتم و هنوز پاكنويس و اصلاح نكرده ام.

- اجازه هست شعر شما را بنويسم؟

- البته، ولى هنوز فرصت نكردم دوباره خوانى و اصلاح كنم.

ص: 212

شعر حاج آقا در مكه

من به موى كمند و كعبه گرفتار شدم رخ زيباى تو ديدم، واله يار شدم

گر نبودى كمك و دست محبت بر من كى روان سوى حَجَر حِجر ره يار شدم

آن چنان بوسه زدم رفع گرفتارى شدحَمدللَّه كه خدا خواست جلودار شدم

مادرم همره من بود و رخ يار هدف حمدللَّه كه هدف يافتم و ذار (1) 13 شدم

باميد رخ ره دوست و رخ مهدى جان هم به اين نايل و هم همره يار شدم

و دو بيت ديگر

خدايا گر گنه ام پاك شده طاقت معصيتم طاق شده

نه دگر زندگى خاكى ام ده پاكى روح به لولاكم ده

آرزويم فقط حج مادر بود

حالا برويم از اول شروع كنيم. شرح ماوقع را از ابتدا كه به فكر رفتن به خانه ى خدا افتاديد و مشكلاتى كه براى مادر شما به وجود آمد و بقيه قضاياى مدينه و مكه را از ابتدا بفرماييد.

- ممكن است كه همه اش يادم نيايد.


1- حاج آقا گفت: معنى ذار يعنى ذرّه ذرّه شدن! ولى چنين لغتى در لغت نامه نديدم.

ص: 213

- هر چه كه يادت مى آيد با دقّت و بدون اين كه كلمه اى به آن بيفزايى و يا كم كنى، برايم شرح بده.

- گفتى از كجا شروع كنم؟

- از زمانى كه به فكر رفتن به خانه ى خدا افتاديد تا روز برگشت از خانه ى خدا.

- از روز اول كه يادم نمى آيد. زمانى كه برادر شهيدم، سيداحمد على، زنده بود، آرزو داشت كه مادر را به خانه ى خدا ببرد كه شهيد شد و بعد از او برادر ديگرم، سيدمحمدحسين، مى خواست مادر را حج ببرد كه او هم شهيد شد. در عالم خواب هر دو به من گفته بودند كه مادر را به حج خواهند فرستاد.

نوبت من شد كه مادر را به حج ببرم. به بنياد شهيد مراجعه كردم و اسم مرا در ليست نوشتند. مدتى گذشت، خبرى نشد. مجدداً مراجعه كردم و گفتم كه چرا براى من كارى نكرديد، گفتند: خيالت راحت باشد به موقع اقدام مى كنيم.

4 يا 5 روز بعد، در روز تولد حضرت فاطمه ى زهرا عليها السلام به من اطلاع دادند كه نوبت شما شده. سه هفته بعد و در روز تولد حضرت على عليه السلام به من اطلاع دادند كه پول واريز كن. من هم اصلًا پول نداشتم. رفتم همين خانه را بيع شرط (فروش يكساله) گذاشتم و 3 ميليون تومان گرفتم و به حساب واريز كردم. وقتى كه اسم نويسى كرده بودم مدتى از بنياد شهيد خبرى نشد. يك شب برادر شهيدم سيداحمد را خواب ديدم. گله كردم كه لااقل شماها هم كمك كنيد تا مادر را به حج ببرم. در جوابم گفت: شما فقط به بنياد شهيد مراجعه كنيد. آن ها خودشان كار را درست مى كنند و اگر نشد، باز هم در كنار شما هستم تا اين كه مادر را به حج ببريم.

ص: 214

يك بار هم در بيدارى و در خيال از برادر شهيد ديگرم، سيدمحمدحسن گله كردم كه شما در بردن مادر به حج چه كار كرديد؟

پاسخ داد: تا به حال هم هر چه كار پيشرفت داشته، من هم در كنار شما بوده ام و از اين به بعد هم در كنار شما خواهم بود.

بعد از آن خواب كه امام زمان به من گفت: اين قدر نگران نباش، شما و مادر، حج خواهيد رفت؛ چند بار در خواب به مدينه و مكه آمدم.

مدينه، قبرستان بقيع، مكه، غار حرا و ساير مشاهد و مكان هاى مقدس دقيقاً همين هايى بود كه در اين سفر ديدم.

حالا نمير، مادر!

حاج آقا گفت: قبل از رفتن به خانه ى خدا، مدير و دكتر كاروان با رفتن مادرم مخالفت كردند. مادرم مريض و عليل است و 75 سال هم سن دارد.

چون مادرم به سختى مريض بود، لذا ايشان را با خانواده شهدا نفرستادند.

تصميم گرفتم بمانم تا سال ديگر شايد مادرم كمى بهتر شود. يك ماه قبل از آن هم مريضى مادرم شدت گرفت و ما نااميد شديم. طورى شد كه روى سرش دعاى عديله (دعاى مخصوص براى فرد در حال احتضار) خواندم. مادر هم به سختى تكرار مى كرد. مادر، مرتب اشاره مى كرد كه دعا بخوانم و او هم در دل تكرار كند تا جان دهد. در حين خواندن يك بار با يك شوخى دردناك گفتم: مادر! حالا نمير، آخه من آرزو داشتم تو را حج واجب ببرم. مادرم يك دفعه دهان باز كرد و گفت: حج واجب! بله حج واجب، من اسم شما را نوشته ام و تا دو ماه ديگر نوبت ما مى شود.

مادرم تكانى به خود داد، از جا بلند شد، به پشتى تكيه داد و گفت: خيلى خوب، پس يك چاى برايم بياوريد.

ص: 215

هزينه كربلا

حاج آقا گفت: بالاخره به هر شكلى بود ما به حج عازم شديم. همان طور كه قبلًا گفتم، هر جا در مدينه و مكه كه مى رفتم برايم آشنا بود؛ چون قبلًا در خواب ديده بودم. يك روز در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله خيلى تلاش كردم كه به ستون توبه برسم، ولى چون شلوغ بود، نمى توانستم. در دو مترى ستون توبه بودم كه يك حاجى عرب از پاى ستون توبه به من اشاره كرد، نزد او رفتم و او به فارسى با من احوال پرسى كرد، دست داد و گفت: من از شيعه هاى مدينه هستم. در همين لحظه از دوستش كه سر پا ايستاده بود، پرسيد: كجا مى روى؟ جواب داد: كعبه! ايشان گفتند: چند لحظه صبر كنيد تا ايشان (اشاره به من) نماز بخوانند، بعد چند نفر دست به دست هم دادند و جايى باز كردند، مهرى هم به من دادند و گفتند: همين جا نماز بخوان!

- حاج آقا! آن جا كه نمى گذارند كسى با مهر نماز بخواند، مأمورين مسجد به شدت ناراحت مى شوند، آيا كسى چيزى نگفت؟

- نه، اصلًا كسى چيزى نگفت.

- گفتى: آن مردى كه سر پا ايستاده بود، گفت: كعبه مى روم؟

- بله گفت: كعبه مى روم!

- مدينه كجا! كعبه كجا؟!

- نمى دانم، حتى نگفت مكه مى روم، بلكه گفت كعبه.

- وقتى آن ها براى شما جا باز كردند و شما نماز خواندى؛ مزاحمتى يا فشارى از طرف ديگران احساس نكردى؟

- نه، ابداً، خيلى راحت نماز خواندم.

- بعد چه شد؟

- بعد آن چند نفر رفتند و آن اولى كه صدايم كرده بود، ماند. مجدداً

ص: 216

با من احوال پرسى كرد و از خانواده و بچه هايم پرسيد. بعد دست كرد توى دستم و گفت: اين هم هزينه كربلا! متوجه شدم كه چيزى كف دستم گذاشت، آن را توى جيبم گذاشتم. بعد از چند دقيقه صحبت خداحافظى كردم و از مسجد خارج شدم. بعد دست كردم توى جيبم و آن چيزى را كه او داده بود درآوردم تا ببينم آيا درهم و دينار است يا ريال يا دلار؟ ديدم يك برگ كاغذ تبليغاتى است! با خودم گفتم: يعنى چه؟ مثل اين كه سرِ كارم گذاشته! كاغذ تبليغاتى را به جاى درهم و دينار به من داده! اين كه در ذهنم گذشت، يك باره آن كاغذ در دستم چنان سرد شد كه به دلم ريخت. دست و بازويم چنان منجمد شد كه كم مانده بود هلاك شوم! با زحمت آن را در جيبم گذاشتم. بلافاصله سردى دست و بازويم بر طرف شد. بعد از يك ربع دست كردم توى جيبم ديدم يك تسبيح بود و يك كاغذ تبليغاتى!

پرسيدم:

- كاغذ كه اين قدر سرد نمى شود. آهن نيست كه اين قدر سرد شود كه به دلت بريزد؟!

- نمى دانم.

- اون آقا لهجه هم داشت؟

- نه، اصلًا لهجه نداشت و عيناً مثل ما فارسى صحبت مى كرد.

- كاغذ را چه كار كردى؟

- توى بار گذاشته بودم، هنوز پيدا نكرده ام.

- دوست دارم آن كاغذ را ببينم.

- ظاهراً نبايد چيز مهمى باشد، فقط يك كاغذ تبليغاتى است.

- اگر چيز مهمى نيست پس چرا به شما دادند؟

ص: 217

- نمى دانم. اصل كاغذ نيست، اصل صاحب كاغذ است.

- وقتى كاغذ را به شما دادند، گفتند اين هم هزينه كربلا، حالا تكليف كربلا رفتنت چه مى شود؟

- منتظرم، حتماً يك طورى مى شود، فعلًا نمى دانم.

- آن تسبيح را چه كار كردى؟

- تسبيح و مهر هر دو توى جيبم است.

و بعد حاج آقا تسبيح و مهر را نشان داد. مهر و تسبيح تازه و گِلى بودند. روى مهر اسامى ائمه اطهار عليهم السلام نوشته شده بود. بوى خوش خاك مى داد، تسبيح هم همين بو را مى داد. رنگ چهار دانه از تسبيح با ساير دانه ها فرق داشت و كمى خردلى به نظر مى رسيد.

او دو بار دستم را گرفت

حاج آقا گفت: بعد از اين كه اعمال عمره تمتع تمام شد، خواستم خودم را به حجرالاسود برسانم، نتوانستم. بعد خواستم خودم را به درب خانه ى خدا برسانم، تا ده سانتى مترى اش هم رفتم، يك دفعه ديدم شلوغ تر شد كه متوجه شدم عده اى دارند نماز مى خوانند و راه مردم را بسته اند. ناراحت شدم كه چرا اين ها اين جا نماز مى خوانند و جلوى طواف مردم را گرفته اند؟ در همين لحظه جوانى را ديدم كه به رويم لبخند زد و دستم را گرفت و گفت: بيا تو هم نماز بخوان، گفتم: جا نيست، گفت:

بيا، برايت جا پيدا مى كنم، بعد جايى به اندازه يك سجاده به من نشان داد و گفت: اين هم جا، مشغول نماز شدم و فرد ناپديد شد و ديگر او را نديدم.

- وقتى شما نماز مى خواندى، ازدحام جمعيت براى شما مشكلى

ص: 218

ايجاد نكرد؟

- نه، من، دو تا، دو ركعتى خواندم. خيلى راحت بودم، هيچ فشارى و تنه اى احساس نكردم، نماز كه تمام شد به طرف مقام ابراهيم رفتم.

- حاج آقا! وقتى به طرف مقام رفتى، راحت رفتى يا شلوغ بود؟

- نه، به محض اين كه نماز تمام شد و از جايم بلند شدم، ديدم غوغاست و با زحمت زياد جلو رفتم. تازه دستم به مقام ابراهيم كه رسيد؛ جوانى خنده رو آمد و مچ دستم را گرفت و در حالى كه به من نگاه مى كرد و لبخند به لب داشت، مرا كشان كشان تا نزديك پله هاى مسجد برد و بعد دستم را رها كرد و گفت: حالا برو، آن هم مادرت!

- حاج آقا شما مى دانستيد كه مادرت منتظر شماست؟

- نه، خبر نداشتم، مادرم با خانم هاى هم اطاقى اش آمده بود. آن ها، مادرم را در گوشه اى گذاشته بودند؛ تا خودشان بروند و طواف كنند، مادرم هم خيلى نگران بود.

- وقتى او دست شما را گرفت و كشان كشان برد، شما چيزى از او نپرسيدى؟

- نه، او همه اش مى خنديد و من هم چيزى نپرسيدم.

- وقتى شما دو نفر داشتيد آن 40- 50 متر را طى مى كرديد، ازدحام و فشار جمعيت مشكلى براى شما ايجاد نكرد؟

- نه، ابداً. راه باز بود و كسى در مسيرمان نبود.

- حاج آقا جان! كاش مى پرسيدى كه آقا مرا كجا مى برى؟

- او چنان مهربان و خنده رو بود كه نتوانستم چيزى بپرسم!

- خوب! بعد چه شد؟

- بعد؟ هيچى. تا عرفات چيز مهمى نديدم.

ص: 219

آن بانو گفت:

حالا به ما بسپار

حاج آقا گفت: اعمالم را تمام كرده بودم، ولى هنوز قسمتى از اعمال مادرم مانده بود. در طواف حج تمتعِ مادرم، همراهش بودم. زير بغل مادر را گرفته بودم و داشتم طواف مى دادم. تا شوط ششم با سختى و خستگى زياد انجام داديم. در شوط هفتم نه من و نه او توان حركت نداشتيم. باز هم توكل به خدا كرديم. خيلى خيلى آهسته جلو مى رفتيم و چند لحظه مى ايستاديم. به هر جان كندنى بود؛ شوط هفتم را تا ركن يمانى هم رفتيم.

در ركن يمانى ديگر قدرت و توانائى مان تمام شد، قدم از قدم نتوانستيم برداريم. چون خيلى خيلى شلوغ بود؛ نه مى توانستيم بنشينيم و نه مى توانستيم از طواف خارج شويم و بعد از استراحت برگرديم. دست و پايم از شدت خستگى مى لرزيد و سر پا هم نمى توانستم بايستم. مادرم هم كاملًا از حال رفته بود، درست در ركن يمانى همان جايى كه مى گويند ديوار كعبه شكافت و مادر حضرت على عليه السلام داخل كعبه شد، بانويى كه لباس عربى به تن داشت به طرف ما آمد و گفت: حالا به ما بسپار.

توى صحبت حاج آقا دويدم و گفتم: آن بانو فرمودند، به من بسپار يا به ما بسپار؟ حاج آقا گفت: ايشان فرمودند: حالا به ما بسپار. من هم گفتم:

در خدمتيم، دست مادر را از گردنم خلاص كردم. من يك دست مادر را گرفتم و آن بانو هم دست گذاشت روى شانه مادر و خيلى راحت تا خط حجرالاسود رفتيم. پاى مادر، كه به خط رسيد (در اين جا حاج آقا چنان ملتهب شد كه دقايقى سكوت كرد، تا آرام شود)، آن بانو رو به طرف ما كرد و گفت: الحمدللَّه طواف شما تمام و قبول هم شد.

از حاج آقا پرسيدم:

- آن بانو از شما نپرسيده بود كه شما در شوط چندم هستيد؟

ص: 220

- خير.

- وقتى شما سه نفرى و در كنار هم به طواف ادامه داديد، احساس خستگى نمى كرديد؟

- اصلًا و ابداً.

- جمعيت براى شما مشكلى ايجاد نكرد؟

- نه، راه باز بود و بدون خستگى و راحت رفتيم.

- مادر شما كه به تنهايى نمى تواند راه برود!

- مسئله ى مهم هم همين جاست.

- قيافه آن بانو در نظرت هست؟

- باريك اندام، چهره اى سفيد و نورانى، لباس مشكى و با مقنعه بود.

بانوى غم خوار

از حاج آقا پرسيدم: آيا اين بانو را قبلًا هم ديده بودى؟ اگر ديده بودى، قيافه اش به اين شكلى بود كه اين بار ديدى؟

حاج آقا پاسخ داد: بله، قبلًا ديده بودم. وقتى برادرم در اهواز شهيد شد، در مسجد قديمى روستاى سُم سراى عليا مجلس ختم گرفتيم. من و عمويم يك طرف درب مسجد سر پا ايستاده بوديم و پدرم با يكى از بستگان طرف ديگر درب مسجد. موقع مصيبت خواندن، خانمى با چادر آبى كمرنگ داخل مسجد شد و وسط درب به فاصله ى دو مترى نشست.

ما خيال كرديم كه از زن هاى روستاست يا مادر يك شهيد است. خيلى هم گريه كرد. روضه كه تمام شد، ايشان رفتند. بعد ما از مردم پرسيديم: اين خانم كى بود كه آمد و وسط درب نشست؟ همه گفتند: ما هيچ زنى نديديم! چهره آن بانو هم شبيه ايشان بود.

ص: 221

- فقط همين دو دفعه او را ديدى؟

- زياد ديده ام، فقط اين دو بار چهره اش را ديدم، دفعات قبل صورتش كاملًا پوشيده بود.

- فكر مى كنى چه دليلى داشت كه اين دو دفعه آخر توانستى چهره اش را ببينى؟

- يك بار در عالم خواب كه ديدمش با لباس مشكى و صورت كاملًا پوشيده بود. گفتم: مادرجان! مگر ما نامحرميم؟ ما كه فرزند شما هستيم.

بعد كه ديدم؛ مخصوصاً در خانه ى خدا، هنگام طواف مادر، صورتش باز بود. حتى كمى از موهايش، كنار صورتش ديده مى شد.

- فكر نمى كنى كه حضرت زهرا عليها السلام با صورت باز در بين جمعيت حاضر نمى شوند؟

- من و مادرم او را ديديم، ديگران كه او را نمى بينند.

- حاج آقا! در همان لحظات كه آن ها را مى بينى، چرا از آن ها سئوالى نمى كنى و اسم و رسم آن ها را نمى پرسى؟

- نمى دانم! در آن لحظات اصلًا به فكرم نمى رسد.

يك بار هم در هنگام اعمال، مادربزرگم كه سالهاست فوت كرده در كنارمان بود. اصلًا به فكرم نرسيد كه بپرسم مادربزرگ، شما كجا و اين جا كجا؟! همان روز كه مادر را طواف دادم، طواف كه تمام شد، مادرم را از خط حجرالاسود داشتم خارج مى كردم كه ديدم مادرِ مادرم هم در كنار ما است. وقتى مادر را در كنار يك ستون گذاشتم، مادربزرگم هم در كنارش نشست. من رفتم آب زمزم خوردم و چند ركعت نماز خواندم و برگشتم.

ديدم همچنان مادربزرگم در كنار دخترش (مادرم) نشسته است. بعد كه داشتيم از مسجد خارج مى شديم، ايشان همچنان ما را نگاه مى كرد. خوب

ص: 222

كه از مسجد بيرون شديم، به مادرم گفتم: راستى ديدى مادرت در كنارت نشسته بود؟ گفت: نه، نديدم!

- حاج آقا، يادم رفت از شما بپرسم كه وقتى آن بانو دست گذاشتند روى شانه مادرت و طواف دادند، مادر شما متوجه ايشان شدند يا مثل اين بار متوجه نشدند؟

- ايشان در آن جا متوجه شدند و از اين كه آن بانو دستشان را گذاشته بودند روى شانه اش احساس آرامش و راحتى مى كردند و درد شانه اش هم از بين رفته بود. ولى ابن بار كه مادرش آمده بود و كنارش نشسته بود، متوجه اش نشد!

مادرم گفته بود: نمى ميرم

از حاج آقا پرسيدم:

- آيا مسئله ى ديگرى براى مادرت پيش نيامد؟

- چرا، مادرم در فاصله ى عرفات به مشعر، تمام كرد (مُرد). مدير كاروان و دكتر هم تصور كردند كه مادرم مرده است. وقتى رئيس كاروان با صداى بلند گفته بود، اين بى بى هم تمام كرد، كاش پسرش همراه ما مى بود، مادرم به حرف مى آيد و مى گويد: نه، نمى ميرم. تا مناسك حجم تمام نشود من نمى ميرم!

نوش دارو در حرم

از حاج آقا سئوال كردم اگر مطلب ديگرى در مسافرت حج نداريد، به اندازه نيم ساعتى هم از گذشته ات بگو تا رفع زحمت كنم. حاج آقا قبول كرد و گفت:

ص: 223

در جوانى مريض شدم. ابتدا نمى دانستم كه چه مرضى دارم، ولى اطرافيان مى دانستند كه سرطان دارم. بعد از اين كه همه نااميد شده بودند، عمويم كه روحانى شهر قلندرآباد بود، مرا به حرم على بن موسى الرضا برد. در حرم دخيل بستم. شب در عالم خواب ديدم، دستى با يك قاشق از ضريح بيرون آمد و بعد صاحب دست از ضريح خارج شد. از عمويم پرسيد: مريض شما كيه؟ مرا نشان داد. آن فرد كه سيّد هم بود، قاشق را آورد جلوى دهانم و گفت: از اين نوش دارو بخور و خوردم. بعد كه از خواب بيدار شدم؛ به عمويم گفتم: برويم كه ديگر نيازى نيست. بيمارى سرطانم كه دكترها آن را لاعلاج تصور مى كردند، بهبود يافت.

امدادهاى ديگر

در جوانى طلبه بودم و براى تبليغات دينى به روستا رفتم. يك روز فردى ما را به باغ دعوت كرد. در موقع برگشتن از باغ، ژاندارم ها مرا گرفتند و به پاسگاه مالكى تربت جام بردند، تا از آن جا جهت خدمت سربازى به پادگان معرفى كنند. يكى از مقامات شهر مرا با ژاندارم ها ديد و پرسيد: اين جا چه كار مى كنيد؟ گفتم: مرا براى سربازى آورده اند. گفت:

مى خواهى خلاصت كنم؟ گفتم: نه. پرسيد: چرا؟ گفتم: براى اين كه شما وابسته به رژيم شاه هستى.

روز بعد دائى ام آمد تا سه هزار تومان رشوه بدهد و مرا خلاص كند؛ حاضر نشدم دائى ام اين كار را بكند. گفتم: رشوه دادن حرام است. مرا به پادگان بردند. آن شب دعا كردم كه يا جدّ بزرگوار! مرا خلاص كن.

روز بعد از من آزمايش گرفتند، سالم بودم و سرباز شدم. سر تراشيديم و لباس پوشيديم. ما را به صف كردند تا تيمسار بازديد كند.

ص: 224

تيمسار وقتى نزديك آمد، چند لحظه به من نگاه كرد و بعد جلو آمد و پرسيد: شما طلبه اى؟ گفتم: بله. گفت: برو سايه ى آن درخت، منتظر بمان تا شما را مرخص كنم؛ ما با شما كارى نداريم. گفتم: مأمورين را چه كار كنم؟

گفت: كدام مأمور؟ دو نفر مأمور را نشانش دادم. آن ها را خواست و خيلى آمرانه به آن ها دستور داد كه با من كارى نداشته باشند. بعد رو كرد به من و گفت: شما اولين فرد معافى هستيد و اولين صندلى برگشت به مشهد مال شماست، به شرط اين كه وقتى داخل حرم شدى، از همان جا سلامم را به امام رضا عليه السلام برسانيد.

همان طور هم شد. معافم كردند و به اتفاق يك طلبه ى ديگر كه او هم معاف شده بود، به مشهد برگشتيم و مستقيماً به حرم مشرف شديم. در آستانه در ورودى به صحن نو سلام آن سرتيپ را به امام رضا عليه السلام رساندم.

بعد كه داشتيم در كفش كنى كفش هايمان را تحويل مى داديم، فردى كه فكر كردم كفش دار است، به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:

خلاص شدى؟ معاف شدى؟ راضى شدى؟ گفتم: بله. بعد آن طلبه كه با من بود، پرسيد: با كى حرف مى زنى؟ گفتم: با آقا موسى كفش دار. گفت:

آقا موسى كجاست؟ فقط يك لحظه به نظرم رسيد كه داريد انگار معانقه مى كنيد ولى من كسى را نديدم. گفتم: چرا، آقا موسى بود. بعد هر دو اطرافمان را گشتيم، كسى را نديديم. از كفش دارها پرسيديم، آن ها هم خبر نداشتند!

داخل حرم شدم و ضمن زيارت و شكر، با دلى شكسته گريستم و گفتم: يا جدّا! ديدى كه مى خواستند با رشوه معافم كنند؟ يا جدّا! مرا با اين مشكلات تنها نگذار. يا جدّا! اگر من فرزند تو هستم به شكلى نشانم بده كه در كنارم هستى و تنهايم نمى گذارى. يا جدّا! با اين كه به كمك تو معاف

ص: 225

شدم و با اين كه تنهايم نگذاشتى، ولى تمنّا دارم كه به شكلى به من نشان دهى كه فرزند تو هستم و تنهايم نمى گذارى، تا دلم گرم تر شود. بعد از دعا، زيارت و استغاثه ى زياد؛ حرم را ترك كردم. وقتى داشتم به طرف مسجد مى رفتم؛ احساس كردم چيزى توى جيبم هست! دست كردم به جيبم ديدم يك حوله است. حوله اى رنگ رنگى كه مشابه آن را تا به حال نديده ام. آن حوله را هنوز هم دارم.

*** سال هاست پيش نماز مسجد صاحب الزمان هستم. چند روزى نمازخوان به مسجد كم آمد. لذا من هم تصميم گرفتم كه مسجد نروم و به اصطلاح قهر كردم. شب خواب ديدم، 3 نفر روحانى 55 ساله، 20 ساله و 18 ساله آمدند و پشت سرم نماز خواندند و گفتند: شما به مردم كار نداشته باشيد، شما مسجد بياييد ما هميشه پشت سر شما ايستاده ايم.

*** سال ها بود كه دعا مى كردم كه امام زمان را ببينم. شب و روز از فكرم بيرون نمى رفت و مرتب با خودم مى انديشيدم كه چه كار كنم كه حضرت لااقل يك بار خودش را به من نشان دهد. يك شب در عالم خواب حضرت را ديدم، به من فرمود: اگر دوست دارى مرا در بيدارى ببينى، فردا بيا حرم امام رضا عليه السلام تا مرا ببينى.

گفتم: كجاى حرم؟ فرمود: در ورودى ... ساعت ...

روز ديگر با غسل و وضو، در همان ساعت، به محل تعيين شده رفتم.

ديدم كه يك نفر در محل تعيين شده ايستاده! قدش بلند بود و يك عباى خاشى (نازك) به تن داشت. قدش از ديگران يك متر بلندتر بود! شال سفيدى روى قبا و زير عبا و بدون گره به كمرش بود! در شك فرو رفتم. با

ص: 226

خودم گفتم: خدايا! آيا اين خود آقاست يا نه؟ خودش در خواب به من گفته بود كه قدم بلندتر از ديگران است، باز هم شك كردم. در يك لحظه كه صورتم به طرف ديگر شد و مجدداً برگشتم كه نگاهش كنم؛ او را نديدم.

گفتم: حاج آقا با اين همه مشخصات و با آن كه گفته اند: قدّم از ديگران بلندتر است و با آن كه خودت ديدى كه ايشان يك متر از ديگران بلندتر است؛ چرا باز هم شك كردى؟ گفت: خودم هم نمى دانم.

حاجى 6:

بعد از مردن به حج رفتم

چند سال قبل در بيمارستان مرده بودم كه مرا به سردخانه بردند. در موقع غسل متوجه شدند كه من هنوز جان دارم. لذا مجدداً به بيمارستان برگشت دادند. چند سال در بيمارستان بودم، تنها آرزويم اين بود كه حج بيايم و بعد بميرم. در خواب مرتب حرم قم، كربلا، مدينه و مكه مى رفتم.

يك روز چند نفر از آشنايان نسبتاً دور در بيمارستان به ديدنم آمدند.

آن ها گفتند: «ما به تازگى از خانه ى خدا برگشتيم، ما چند نفر هر كداممان جداگانه چند بار وجود شما را در حال نماز و طواف در حرمين احساس كرديم. چون هر كدام از ما جداگانه اين حالت را احساس كرده ايم؛ لذا يقين كرده ايم كه حاجى واقعى شما هستيد و آمده ايم زيارت قبول بگوييم. وقتى اين را شنيدم، تا ماه ها گريه مى كردم و خداوند را شكر مى كردم. مرا از بيمارستان مرخص كردند، منتها تحت نظر دكتر بودم.

وقتى خواستم به اين سفر بيايم، هيچ كس، حتى خودم هم باورم نمى شد كه توانايى داشته باشم، دكتر هم كه اصلًا راضى نبود. قلب من سال هاست كه بيمار است، دكترها حتى اجازه ى بالا رفتن از يك پله را هم به من

ص: 227

نمى دادند. با توكل به خدا آمدم. از وقتى كه در ايران به فرودگاه آمدم تا حالا كه حج در حال تمام شدن است، هيچ مشكلى برايم پيش نيامده و اصلًا يادم رفته كه قلبم بيمار است.

حاجى 7:

شك كردم كه او كيست؟

روحانى و اهل قم هستم. 20 بار است كه به حج مشرف مى شوم. در تمام اين سال ها آرزوى ديدن آقا را مى كردم. براى ديدنش مخصوصاً زمانى كه مشرف مى شوم، اعمال زيادى انجام مى دادم و دعاهاى مخصوص مى خواندم. حدود 10 سال قبل يك بار در حال نماز و پشت مقام ابراهيم، ديدم يك نفر دو متر جلوتر از من و كمى دست راست نماز مى خواند. از قيافه، حالات و وَجَنات او خوشم آمد. نمازم را سريع خواندم تا با او احوال پرسى كنم. نماز كه تمام شد، او را گم كردم از فردى كه در كنارش نماز مى خواند، پرسيدم: اين سيّد كه در كنار شما نماز مى خواند، كجا رفت؟ گفت: هيچ سيّدى اين جا نماز نمى خواند!

دو روز بعد كه باز در همان جا نماز مى خواندم؛ همان سيّد را در همان موقعيت و با همان وَجَنات در حال نماز ديدم. با هيجان نمازم را تمام كردم، او هم نمازش را تمام كرد. به طرفش رفتم، او هم به طرف خانه ى خدا رفت، هر دو به راحتى مى رفتيم، انگار كه كسى در حال طواف نبود.

او به يك مترى كعبه كه رسيد؛ شروع به طواف كرد. من هم در همان يك مترى كعبه، به دنبالش طواف مى كردم. او رفت و رفت تا به نزديك ركن حجرالاسود رسيد. بعد رو به حرم ايستاد و به خانه ى خدا خيره شد و من هم رو به ايشان و پشت به خانه ى خدا ايستادم و محو جمالش شدم. بعد از چند دقيقه سلام كردم، جوابم را داد. پرسيدم: شما اهل كجا هستيد؟ گفت:

ص: 228

اهل يمن! پرسيدم: چندمين بار است كه مشرف مى شوى؟ گفت: هر سال مى آيم! كمى فكر كردم و بعد در دلم خطور كرد كه اين آقا اگر اهل يمن است، چگونه مى تواند به اين خوبى فارسى صحبت كند! همين كه شك كردم يك باره وضع عوض شد، او را ديگر نديدم و خودم را در ازدحام جمعيت در حال طواف يافتم!

(متأسفانه يادم رفته بود كه از حاجى بپرسم، خود را در كدام محل يافتى؟ آيا در همان محل كه او را گم كردى و يا در جايى كه نماز مى خواندى؟)

حاجى 8:

يك نفر دستم را مى گيرد

بچه ى يكى از روستاهاى قوچان هستم. اسمم على اكبر است. در عرفات تنها در گوشه ى چادر نشسته بودم، خيلى هم خسته بودم كه يك دفعه ديدم يكى از افراد فلج قوچان در كنارم نشسته و مشغول دعا و نماز است! چند لحظه فكر كردم كه ايشان كه با ما نبوده، از كجا آمده اين جا و دارد دعا و نماز مى خواند! منتظر ماندم كه دعا و نمازش تمام شود، تا بپرسم چه طورى به خانه ى خدا آمده؟! در همين فكر و خيال بودم، يك دفعه متوجه شدم كه كسى كنارم نيست.

اين حاجى اضافه كرد:

«من آدم بى سواد و كم هوشى هستم. اگر يك روز در مشهد باشم راه را گم مى كنم. هميشه بايد يك نفر همراه من باشد، حتى راهى را كه چند بار رفت و آمد كرده ام، باز نمى شناسم. در اين مسافرت ابتدا خيلى نگران بودم. اقوام من هم نگران بودند و همه مى ترسيدند كه در اين مسافرت چه بلايى به سرم مى آيد. اما از وقتى كه به خانه ى خدا و مدينه آمده ام؛

ص: 229

متأسفانه و متأسفانه (احتمالًا منظورش خوشبختانه بوده) نه در مدينه، نه در عرفات و مشعر و منا، نه در موقع سنگ انداختن و نه در بازارهاى مكه و مدينه اصلًا راهم را گم نكرده ام و يك راست به ايستگاه اتوبوس و يا هتل مى روم. مثل اين كه هميشه يك نفر دستم را مى گيرد.»

حاجى 9:

در آغوش حضرت ابوالفضل عليه السلام

در موقع رمى جمره عقبه، خيلى به سختى سنگ هايم را زدم. وقتى خواستم برگردم ديدم 8 نفر حاجيه خانم كه مى خواهند رمى جمره كنند؛ بد جورى در لاى جمعيت گير كرده اند. يكى از آنان رو به من كرد و گفت:

«حاجى! ما مانده ايم، كمك كن». من سنگ هاى آن ها را گرفتم، ولى خيلى خيلى نگران بودم. من سنگ خودم را به سختى زده بودم، حالا سنگ 8 نفر خانم را چطور بزنم؟ سنگ ها را توى كيسه ريختم، مجداً به طرف جمره عقبه برگشتم. سخت وحشتم برداشته بود. يك دفعه با صداى بلند و با گريه گفتم: يا ابوالفضل عباس كمكم كن.

احساس كردم برايم راه را باز كردند. تا چند مترى جمره رفتم به نيّت هر 8 نفر سنگ زدم، اسم افراد به ترتيب يادم مى آمد. تيرهايم اصلًا خطا نكرد. براى هر نفرشان 7 سنگ زدم و به راحتى از ميان جمعيت به عقب آمدم. اين حالت برايم مثل خواب و خيال بود. به چادرهاى محل استراحت رفتم و در حالى كه خيلى هم نگران بودم؛ خوابم برد. يك دفعه احساس كردم جوانى بالا بلند و رشيد در كنارم دراز كشيده و يك دستش را به دور گردنم حلقه زده. او به من گفت: ناراحت نباش، سنگ هايت به جمره خورد و اعمال آن خانم ها قبول شده! گفتم: شما از كجا مى دانى كه هم سنگ هايم به جمره خورده و هم نيابت من براى سنگ زدن درست

ص: 230

بوده؟ گفت: مگر شما صدايم نكردى؟ گفتم: شما؟ گفت: مگر فرياد نزدى يا ابوالفضل عباس! نيم خيز شدم و نگاهش كردم، ديدم يك دست در بدن ندارد! يك باره فرياد زدم: يا ابوالفضل! يا ابوالفضل! و از جايم كنده شدم.

اطرافيانم كه در خيمه بودند، به طرفم دويدند و پرسيدند: چه شد؟ چه شد؟ گفتم: ابوالفضل! ابوالفضل!

در اين جا ايشان و چند نفرى كه در كنار ايشان بودند و فرياد ابوالفضل، ابوالفضل ايشان را در چادر شنيده بودند، همه گريستند و من هم گريستم.

حاجى 10:

گفتم يا ابوالفضل!

موقع رمى جمره موتورسيكلت پليس روى پايم افتاد، موتور خيلى سنگين بود و پاهايم كاملًا زير آن گير كرده بود و 6- 7 نفر هم رويم افتادند.

به سختى توانستم شهادتينم را بگويم. پايم داشت قطع مى شد. نفسم براى لحظاتى كاملًا بند آمد! فقط در يك لحظه توانستم نفس بكشم كه بلافاصله گفتم: ياابوالفضل! يك باره موتور از زير جمعيتى كه روى من و روى آن افتاده بود؛ سُر خورد و جابه جا شد. پايم از لاى موتور به راحتى بيرون آمد. افرادى كه روى من افتاده بودند؛ هر كدام به طرفى غلطيدند و من از زير دست وپاى جمعيت نجات پيدا كردم.

حاجى 11:

او را در آغوش كشيدم

از يزد آمده ام؛ از عرفات و مشعر و منا كه برگشتيم: طواف رفتم و بعد از آن خواستم نماز طواف را پشت مقام ابراهيم به جا آورم كه عملى نشد.

فوق العاده شلوغ بود. مانده بودم كه چه كار كنم و داشتم گريه مى كردم كه

ص: 231

يك نفر 35- 40 ساله جلوى جمعيت را گرفت و من نماز خواندم. بعد او را در آغوش كشيدم و هر دو گريه كرديم. در حالى كه سرم پايين بود و گريه مى كردم يكى از هم كاروانى ها به من رسيد و پرسيد: چرا گريه مى كنى؟ تا سر بلند كردم؛ فردى را كه كمكم كرده بود، ديگر نديدم.

حاجى 12:

ناشناسى او را به هتل برد

براى خودم مسئله اى ايجاد نشده است، ولى يكى از هم كاروانى هاى ما كه او هم اهل شيراز است، بسيار كم هوش و فراموش كار است. چند روز قبل او در حرم راه را گم مى كند، نه، كارتى داشته و نه اسم هتل را مى دانسته. جوانى ناشناس، دستش را مى گيرد و تا اتوبوس مى رساند و مى گويد: آن هم اتوبوس شما، و خودش بر مى گردد. نزديك هتل باز او مى آيد و دستش را مى گيرد و تا در هتل مى رساند.

حاجى 13:

سوار نقاله شدم

من از اعمال عرفات، مشعر و منا خيلى مى ترسيدم. فكر مى كردم كه حتماً در آن جا مى ميرم. قبل از آمدن خواب ديدم: در يك صحراى صاف و هموار حضرت على عليه السلام مثل اين كه روى يك نقاله ايستاده باشد، دارد همان مكان ها را طى مى كند و من از پشت، پهلوهايش را گرفته بودم و با او از صحراى عرفات و مشعر و منا عبور كرديم. به شكرانه ى خدا اعمال عرفات، مشعر و منا را به راحتى انجام دادم و مشكلى نداشتم.

حاجى 14:

هنوز هم معماست

من همكار مدير كاروان شماره ... اصفهان هستم. ديروز تداركات بعثه

ص: 232

به ما گفت: آب سهميه خودتان را مصرف كرده ايد، ديگر آب نداريد! ما بد جورى به دست و پا افتاديم كه براى دو روز باقيمانده، چه كار كنيم؟ به چند كاروان مراجعه كرديم. فقط يكى قول داد چند كارتنى آب به ما بدهد. ما سخت نگران بوديم و به خدا توكل كرديم. ديشب كه به هتل رفتيم؛ 18 كارتن آب گذاشته بودند. به همان كاروان ها تلفن كرديم، خبر نداشتند. به تداركات بعثه تلفن كرديم، خبر نداشتند. از تمام كاروان هايى كه مى شناختيم، پرسيديم؛ كسى خبر نداشت. از كارگران هتل و مسئولين پرسيديم، آن ها هم خبر نداشتند. فعلًا اين موضوع براى ما معمّا شده است!

حاجى 15:

زائرى نشان مى خواست

حج مثل ريزش باران است. هر كس به اندازه ظرفش از اين باران استفاده مى كند. مهم اين است كه علقه هاى آدم قطع شود. درس فنا را ببيند.

سال 1379 كه به حج مشرف شدم، جوانى با مادر و خانمش در منا پيش من آمدند. آن جوان كه خيلى هيجانى و متأثر بود، گفت: از تهران كه حركت كرديم با خودم گفتم: خدايا اگر صداى مرا مى شنوى، در اين سفر يك نشانى از امام زمان داشته باشم. ديروز براى خودم، همسرم، مادرم و دو نفر از هم اطاقى ها 5 كوپن گوسفند براى قربانى گرفتم. وقتى جلوى باجه رفتم كه كوپن بدهم و گوسفند تحويل بگيرم، ديدم 3 عدد از كوپن هايم گم شده است. از كشتارگاه تا منا را گشتم و دوباره از منا تا معيصم (كشتارگاه)، مسير را كاملًا جستجو كردم، كوپن ها را نيافتم. از پا افتاده بودم. تصميم گرفتم دو تا گوسفند بگيرم، براى همان دو نفر هم

ص: 233

كاروان، قربانى كنم و براى خودم و همسرم و مادرم فعلًا بماند، تا چه مى شود. نيم ساعت بيش تر به غروب نمانده بود كه خيلى گريه كردم كه خدايا! آيا حجم درست نبود كه از 5 كوپن 3 تايش را گم كنم؟ خدايا! 5 كوپن كه با هم و در يك جا بود، چه طور سه تاى آن گم شد؟

در همين حال بودم كه كسى مرا به اسم صدا كرد و گفت: حاجى ...! كوپن زيادى ندارى؟! گفتم: خودم كوپن هايم را گم كرده ام و نياز به كوپن دارم.

خنديد و گفت: بيا اين هم كوپن هايت! گفتم: از كجا پيدا كردى؟ گفت:

فعلًا بگير و برو گوسفندانت را ذبح كن. گرفتم و گوسفندهايم را به موقع ذبح كردم. حالا نمى دانم او چه كسى بود كه مرا به اسم صدا كرد؟

حاجى 16:

مادرم طى الارض كرده بود

يك سال روحانى كاروان بودم. مادرم را آورده بودم. او از طريق كاروان افغانى ها آمده بود. او را از كاروان افغانى ها نزد خودم آوردم.

عرفات كه آمديم او در ماشين معذورين بود و از من جدا شد. بعد مادرم برايم نقل كرد: در منا كه پياده شديم؛ من كاروان را گم كردم. خيلى ترسيدم. به هر جا نگاه كردم كسى را نديدم. تابستان 1371 بود و هوا هم بسيار گرم و هر كس گُم مى شد، از بين مى رفت. مادرم گفت: كه به حضرت زهرا عليها السلام متوسل شدم و همان طور كه به دوروبرم نگاه مى كردم، كسى به من گفت: آن طرف برو. كمى كه آن طرف تر رفتم، داخل چادرى شدم كه نمى شناختم مربوط به كدام كاروان است! دراز كشيدم تا رفع خستگى كنم، تا چه پيش مى آيد. حدود يك ساعت ماندم كه ديدم عده اى آمدند.

وقتى دقّت كردم، افراد كاروان خودمان بودند و من يك ساعت زودتر از آن ها رسيده بودم.

ص: 234

حاجى 17:

شفاى دخترم

عبدالرضا صالحى از اصفهان هستم. چند سال در انتظار ماندم تا اين كه سال گذشته نوبتم شد، ولى مشكلات زيادى داشتم. دخترم هم انحراف مهره داشت كه 10 ميليون تومان هزينه برمى داشت. نيمه هاى شب دعا مى كردم و هاى هاى مى گريستم. قرار شد دخترم عمل شود. همسرم به يكى از مراجع مراجعه كرد و گفت: شوهرم، به خاطر بيمارى دخترمان مى خواهد حج نرود، نظر شما چيست؟ آن مرجع هم گفته بود: دخترتان را عمل كنيد و شوهرتان سال ديگر حج برود. ما قرار بود كه دخترمان را در اصفهان عمل كنيم كه به طور اتفاقى دوستى به خانه مان آمد و توصيه كرد كه قبل از عمل، بياييد تهران نزد فلان دكتر.

دخترم هم گفت: پس اول مشهد برويم؛ بعد تهران. دخترم و مادرش براى زيارت و دعا مشهد رفتند. هنوز برنگشته بودند كه يك روز طلبه اى خانه مان آمد و به من گفت: مطمئن باش كه شما دخترتان را عمل نخواهيد كرد! دخترم كه برگشت؛ شفا يافته بود.

حاجى 18:

شفاى بيمارى قلبم

جعفر طهان خادم مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام سمنان هستم. در عرفات به وضوخانه رفتم، يك زائرى جلوتر از من بود، من براى وضو گرفتن به او تعارف كردم رفتم و وضو گرفتم و برگشتم. او همچنان ايستاده بود، به من اشاره كرد، به طرفش رفتم. او دست روى قلبم گذاشت، و زير لب چيزى خواند، از آن روز انگار نه انگار كه قلبم مريض است. تا آن روز هر پله اى كه بالا مى رفتم، لحظه اى مكث مى كردم. خيلى آرام مى رفتم، قفسه سينه ام گهگاه درد مى كرد. از آن روز سالم و قبراق هستم.

ص: 235

حاجى 19:

آن ها صدايم كردند

حاج آقاى سواديان هم كاروانى ام و سرنشين اتوبوس شماره 4 از عرفات به مشعر بود كه من هم در آن اتوبوس بودم، اظهار داشت: از عرفات به مشعر من هم در همان اتوبوسى بودم كه شما بوديد. شما كه پياده شديد و رفتيد، پشت سر شما من و 5- 6 نفر ديگر هم پياده شديم. سنم از همه آن ها بالاتر بود. وزن من هم سنگين است. پايم هم مى لنگد، مريض احوال هم هستم. لذا نمى توانستم پا به پاى آن ها راه بروم. آن ها جلو افتادند. من و 2- 3 نفر مانديم. يك اتوبوس غريبه كنار جاده بود، همراهانم سوار شدند ولى من ترسيدم و سوار نشدم.

تنها ماندم، ساكم هم سنگين بود. ماندم كه چه كار كنم؟ وحشتم برداشت. دوروبرم را نگاه كردم، آشنايى نديدم. حدود 150 متر لنگ لنگان آمدم، كاملًا خسته و از نفس افتاده بودم. خواستم آن طرف جاده بروم شايد آشنايى پيدا كنم، كه يك نفر صدايم كرد: «سواديان».

برگشتم، كسى را نديدم! دوباره صدايم كرد: «سواديان». كسى را نديدم! دفعه سوم صدايم كرد! پشت سرم را نگاه كردم، دو نفر با لباس غير احرام بودند، سنشان حدود 40- 45 سال بود. با من احوال پرسى كردند. گفتم: من رفقايم را گم كرده ام، جايى را بلد نيستم. نمى دانم در اين تاريكى چه كار كنم؟ يكى از آن ها گفت: ناراحت نباش دوستانت صد متر جلوتر ايستاده اند، همين طور مستقيم كه بروى، به آن ها مى رسى. كمى كه راه آمدم، آقاى صنوبرى (مسئول اتوبوس شماره 4) تعدادى از دوستان را متوقف كرده بود كه ماشين بيايد و مجدداً سوار شوند. من هم با آن ها ملحق شدم. مدتى مانديم ماشين ما رسيد، سوار شديم. مقدارى كه راه آمديم متوجه شديم كه نمى رسيم. حاج آقاى هاشمى (حاجى 5) هم

ص: 236

گفت: حتماً ماشين به موقع نخواهد رسيد. دوباره پياده شديم كمى كه راه آمديم، رفقا را ديدم كه پرچم دستشان بود و شما هم آن جا بودى.

از حاجى طلب عفو و بخشش كردم كه من و 15- 16 نفر ديگر آن ها را جا گذاشتيم و رفتيم! و بسيار افسوس خوردم كه اگر من با اين حاجى و يا حاج آقاى هاشمى (حاجى 5) مى بودم؛ سعادت شنيدن آن صدا و ديدن آن ها نصيبم مى شد. ولى در هر صورت من و ساير افرادى كه از همه جلو افتاده بوديم پس از حدود يك و نيم ساعت به مشعرالحرام رسيديم، ولى اين افراد گويى با زمان خيلى كمترى آن مسافت را طى كرده بودند!

حاجيه خانم 20:

مادرم جوان تر شده

با كاروان خوزستان، همراه مادرم آمده ام. مادرم 75 سال دارد، سال هاست كه مريض است، حتى دست شويى نمى تواند برود. من و مادرم همسايه هستيم و تمام كارهاى مادر را من انجام مى دهم. خواهرم سال قبل فوت كرد. مادرم حتى نتوانست سر خاكش بيايد، ولى چند سال است كه مرتب مى گويد مرا خانه ى خدا ببريد! من اصلًا با اين كار راضى نبودم. زيرا خودم هم چندان حال خوبى ندارم و نمى توانستم به راحتى مشكلات مادر را در خانه اش حل كنم، تا چه رسد به مسافرت؛ آن هم به مدت يك ماه و با اين همه گرفتارى ها!

روزى كه راه افتاديم يقين داشتم كه نه من مى توانم مناسك و اعمال حج را انجام دهم و نه مادر. حالا كه 25 روز مى گذرد، نمى دانم چه شده كه نيمى از كارها را خود مادر انجام مى دهد! مثل اين كه 20 سال جوان تر شده است.

ص: 237

حاجى 21:

به خودش سپرد

روحانى كاروان شيراز هستم. برايم مسئله خاصى روى نداده ولى نوبت قبل در كاروان ما يك حاجى كه مسئوليت يك پيرزن را به عهده گرفته بود، و پيرزن را كه بسيار هم مريض و نزديك به موت بود؛ طواف مى داد. خانواده پيرزن او را به حاجى سپرده بودند. حاجى مى گفت: با هر بدبختى بود، پيرزن را 4 دور طواف دادم. در دور پنجم يك دفعه پيرزن نقش زمين شد! حاجى كسى آشنا را نمى بيند كه به او كمك كند!

يك دفعه رو به خانه ى خدا مى كند؛ و فرياد مى زند. خدايا! ايشان را به خودت سپردم. بلافاصله جوانى پيدا مى شود. پيرزن را از زمين بلند مى كند و آبى به صورتش مى پاشد و بقيه طواف را پيرزن بدون كمك انجام مى دهد!

حاجى 22:

كار كوچك و پاداش بزرگ

ايشان در داخل هواپيما به من مراجعه كرد و اظهار داشت: چون مى بينم شما مطالبى مى نويسيد؛ حيفم آمد كه اين موضوع را به شما نگويم. من قصد نداشتم اين را به احدى بگويم، ولى چون شما داريد اين ها را جمع آورى مى كنيد؛ لذا به شما مى گويم، ولى اسم مرا ذكر نكنيد، اظهار داشت:

در هنگام طواف مستحبى، ديدم زنى مادرش را طواف مى دهد.

خيلى شلوغ بود و آن خانم كه داشت مادرش را طواف مى داد، سخت در زحمت بود. فشار جمعيت داشت برايشان مشكل جدّى ايجاد مى كرد! در يك لحظه به فكرم رسيد كه كمكى به آن ها بكنم. لذا دقيقاً پشت سرش قرار گرفتم و با فاصله 15 تا 20 سانتى متر پشت سر آن ها راه افتادم،

ص: 238

بدون اين كه آن ها اطلاع داشته باشند. سعى كردم مانند يك سپر فشار جمعيت را از پشت سر خنثى كنم. 3 دور آن ها را محافظت كردم و تا حد امكان فشار جمعيت را مى شكستم. آن شب نزديك اذان صبح خواب ديدم در فاصله حجر اسماعيل و ركن يمانى در طوافم. يك آقايى با قد نسبتاً بلند و لباس عربى مشكى كه يك نوار سفيدى از يقه تا پايين پيراهن ادامه داشت؛ چفيه ى سفيدى به نحوى بر سر گذاشته بود كه مقدارى از پيشانى و دو طرف صورتش را گرفته بود؛ جلوتر از من طواف مى كرد. چون بسيار جذّاب به نظر مى رسيد، كمى تندتر كردم و به سيمايش نگاه كردم. ريش صورتش سياه و قسمت چانه جوگندمى بود.

بسيار خوش سيما و مهربان و دوست داشتنى به نظر مى رسيد. فرد ديگرى كه در كنارم مشغول طواف بود، گفت: او را مى شناسى؟ گفتم: نه. گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله است!

خودم را كاملًا به او نزديك كردم و شانه به شانه اش طواف نمودم. در همان لحظه بانويى ديدم كه رو به كعبه قرآن مى خواند. رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به من كرد و فرمود: اين بانو دختر من فاطمه است!

وقتى حاجى به اين جا رسيد بد جورى متلاطم شد و چون توى هواپيما بوديم، سعى كرد صداى گريه اش بلند نشود و افزود كه من بسيار بسيار مديون حضرت زهرا عليها السلام هستم. 14 سال بود كه ازدواج كرده بوديم، بچه دار نشديم. يك شب كه بسيار ناراحت بوديم و تمام متخصصان نازايى هم گفته بودند كه امكان بچه دار شدنمان نيست؛ حضرت زهرا عليها السلام را به خواب ديدم كه شالى سبز به گردنم آويخت و فرمود: دقيقاً 17 سال پس از ازدواج صاحب فرزند مى شوى! همين طور هم شد. در سالگرد هفدهمين سال ازدواجمان بچه دار شديم. حالا ببين براى يك كار

ص: 239

كوچكى كه انجام دادم اين بزرگوارها چه قدر انسان را شرمنده مى كنند و چه قدر مورد لطف و عنايت قرار مى دهند.

پايان مصاحبه و مناسك

يقين دارم كه اگر زبان هندى، پاكستانى و انگليسى خوب مى دانستم و باافرادى كه بااين زبان هاتكلم مى كنند، مصاحبه اى در اين زمينه مى داشتم؛ مسلماً آن ها هم دريافت هايى داشته اند، آن ها هم امدادهايى داشته اند.

اين نيرو در همه جاى عالم هست. شايد در بعضى مكان ها بيشتر باشد.

جويندگان راه حق، رنج ديدگان، نيازمندان، دعا كنندگان، دردمندان، درماندگان، سالكان و ... آن نيروها را شناخته اند. خداوند رحمت الهى را به هر كس كه بخواهد مى دهد. هر در كه كوبيده شود، باز مى گردد.

خداوند فرموده بخوانيد مرا، تا اجابت كنم شما را.

بيشتر از چند ساعت به پايان مناسك حج نمانده و چنان مات شده ام كه خودم را فراموش كرده ام. نمى دانم اين چند ساعت آخر را چه كنم؟

خواستم؛ يك طواف كامل انجام دهم، ولى فكر و ذهنم بيشتر متوجه زائران بود. لذا بدون نيت طواف، همراه زائران شروع كردم به چرخيدن دور خانه خدا. منتها اين بار مستقيماً به ديدار معشوق نرفتم. برگرد خانه ى معشوق چرخيدم ولى نگاهم به نگاه ده ها هزار عاشق بود كه رو به معشوق داشتند! مى خواستم رسم و طريق عشق ورزيدن رااز عاشقان بياموزم و ديدم كه آن ها بادعا، بااشك، با نگاه و با سكوت، با معشوق و محبوب ارتباط داشتند و خواسته دل را به او مى گفتند.

در دور اول به دعاها گوش دادم. دعا به زبان هاى عربى، فارسى، تركى، هندى، پاكستانى، مالزيايى، غنايى و ...

ص: 240

آنان دعا مى خواندند، براى تقرب به خدا، براى رسيدن به كمالات، براى باز شدن درهاى رحمت، براى رفع حاجت ها و دعا براى هر چه كه باشد، او مى شنود.

«واللَّه يَسمَعُ تَحاوُرَكُما» (1) 14 و من به همه ى دعاها آمين گفتم. و ايمان داشتم كه مورد اجابت قرار خواهد گرفت كه خود فرموده ادْعُونى اسْتَجِبْ لَكُم. (2) 15

دور دوم، به نگاه ها چشم دوختم. هزاران چشم، گريان، اشك آلود، اشك ريزان، ملتمسانه، عاشقانه، نگاهش مى كردند. من نگاهم را به نگاه آن ها گره زدم تا از زاويه ى نگاه آن ها و از دريچه ى نگاه آنان به خانه اش راه يابم و خداوند معناى همه ى نگاه ها را مى داند. إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ. (3) 16

در دور سوم، به سكوت دل ها، گوش دادم. صداى سكوت دل ها، تا عرش مى رفت. سكوت؛ زائر را تا وادى فنا پيش مى برد. سكوت، عاشق را از كوتاه ترين راه به منزل معشوق مى رساند. سكوت؛ كليد حل معماها و كشف اسرار بود.

سكوت؛ گامى در طريق سير و سلوك است. سكوت؛ دق البابى آرام به خانه محبوب. عجبا! كه فرياد سكوت، در ميان آن همه ناله ها و صداها و فريادها از همه رساتر بود. و خداوند صداى سكوت را بهتر مى شنود.

وَهُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (4) 17

فرصت پايان يافت و با خانه خدا وداع كردم تا روز بازگشت.

(5) 18


1- مجادله/ 1
2- غافر/ 60
3- حج/ 75
4- حديد/ 6
5- حسين رمضانى فرخانى، صبح انديشه، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109